وقتی این نامه را میخوانی ، یعنی فقط بیست و چهار ساعت فرصتِ زندگی برایت باقی مانده.
کارِ من کشتنِ آدم هاست و در محله ی شما زندگی می کنم.
شاید دلیلِ این کار برایت غریب به نظر برسد ، یا حتی شوخی قلمدادش کنی . اما باور کن وقتی طرفِ مقابلت از همه چیز خبر داشته باشد ، لذتِ دیگری دارد .منصفانه است. اینکه به شکارت فرصتِ آمادگی بدهی ، دیگر با یک کشتنِ ساده رو به رو نیستی ، تو جنگ را خلق میکنی ، هنرِ شکار را ...
پس بهتر است جور دیگری بیان کنم که راحت تر بتوانی درک کنی :
من یک هنرمندم و در محله ی شما زندگی می کنم.
اولین باری که "نامه ی مرگ" نوشتم ، بهارِ سالِ 74 بود. چهار روز از تولدِ ده سالگی ام میگذشت و توی کوچه ای نا آشنا ، دنبالِ آدرسی که روی جعبه بود می گشتم.
چند ماهی بود که جنگ های داخلی تمام شده بود و بقایای بی معنی و گنگی را از خودش به جا گذاشته بود .
کوچه ی بن بستی که دو ردیف صندلیِ فلزی انتهایش را اشغال کرده بود ، گاز های استریلی که دسته دسته چپانده شده بودند توی سوراخ های ناشی از گلوله توی دیوار ، گودالی که داخلش هیچ چیزی نبود جز استفراغِ خشک شده ی مردم .
با خودم که تصور می کردم ، انگار که خون و گوشتِ پاره پاره شده با چاشنیِ ترس و هیجان ، تهوع آور است. تفریحِ هر روزم همین بود که صحنه های جنگ را در تخیلم بازسازی کنم و سعی کنم با آن صحنه ها حالِ خودم را جوری به هم بزنم که بتوانم در گودال های استفراغ ، بالا بیاورم.
اما هیچوقت موفق نشدم. تا جایی که این تفریح برایم مُرد .
زنگِ واحد سوم را طبق معمول سه بار ممتد و یک بار کوتاه فشار دادم و از بالای آپارتمان ، صدای آقا سعید را شنیدم که گفت : آمدم آرش جان ، آمدم !
آقا سعید اولین کسی بود که در زندگی ام نقشِ صاحب کار را به خودش گرفته بود ، کسی که پول را در ازای خدمات می دهد. بعد از آن سه نفرِ دیگر یعنی "جوادِ بهبهانی" ، "تهمینه خانم" و "اسماعیلِ کوچک" به ترتیب و در طولِ زمانی متفاوت ،این نقش را به عهده گرفتند و بعد از مُردنِ هر سه شان ، حالا دیگر برای خودم کار می کنم.
صدا و تصویر و اراده ی آقا سعید تبدیل شده بود به آن تفریح هایی که یک روز ، وقتی که نتوانستی واقعیتِ وجودی شان را اثبات کنی ، برایت می میرند ، درست مثل شکست خوردن در بازیِ بالا آوردن در گودالِ استفراغ . این را وقتی سر و دستِ راستش را از میانِ در بیرون کشید تا جعبه را بگیرد متوجه شدم. به همین سادگی ! توانستم در یک لحظه ی کوتاه ، دست به اولین قتلِ زندگی ام بزنم ...
آن لحظه می دانستم که بروز دادنِ نفرتم از مرگِ هرچیز ، توی صورتِ آقا سعید ، دردی را دوا نمی کند. پس دویدم و در یکی از آن کوچه های بن بست روی یکی از آن صندلی های بی معنی نشستم و پشتِ اسکناسی که هنوز گرمای دستهای آقا سعید را در خودش نگه داشته بود نوشتم : فردا ساعت پنج عصر ، تو را خواهم کشت !
اسکناس را به بچه ای که هم سن و سالِ خودم بود و در کوچه بازی میکرد دادم و خواستم آن را به دستِ آقا سعید برساند . بقیه ی پولی را هم که به عنوانِ دستمزد گرفته بودم ، به پسرک دادم که مبادا راجع به من حرفی بزند و مطمئن شوم که نامه را به دستِ صاحبِ نامه می رساند.
با صدای رعد و برق از خواب می پرم و با سرعت به سمتِ دستشویی می روم تا سهمیه ی امروزم را خالی کنم. هر صبح اینطور شروع می شود . از کابوسی بیدار می شوم که در آن ، هر بار مرگِ دقیقِ کسی را می بینم که در سالهای گذشته به دستِ خودم اتفاق افتاده بود و تبدیل به توده ای می شد که توی معده ام تاب و توانِ ایستادن نداشت و اگر نمیتوانستم آن را از حلقم بیرون بیندازم ، از خفگی جانم به لبم می رسید.
