Siahkhan
Siahkhan
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

«دسیسه ای به نامِ عقل»

بدونِ شک اگر منتهی الیهِ «قطعیت» را ، نقطه ای در نظر بگیریم و هرگونه تبلیغاتی که مو لای درزش نمیرود را در وصفش به کار بریم و به غل و زنجیرِ تعصب گرفتارش کنیم و روزنه های شک را کور !

و دروازه های عادت را باز ! و در آخر ، مخالف خوان ها را یک به یک سلاخی کرده و از صحنه ی روزگار محو کنیم  ؛ هنوز در چشم طبیعت ، چونان لکه ی شاشی، روی آستینِ پیراهنیم ، که کوچک ترین و حقیرانه ترین تدبیری که می توان روی مان پیاده کرد ، جمع کردن و بالا زدنِ آستین است، تا زمانی که نوبتِ شستشو فرا برسد.

این معادله ای روی کاغذ است ، ولی زندگی همیشه به دردناک ترین شکل ممکن ،مخاطبِ معادله را به جنون میکشاند. چون در دنیای کلمات ، توهمِ قطعیت به نسبیتِ ماجرا می چربد . غیر از این چطور میتوان زنده ماند؟

مخاطبِ این معادله منم . از آن موجوداتی که زورت می گیرد ثانیه ای از وقت گران‌بهایت را صرفِ فهمیدنش کنی و حتی اگر کمی دلسوزی به خرج دهی و وقتِ هرزی دمِ دستت وول بخورد ، هوای گیر کرده توی شش هایت را به سمت هنجره و لبت سرازیر میکنی ، تا جمله ای را به زبان بیاوری که بیشتر شبیهِ خالی شدنِ عقده ست تا درک کردن ؛

«چه ترحم بر انگیزند ، کسانی که تمامِ راهِ حل های نابود سازیِ این مرض را می دانند ، ولی برای درمانش دست به عمل نمی زنند »

میدانم ! اینجا مکانِ مناسبی برای این مبارزه نیست. همین کلمات ، همین حرف ها ، در همین دنیا ، به دستِ همین طبیعت !

مگر جنون نسبی نیست ؟ مگر درمان قطعیت ندارد ؟ قید تمامیِ این الفاظ را بزن و به سوالم در دنیایی نسبی ، پاسخی قطعی بده  ؛

چاقویی که دستش به دسته ی خودش نمی رسد مستحقِ چه نوع قضاوتی ست ؟

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید