خلاصه ای از جلسات روان شناسی من. تنها یادآوری هستند برای خودم که جنگم را تسلیم نشوم. اگر هم کسی دوست داشت٬ از این خزعبلات برای جنگ خودش کمک بگیرد که چه بهتر.
بدون اینکه بدانم٬ به چشمان دکتر موقع حرف زدن نگاه نمی کردم. این رو جزوی از مشکلاتم که باعث شده بود مراجعه کنم نمی دانستم. ولی دکتر تاکید بر آن داشت و میخواست دلیلش را هر طور شده از من بیرون بکشد. یک نبرد درونی سختی داشتم تا بالاخره به حرف آمدم و دلیلش خجالت بود. چرا خجالت؟ چون اون (دکتر) فکر می کردم که این مشکلات را من دارم پس آدم خوبی نیستم. ولی فهمیدیم که او همچین فکری نمیکند. در حقیقت من هستم که او را قضاوت می کنم به اینکه او من را قضاوت می کند. همین کافی بود تا نشان دهد که من همه عمر سعی میکردم خوبی خودم را به بقیه اثبات کنم. همیشه سعیم را میکردم بهترین فرزند٬ دوست و... باشم. به هر قیمتی که شده. حتی به قیمت زندگی گرانبهای خودم. دلیل این تلاش٬ کمک به دیگران نبوده (شاید کمی) بلکه این بوده که بقیه من را خوب قضاوت کنند و جلوه خوبی از من داشته باشند. این ها باعث می شدند هیچ وقت برای خودم و خواسته هایم زندگی نکنم و عمرم رو در راستای براورده کردن انتظارات دیگران هدر دهم. از همین جا به رابطه به پدر و مادرم رسیدیم که بسیار شکرآب بود. مدتی بود که متوجه شده بودم انگار پدر و مادرم آن آدم های ایده آل و کاملی که در ذهن تصور می کردم نیستند و مشکلاتی دارند. شاید همیشه مشکلاتی رو میدیدم ولی چیزی باعث می شد که ذهنم آن ایرادات را نادیده بگیرد. ولی دیگر از آن ایرادات خسته شده بودم. چرا که داشتند آسیبی بزرگ به من می زدند. چه مثالی بهتر از این موضوع که : پدرم روزی پیامی طولانی بهم داد با مضمون آنکه اگر درس نخوانی دیگر پسر من محسوب نمی شوی و ارزشی برایم نداری. بعید میدونم لازم باشد که توضیحی در مورد هزاران اشتباهِ این پیام برایتان بدهم.
من از این پیام پدرم متنفر بودم. درست است. احساسی که نسبت به پیام و رفتارش داشتم تنفر بود. ولی هیچوقت حاضر نبودم به زبان بیاورم. زبان که هیچ٬ حتی فکرش هم برایم سیبی ممنوعه بود. آخر پدرم است ناسلامتی. چه کسی با ذره ای شرافت و شعور از پدرش متنفرش میشود؟! (حتی برای لحظه ای یا در یک فکر گذرا). اگر این احساس را داشته باشم خدایی نکرده٬ جلوهِ پسر خوب در ذهن پدرم از من عوض می شود! من همیشه باید احترام پدرم را حفظ کنم. لااقل در ظاهر هم که شده. به هر قیمتی که لازم است. حتی سرکوب احساسات واقعیم و مقابله نکردن با مشکلاتی که در رابطه خانوادگی ما وجود دارد.
دکتر : خودت را در لحظه ای که پیام را دریافت کرده به عنوان شخص ثالثی تصور کن. چه احساسی نسبت به صادق داشتی؟
اینجانب : احساس نا امیدی. سرافکنده بودم از صادق که خودش را در چنین وضعیتی قرار داده تا پدرش همچین پیامی برایش بفرستد. نا امید از این که انقدر صادق درمانده شده است. چرا خودش را جدا نکرده; چرا مستقل نشده; چرا مهاجرت نکرده.
دکتر : این دقیقا رفتاری است که پدرت با تو دارد. پدرت از تو نا امید است چون درس نخوانده ای. حالا تو از خودت نا امیدی که چرا این پیام را به تو داده است. تو داری مقصر را خودت می دانی. حتی در چنین شرایطی.