به زور صبحانه ای میخورم و روی میز تحریر دراز میکشم تا بتوانم تمامِ زوایای کابوسِ دیشب را مرور کنم. پلاستیکِ خریدِ شامِ دیشب را همانطور که در حالِ خواندنِ آگهیِ تبلیغاتیِ روی آن هستم ، توی سطلِ فلزی فرو می برم و میگذارمش کنارِ سرم ، روی میز.
سه روزِ پیاپی می شود که باران می بارد . برای این اقلیم ، که گشت و گذار لای ترکِ در و دیوار ها و پوستِ مردم_ به لطفِ آب و هوای بیابانی اش _ به نوعی جاذبه ی گردشگری تبدیل شده، باران معجزه ی عجیب و غریبی به حساب می آید. آن هم سه روز پشتِ سرِ هم.
صدای شلاقیِ باران جوری اوج می گرفت که هر بار که میخواستم احمد را صدا کنم ، باید بیشتر فریاد می زدم.
- کاش درِ پشتی را هم قفل می کردی.
احمد انگار که برق از کله ش پریده باشد ، مسیرش را عوض کرد و دسته کلید ها را با استرس از جیبش بیرون کشید و درِ پشتی را تا هرجا که جا داشت پیچاند و با حالتی عصبی پشتِ دخل نشست.
سوپر مارکتِ پمپ بنزین را پارسال در یک مزایده به دست آورده بود و همیشه به عنوانِ بهترین اتفاقِ زندگی اش ازش یاد می کرد.
معلوم بود که کارد میزدی خونش بیرون نمی آمد و هرچه بیشتر در فکر فرو میرفت ، صدای باران بود که بیشتر اوج می گرفت.
زل زده بود به خونِ کفِ مغازه و جسدِ مهین و دخترِ سه ساله اش. جوری چشم بر نمیداشت که انگار باورش شده بود که این جنایت کارِ خودش است.
گفتم : اگر میخوای خودت هم نمیری ، مجبوری گردن بگیری احمد ! فیلمِ دوربین رو از بین بردم. با این سابقه ای که داری ، پلیس مطمئن میشه کارِ خودته . به خودت بیا و گردن بگیر ، اگر دلت نمیخواد تو ام مثل اینا سلاخی بشی !
همینطور که لبهایش را با ولعِ شدیدی گاز میگرفت ، به خاطرِ لرزشِ پاهایش ، بدنش عقب و جلو می رفت و بدونِ حرکت به من زل زده بود.
احمد تنها کسی بود که رفاقتی برایش می کُشتم . نه بحثِ پول در میان بود ، نه ربطی به جنونِ خودم داشت. همبازیِ دورانِ کودکی بود و یادم نمیرود که همیشه التماسش را میکردم که واردِ داستان های شخصیِ زندگیِ من نشود . انگار خوابش را دیده باشم و از قبل ، شکی توی وجودم بیدار بود که احمد به قولش پایبند نمی ماند.
و در آخر عهدش را شکست و دست و نظر به مهین گذاشت .
فریاد زدم : چند بار ازت قول گرفتم که این کار رو نکنی بی پدر؟ حرف تو کله ت میره اصلا؟
صدای کوبنده ی رعد و برق بلند شد . انگار که آب توی گلوم پریده باشد ، یهو به خودم آمدم و سرم را کج کردم توی سطلی که روی میز گذاشته بودم و با تمام وجود عُق زدم و احمد و مهین و دخترِ سه ساله اش را خالی کردم. جوری که سطل لبالب پر شد .
با اینکه دو سال از ماجرای احمد گذشته بود دوباره دردِ فشارِ دستش روی گردنم را حس کردم. نفس تندی کشیدم و با وحشت خودم را عقب راندم. دردش سوزنده و خفه کننده بود. دو تا چکِ محکم به صورتم کوبیدم . اما انگار نه انگار. همانقدر که بارانِ طولانیِ آن سه شب امتداد داشت ، تاریک روشنِ اتفاقِ آنشب نیز هی به درونِ واقعیتم سرک می کشید.
همیشه اینطور مواقع خودم را سمت یخچال پرت میکردم و گوشم را به بدنه ش می چسباندم ، یا ظرفی فلزی برمیداشتم و شیر آب را تا ته باز میکردم توش. فقط شنیدنِ این صدا ها ، پادزهری برای برگرداندنِ من از هذیان به واقعیت بود. ولی گویی جادوی خودشان را سالهاست از دست داده باشند. گویی مُرده بودند ، هیچ کلکی کارساز نبود.
