ویرگول
ورودثبت نام
Shiiiiva
Shiiiiva
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

چه فرقی می‌کند؟

چه شیعه بودی، چه مسلمان، چه هر آیین دیگری
چه فارسی زبان بوید، چه عرب زبان، چه هر زبان دیگری
چه در مدرسه بودی یا وسط معرکه‌‌، چه در وضع هشدار بودی یا نه*
چه کودک بودی، چه بزرگسال
چه غربی بودی، چه شرقی، چه میانه

چه فرقی می‌‌کند؟


وقتی چون منی از آن شب تنهایی میان مردمانی که کاری به کارم نداشتند، تنها صدای تپش قلبم را به یاد دارم،
وقتی از «نمایش» خشم شب، فقط «کاش یا عمرم تمام میشد یا این راه» را در خاطر دارم،
وقتی از روز جدا افتادنم در میانه وادی السلام، با وجود حس امنیت نسبت به اهالی‌اش، تنها «کاش از جثه‌ام نفهمند بومی نیستم»، «کاش سربازهای سر جاده، متوجه تنها بودنم نشوند» را تا لحظه بستن در اتاق به خاطر دارم،

چه فرقی می‌‌کند که تو کیستی؟ کجایی؟ در معرض انتحاری و تمام یا آتش ناتمام؟

وقتی خوب میدانم که نگاهی، صدایی و حتی هیچ چیز هم می‌تواند برایت «مهیب» باشد؛


وقتی چون منی چندین روز خود را سرگرم چندین صفحه فقط برای تایید چند نفری که نخواهند خواندش می‌کنم،
وقتی تصمیم می‌گیرم برای سکوت کردن مقاومت کنم با توجیه یا میدانند یا نمی‌‌خواهند بدانند،
وقتی وهمْ بودنِ اعتقادم به «وطن آنجاست که قلبم باشد» هر روز بیشتر توی ذوقم می‌زند،

چه فرقی می‌‌کند دو کلمه هم از تو بگویم یا نگویم؟‌ به تو هم فکر کنم یا نکنم؟ به یاد تو هم باشم یا نباشم؟

وقتی این چنین درگیر هجویات و اوهام خودم هستم. وقتی حناق گرفته‌ام و دلم را فریاد نمیزنم؛


وقتی «دوستت‌دارم‌»های خدا را می‌خوانم ولی «مقسطین» را غور نمی‌کنم،
وقتی «یاری می‌دهم»ها را می‌خوانم ولی «کسی که او را یاری کند» را نمی‌کوشم(!)،
وقتی «وآل محمد» را می‌گویم ولی «اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید» را فهم نمی‌کنم،

چه فرقی می‌کند مسلمان باشم یا نه؟ چه فرقی می‌کند که محبتی به خدای و اهل‌بیت پیامبرم دارم یا نه؟

وقتی فقط لبخندها و دلگرمی‌ها را برداشته‌ام، نه توشه روزهای سخت، نه استقامت، نه مقاومت، نه بیخیال نبودن، نه کنار نکشیدن را؛


وقتی فلان سیاستمدار خاکم از خودش نمی‌گوید و انگار کن که برای شکستن شاخ دیگران پا به عرصه گذاشته،
وقتی بهمان سیاستمدار خاکم، جدیتی نه در کلامش و نه در لحنش و نه در نگاهش پیدا نبوده و نیست، انگار کن که تنها برای سری در سرها شدن آمده باشد،
وقتی بیسار سیاستمدار خاکم تعلقی به چهارچوبی که دمنده حیات سیاسی اوست، ندارد،

چه فرقی می‌کند که بخواهم به اقتدار خاکم امیدوار باشم یا نه؟ به شجاعت، به محکم بودن، به برادری، به بلندپروازی ایمان داشته باشم یا نه؟

وقتی که انتظارم از آینده، از «یاری و پشتیبانی» خاک تو به «حیات» خاک خودم تقلیل پیدا کرده؛ وقتی باید شجاعت را در لایه صدم وجودم جستجو کنم؛


این روزها مهمان کوچکی دارم، کوچکترین حرکتش پیش از بیدار شدن، همه چشم‌ها را به سوی خودش می‌کشاند که مبادا بیدار شود و خودش را تنها بیابد
و من هربار به چشم‌های آدمها فکر می‌کنم، به نگاه‌های در بند روایت این و آن از تاریخ، در بند روایت این و آن در رسانه، به نگاه‌های در بند خودمان و لاغیر.
نه! آدمها نه! به نگاه در بند خودم به خودم...

وقتی با از خواب پریدن تو، با صدای گریه‌ات حتی با صدای ریختن آوار روی سرت، یا اماه گفتنت، وین گفتنت، سربرنگرداندم

چه فرقی می‌کند کیستم؟ کجایم؟ هست‌م، نیست‌م؟ چه فرقی می‌کند؟

چه فرقی می‌کند گفتن و نگفتنم

پس کلامم و یادم را به باد هوا می‌سپارم، شاید نسیمی شد بر صورت تو که زیر خاک، آتش، دود و یا شاید آواری

که این کلمات لایق همان باد هوایند

به امید گشایش

و به امید شجاعت


فلسطین تنتنفض
فلسطین تنتنفض


_____________________________________________________________________________________________

*منظور ارمنستان هست که جز یک تیتر، مطلقا هیچ خبری درموردش ندیدم و نمیدونم ماجرا تنها نظامی هست یا نه


دلنوشتهفلسطینغزهپاکستانارمنستان
اینبار بدون اعتراف نامه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید