همیشه سختیِ یک ماجرا ، در تناسب با میزانِ ارتباطش با ترس هایم ، برایم مشخص می شود.
نه اینکه همیشه اینطور باشم ، نه !
اتفاقا برعکس ، ترس را خیلی وقت پیش ها با شهامتی عجیب گیر انداخته و کنجی از دنیایم زندانی اش کرده بودم...
ولی امان از تداومِ بیخودِ زندگی که ناب ترین دستاوردهایمان را از جعبه ی عزیزِ غنایمِ مان در میاورد و توی چاهِ خلا می اندازد و پس از انداختنِ تف کشداری ، سیفونِ فراموشی را رویش می کشد.
اگر بگویی بزرگ ترین ترس ات؟ بدونِ شک جوابم همین فراموش شدگیِ کوفتی ست.
مگر چه می شود اگر بعد از زدنِ حرکتی بی نقص ، جانمان تمام شود ؟
یا بعد از بدست آوردنِ یک پیروزی ، جان به جان آفرین تسلیم کنیم ؟
یا در میانِ خنده ای از تهِ قلب ، ناگهان به روی زمین بخزیم و چشمهایمان به یک گوشه ای خشک شود ...؟
این تداوم ، این کش دار بودنِ زمان ، این امکانِ تغییر و فراموشی ، این بلای غریب از کجا به سرم فرود آمد ؟
البته شَکّ این را هم در سرم میگذرانم که تمامِ سختیِ این ماجرا ، فقط و فقط بسته به میزانِ ترسم از فراموشی ست.
ترسی که آنقدر رو به رو شدن با آن را تجربه کردم که خود تبدیل به چرخه ای بزرگتر شده که از امروز ، آن چرخه ی بزرگتر ، بزرگ ترین ترسم است .
«اینکه هر چیزی، زاده می شود که فراموش شود»
و تنها دلخوشی ، یا بهتر بگویم تنها کلیدی که برای یاد آوریِ تمامِ آنهایی که فراموش کرده ام ، برایم مانده ، این است که می دانم ؛
زمانی دور
این حقیر
با ترسی بزرگ تر از خودش و دنیای خودش گلاویز شد
و به سختی گوشه ای از اتاق زنجیرش کرد !