دوباره سطل را بغل کردم و گوشه ی یخچال نشستم و بعد از سه بار بالا آوردن ، خوابم برد یا اینکه بیهوش شدم.
چشم باز کردم و مادر را جلوی چشمم دیدم . دیشب بعد از اینکه بچه های کوچه کتکم زده بودند ، همانجا جلوی تلوزیون از خستگی و کوفتگیِ بدنم، خوابم برده بود. کم پیش می آمد توی خانه ی خودمان بخوابم. سه سال می شد که توی انباریِ خانه ی مادر بزرگ ، برای خودم زندگی ای دست و پا کرده بودم و معمولا زمانی به خانه ی خودمان می آمدم که یا خیلی دیر وقت بود ، یا گندی بالا آورده بودم یا اینکه طبق معمول به خاطرِ کشتنِ گربه های محل ، آنقدر لباسم خونی بود که اگر مادر بزرگ این وضع را می دید ، اتاقِ کوچکم ، خانه ام را برای همیشه از دست می دادم .
چند دقیقه ای با مادر چشم در چشم بودیم که یکهو صدای تلوزیون را کم کرد و کاملا بی مقدمه شروع به حرف زدن کرد.
- وقتی به دنیا آمدی و دکتر گفت بچه سالم است ، حس کردم کوه روی کمرم افتاده . قبلش مدام زمزمه میکردم ، دعا میکردم مرده باشی. دائم توی ذهنم دکتر را می دیدم که جلو می آمد و میگفت : بچه مُرده به دنیا آمده. اصلا از قبل مُرده بوده. از توی رحم !
شاید دیروز مُرده باشد یا شاید یک هفته پیش وقتی که پدرت کفِ حیاط با لگد توی شکمم میزد . مردنت را تصور می کردم و دلم خنک می شد.
اما وقتی دکتر خبرِ زنده بودنت را به من داد جا خوردم. باور نکردم .
مادر از جایش بلند شد و جلو آمد و درِ گوشم آرام گفت:
هنوز هم باور نمی کنم !
نفسش گرمِ گرم بود. مثلِ نفسِ کسی که یک ساعت زیرِ آفتابِ داغِ تابستان دویده باشد، گوشم را می سوزاند.
دوباره سرِ جایش نشست و حرفهایی زد که برای سنِ آن زمانِ من کمی نامفهوم بود ، با اینکه الان به وضوح می فهممشان.
گفت :
- نمیخواهم نفرتم را از تو پنهان کنم .تو از همانِ روزِ اول برای من مُرده به حساب می اومدی. دلیلِ اینکه این حرفها رو بهت میزنم اینه که میخوام اعلامِ جنگ کنم. تو باید بمیری. به خدا قسم که همیشه در کمینت میشینم تا یه روز با دستهای خودم کارد توی گلوت فرو کنم. اینها را می گویم که فکر نکنی این یک کُشتنِ ساده است. این یک جنگِ به تمامِ معناست. این شکارِ هنرمندانه ای هست که وقتی آخرین رمق های جانت دارد ته میکشد ، با تمامِ وجود درکش می کنی و آن روز از مادرِ عزیزت تشکر می کنی.
بلند شدم و با تمامِ توان دویدم و از خانه بیرون رفتم. تا هر جا میشد دویدم.
آن روز اولین باری بود که مادر مُرد و فردای آن روز برای بارِ دوم هم مُرد. با این تفاوت که بارِ اول به دستِ خودش و بارِ دوم به دستِ من ، وقتی که روی پشت بام ملافه آبی ها را آویزان میکرد و من پریدم و با دو دست توی کمرش کوبیدم و از پشتِ بام پرتش کردم پایین.
در لحظه ی پرت شدنش حس کردم دارد با لحنِ شاعرانه ای زمزمه میکند :
فشارِ دستت مثل کوه روی کمرم سنگینی می کند ، درست مثلِ وقتی که دکتر وارد شد و گفت : بچه سالم است...
باید یک جوری خودم را خلاص میکردم. حس می کردم جسدی گندیده زیرِ پوست تنم دارم که کرم ها در حالِ خوردنش هستند.
باران قطع شده بود اما خبری از خورشید نبود. سطل از دستم افتاده بود و توی استفراغِ خودم غلط می زدم.
به زور بلند شدم اما چشمهایم جایی را نمیدید. معمولا وقتی چند بار پشتِ سرِ هم حمله های میگرنی سراغم می آمد اینطور کور میشدم. ولی حتی روحم هم خبر نداشت که وقتی بیهوش لای آن نجاسات افتاده بودم ، چه بلاهایی سرم آمده که الان حتی نمیتوانم بفهمم شب است یا روز.
