*باز باران بارید، با همه نیک و بدش، یادم آرد کوروشم را،،،
13 روز بزرگتر بود و، خود همین نحسی اش بگرفت دامنم را...
*او که با رفتنش نه که نیمی، بُرد همه روانم را،،،
بارالهْی این چنینی رفتنش را، نباشد هنوز، باورم را...
......
*او که از روزِ عَزَل تا که چشمم باز شد من به جفتم دیدم، بَدَلَم را،،،
من ندانم که حُبًّش از کجا و چه سمتی چنین داخل شد، بِدِلم راه...
*من اگر روزی بشد او را نبینم، خود همان بیماری که پزشکش بگفته است، مَرَضَش را،،،
و همان دم که بشد او را ببینم، من همان بیمار صفری که به پادزهر بدادند، خَبَرَش را...
**من خدایم را هنوزم حکمتش هیچ ندانم، چون بدانم ندارد برایم، عَوَضَش را...
دل او را که بِدِل راهم بود، و اگر ناکسان حرفی بودَ، خُب بدانست، غَرَضَش را...
*و اگر تیرِ به ناحق به سمتم می بود، چه کسی بود گناه خوار انگار، سپرم را...
پس اگر لفظی برایش زبانی می بود، او همی کِرد و نَکِردش سزایش، خنجرم را...
*از همان لحظه که رفتی، انگار که خودت گذاری دستم، حَنایَت را...
و همانا انگار آن دمِ رفتنت همه ی خلقْ دَرکَنْد، عذابت را...
*تو که خود نیز به دنیایت چنان نیک سرشتی بدادی، تحفه ات را...
کاش آن روز کنارت بودم، که خود از چَشمت بخوانم، حُقّه ات را...
.........ادامه دارد...........
...«بــزودی»...
+شعر حدود بیست بیتی بنام کوروش «باران» یکی از شعرهای مجموعه اشعار شیروش که خدا خواست و گذاشت زبونم...