در این مرحله دکتر تمرینی داد: صادقی که پیام را دریافت کرده است را در یک طرف کاناپه تصور کن نشسته است. حالا سعی کن بروی پیشش و دلداری اش دهی. هرچه دلت میخواهد به او بگو (همانند تئاتری که یک بازیگرش نامرئی باشد). خیلی ترس داشتم از این کار. یجورایی خجالت. انگار که دکتر قرار است مرا قضاوت کند (دوباره همان مشکل اول جلسه). بعد از کلی کلنجار و کشمکش با خودم و چانه زدن ها با دکتر٬ آمدم که نمایشم را اجرا کنم. ولی بهت زده شدم. چقدر صادق برایم غریبه بود. انگار که این ۲۲ سال یک نفر دیگر در کالبدم زندگی می کرده و من همین طور از او دورتر و غریبه تر می شدم. بعد از کلی حرف زدن با دکتر و با صادق٬ یکم بیشتر آشنا شدم. در این مرحله دکتر گفت که هدفت باید صمیمی شدن با این صادق باشد.
بعد از کلی وقت و صمیمی شدن با صادق٬ حرف هایم اینگونه بود که "گورپدرت بابات. تا همو داریم غم نداریم" به پدرم بی احترامی کردم. باورتان می شود؟! ولی سزاوارش بود. کمی خالی شدم. ولی بخش مهم این صحبت بسیار کوتاه٬ قسمت دومش بود. همه ما باید سعی کنیم تا انقدر با خودمان رفیق باشیم و برای خودمان ارزش قائل باشیم که برای آرامش و خوشحالی در زندگی نیازی به دیگران نداشته باشیم.
حالا دیگر مقصر را صادق نمیدانستم که پیام را دریافت کرده. بلکه با او همدل و همدرد بودم. مرحله بعد٬ این بود که خوشحال بودم که خودم را دارم. ناراحتی ام رو کمتر کرد.
حالا نوبت پدرم بود. دکتر گفت که لحظه ای که پیام را دریافت کردی دلت می خواست به پدرت چه بگویی؟ دوباره چانه زنی ها با دکتر آغاز شد. هی میگفتم که خب پدرمه و باید احترام بگذارم و نمی شود چیزی گفت. نهایتاً درب اتاق را محکم می بندم تا نارضایتی خودم را نشان دهم. شاید کمی صدایم را بالا ببرم. دکتر گفت که این ها احترام ظاهری است. تو جور دیگر تلافی می کنی. مثلا درس نمیخوانی یا آزمون هایت را شرکت نمی کنی و پدرت را تا مرز سکته پیش می بری. [دقیقا!] کم کم قانع شدم. در آن شرایط خیالی و بدون حضور پدر (محیطی امن بود تا ترس ها را کنار بگذارم و تمرینی برای دنیای واقعی باشد) شروع کردم به پدر گفتن که : "زندگی من به تو هیچ ربطی ندارد٬ بگذار هر غلطی می خواهم بکنم. درس خواندن من چه کار به دارد. مگر اصلاً ارزش من به درس خواندنم است؟!"
مسئله بعدی٬ این بود که من نمیتوانم بگذارم و بروم. ۲۲ سال برای من زحمت کشیده اند بالاخره. من یک سری وظایف در قبال آن ها بر عهده دارم. اگر میخواهند درس بخوانم به عنوان قدر دانی زحماتشان یک جورایی بر گردن من است. دکتر گفت که خیلی از کارهایی که کرده اند برای دل خودشان بوده است. [حقیقتی تلخ] اصلاً تو بیا و درس هایت را مطابق میل آن ها بخوان و پزشک بشو. ولی پزشکی غمگین می شوی. این بهتر است یا مثلا کارگر باشی ولی خوشحال و در آرامش؟
دکتر مرتب در طول جلسه تکرار می کرد : ۲۲ سال این گونه زندگی کردی. دیگر خسته نشدی؟ کافی نیست؟ نمی خواهی برای خودت زندگی کنی؟ میخواهی همچنان برای انتظارات دیگران زندگی کنی؟ میخوای برای بقیه زندگی کنی؟ میخوای لِه تر از این بشی؟ میخوای افسرده تر باشی؟
آخه صادق گناه نداره؟!