باید تیغی پیدا می کردم یا خودم را به اولین پریزِ برق می رساندم یا حد اقلش این بود که پنجره را پیدا می کردم. این ساده ترین راه برای کنترلِ کابوس هایم بود. مطمئن بودم از این به بعد تنها چیزی را که میتوانم بالا بیاورم ، دل و روده ام است.
به زور بلند شدم اما حسِ لامسه ام را هم انگار از دست داده بودم. دیوار و پنجره و بدنِ موجودِ زنده با هم فرقی نمیکرد ، به هرچی میخوردم ، صدای برخورد با گونیِ کاه میداد.
صدای زنگِ در را شنیدم. سه بار ممتد و یک بار کوتاه. دلم به هم خورد . همان کف بالا اوردم.
وقتی سرم را بلند کردم ، آقا سعید را دیدم که با بهت به چاقوی توی قلبش زل زده و عقب عقب میرفت تا اینکه به دیوار برخورد کرد و توی خونِ خودش نشست و مُرد.
بالا آوردم ... خون بالا آوردم.
همسایه ها را یک به یک کشته بودم . قبلش برایشان نامه می نوشتم که فقط یک کشتنِ ساده نباشد.
خون بود که مثل فواره از گلوم میزد بیرون.
- مهین اینجا چکار میکنی؟ من که امروز هرچی میخواستی برات از فروشگاه خریده بودم!
سه تا زنگِ ممتد و یک زنگ کوتاه ...
مگر می شود کسی آنقدر زنگِ خانه ی من را بزند؟ شاید صدای عق زدنم تا هفت کوچه آن طرف تر هم رفته و کسی برای کمک آمده.
کفِ خانه پر از خون شده و وسطش سرِ بریده شده احمد شناور بود...
- یکی این بچه رو آروم کنه ! خفه ش کنید تا خفه ش نکردم .
کار از یخچال و صدای آب توی ظرفِ فلزی گذشته.
خون بود که از دماغ و گوشم بیرون میزد . ولی همچنان می شنیدم . وقتی تکرار میکرد : من اگر حسی به تو داشتم ، آرزوی مردنت رو نمی کردم.
- احمد این بچه رو خفه کن . دهنشو چسب بزن . سردرد گرفتم. خفه ش کن . با هرچی میتونی خفه ش کن ...
صدای زنگ پشت سر هم می آمد . سه بار ممتد و یک بار کوتاه / سه بار ممتد یک بار کوتاه / سه بار ... یک بار...
قلبِ بچه را از سینه ش بیرون کشیدم و تا ذره ی آخر خوردمش.
بالا آوردم . خون بالا آوردم . قلب بالا آوردم .
صدای مادرم را بالا آوردم که میگفت کوه افتاده... کوه بالا آوردم...
روی زمین به سمت در می خزیدم و هم زمان صدای زنگِ را سه بار ممتد بالا می آوردم و یک بار کوتاه...
کاغذی را دیدم که از زیرِ در خش خش کنان داخل آمد.
مانده بودم پنجره کجاست ! باید کابوس را تمام میکردم ... ولی مگر کابوس تمام می شد؟
خودم را به در رساندم و کاغذ را برداشتم... با یک دستم جلوی دهنم را گرفته بودم و با دستِ دیگر نامه را باز کردم.
نوشته شده بود :
"وقتی این نامه را میخوانی ، یعنی فقط بیست و چهار ساعت فرصتِ زندگی برایت باقی مانده.
کارِ من کشتنِ آدم هاست و در محله ی شما زندگی می کنم."
نمیتوانستم معنیِ نامه را بفهمم. کلماتش منتهای گُنگ بودن بود. انگار به زبانی بود که هیچ ربطی به جسمِ من نداشت... کاغذ را مچاله کردم و آن طرف انداختمش...
صدای رعد و برق آمد اما بارانی نبارید.
باید کابوس را تمام میکردم .
هذیان هام کم کم داشت میخوابید و میدیدم که روز شده. کفِ خانه را می دیدم که پر از خون و آبِ زردی بود.
بوی جسدی که از داخلِ تنم می آمد ،زیرِ دلم میخورد ولی حالم را آنچنان به هم نمیزد. کرم ها ذره ذره اش میکردند ولی دردی حس نمیکردم.
انگار که با این بو خو کرده باشم و برایم کاملا عادی باشد.
صدایی میگفت از لحظه ی تولد این بو را با خودم داشته ام.
صدا مدام این را تکرار می کرد :
از لحظه ی تولد این بو را با خودت داشته ای.
از خیلی قبل تر...
یادم آمد . این بو همیشه وجود داشت.
از توی رحم .
دقیقا از زمانی که پدرم با لگد ، مرا توی رحمِ مادرم کُشت .