بعد از سال ها خسته ی خواب هستم.
بدونِ استرسِ تمام شدنِ قرص های خواب و دستبرد زدن جن ها به قرص های آرام بخشم.
رها از هر نوع وسواسی که مدام مرضِ بودنم را به هیکلِ نحیفم تلقین کند.
آزاد از هر حمله ی طوفانی توی سرم ، توی دماغم ، گلویم ، سینه ام، معده ام...
گوشه ی تخت ، چنبره زنان ، طوری با دست هایم تنِ خواب ندیده ام را محافظت می کنم که خواب از هیچ سوراخی بیرون نزند.
اگر خودم نبودم ، صحبتی نمی ماند ، این حرفها شروع نمیشد ،می خوابیدم !
اما این «منم» این تفسیرِ حالاتِ امشبِ من است و بدونِ شک این «من» باید از جایی شروع شده باشد ...
این فلاکت شروعی داشته؛
این که از بیداری وحشت کنم و خوابیدن را به کل فراموش کنم.
اینکه نتوانم گذشتِ بدیهیِ روزها را درک کنم.
معادله ی ساده ی شب و روز را...
اینکه در تخیلم ٬ تصویرِ مجازیِ شب ، به جای قرص ماه ، قرص آلپرازولام باشد.
اینکه روز ، انزوا را بغل کنم و شب ، از انزوا دندان قروچه ام بگیرد.
این که میان سوالِ معمولیِ :
«شب رو بیشتر دوست داری یا روز رو؟»
چنان به اضطراب بیفتم که معده ام بخواهد از گلویم بزند بیرون و برود پیِ زندگی اش ، بدونِ من !
باید مرور کنم!
باید خودم را مرور کنم !
ولی حتمِ یقین دارم جایی که جواب سوالهایم یخ زده اند ، به هیچ وجه امن نیست.
آن هم برای جسمی به نحیفیِ «من»
و
برای روانی به شکنندگیِ «من»
باید مرور کنم که کلمه ی «جنون» را اولین بار کجا شنیدم ؟ از کدام بی پدر و مادر ؟ تعبیر و تفسیرم از جنون چه بود که هنوز دچارِ غرق شدگی در معانیِ مختلفِ این کلمه ام ؟
انگار که در همان بچگی دست به اشتباه جبران ناپذیری زده باشم و به مغاکِ جنون خیره شده باشم !
باید جوری مرور کنم که خواب از سرم نپرد !!!
مثل غرق شدن در رویاهای کودکی ، با این تفاوت که محلِ جستجو ، بیشتر حوالیِ سطل آشغال های حومه ی رویاست نه در خاطراتِ شیرین بچگی !
مرور کتک ها...
مرورِ تن دادن به سیاهی...
مرورِ شب هایی که خوابیدن برایم عملِ ساده ای بود...
مرورِ خیره شدن به اسکلتِ عظیم الجثه ی مردِ عجیب الخلقه...
مرورِ نقطه عطف هایی که تباهیِ امروزم را رقم زدند...
باید مرور کنم !
باید مرور کنم، آخرین باری که مثلِ امشب خواب ، تخمِ چشمهایم را گرم کرده بود ، واکنشم چه بود ؟
خودم را به خواب سپردم ؟!
یا اینکه شیرجه ای به عمق مرور های ناتمامم زدم؟!