من به چیزی دست پیدا کردم و چیزِ اصلی تری را از دست دادم.
اینطور بگویم که دائما فرو ریختن و از بیخ و بن سوزاندنِ آن یکی موضوع.
و آنقدر این تبحّر در من به چشم میخورد که دستِ شیطان و شراب و خودکشی را از پشت میبندم.
تورا همراهی خواهم کرد، درست مانند گذشته؛
مانندِ رگه هایی از شش سالگی!
من قهقهه ی تو ام !
حواست به حرفهایم هست؟؟؟
چرا راز فاش نمیشود؟
آخر این چه هزارتوی غریبی ست که هرچه میرویم ، نمیرسیم؟
کدام پل؟ کدام خیابان؟ کدام خرابی؟ کدام بُن بست؟
سالها خودم را به انواع ابطالِ طلسم سپُردم و «سوال» ،... بی رحمانه بر سرِ موضعاش پافشاری کرد و همچنان «سوال» ماند.
نه!! واقعا صدایم به گوشت میرسد یا این هم هذیانی از همان جنس است که از شش سالگیِمان شروع شد؟
به آن روز ها که فکر میکنم، تو را توی آن تیشرتِ سرخابی و آن شلوارکِ بامزه می بینم،
که با شیطنتی تمام ، تمامِ جواب ها را، سفت توی بغلت چسبیده ای و چنان پوزخندی به من میزنی که انگار اگر سقفِ آسمانم روی سرم ویران شود،
اگر تمامِ غرورم شکسته شود،
و اگر عرقی سرد، پوششِ ابدیِ لاغریِ ذاتی ام بشود،
باز هم خبری از نگاهی بخشنده روی چشمت نخواهد بود.
چرا که تو
کشتیِ رنگِ رو رفته ای، دفن در اقیانوسِ امکان هستی؛
که صدها تُن طلای خالص، مسافرِ بی جانِ عرشه های شکننده ات بوده اند.