سیما مشکات
سیما مشکات
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

ادلاین، مرد جنگ! پارت اول- سیما مشکات

همیشه دختر‌ها رو به رنگ صورتی و لطافت بی‌اندازه شناختیم، اما اگر کسی وَرای تصور ما بیاد و بخواد این تفکر رو تغییر بده چی؟



بوی خون و دود همه جا پیچیده بود.
این ندای آخر جنگ بود.
اول جشن پیروزی!
همیشه پدرم مرا بابت انتخاب چنین شغلی سرزنش می‌کرد‌، شغلی که شروع جشن پیروزیش، پا گذاشتن روی خون مردم بی‌گناه بود.
و سلامتیِ سربازانش، گرو کشتن دگر سربازها!
من اما عادت کرده بودم.
به بریدن سر‌ها... گرفتن اسیرها... حمله‌ها و دفاع‌ها.
در این ۷-۸ سال آب دیده میدان جنگ شده بودم.
دیگر نه بوی خون حالم را بد می‌کرد و نه زجه‌ها و التماس‌ها روی روند کارم تاثیری داشت.
من یک مامور بودم و یک مامور تمام احساساتش را می‌کشت تا مطیع امر باشد.
و من مطیع امر ولیعهد بودم.
دوست دوران کودکی و کار فرمای دوران جوانی!
ولیعهدی که فرد مورد اعتمادش، بانوی جوانی بود که به سال نرسیده رئیس ارتشش شده بود و هر جنگ محال بود که نگوید:
- ادلاین، تو نرو.
و من لبخند زنان دست روی سر ولیعهد بالغ اما کودک بکشم و بگویم:
- ارتش بدون فرمانده، مثل شمشیر بدون دسته است.. اگر نباشم نمی‌شه جنگ اونطور که ما می‌خوایم پیش بره.
و دوباره اصرار کند و دست آخر بگوید:
- خش روی خودت نندازی‌ها.
و غرغر کند که مرا رئیس ارتش کرد تا خیر سرش آسیب نبینم و هزاران حرف و بحث تکراری...!
در نهایت هم ملکه مادر واسطه شود تا بگذارد من راهی شوم.
پسرکِ احساساتی همین کارها را کرده که در ۳۰ سالگی هنوز ولیعهد مانده و شاه بیچاره جرات نمی‌کند تاج و تخت را به او بسپارد و من هر دم بگویم که:
- پسر دردانه‌تان به خدا که بزرگ شده! بس است مقام ولیعهدی برای مردی که دیگر میز و صندلی اش کفاف کارها و اموراتش را نمی‌دهد!
و هربار شاه پیر نگاهی مردد به ملکه مادر کند و ملکه هم نامطمئن نگاهی به من!
از یادآوری خاطرات فانتزی قصر می‌خندم که لرد جوان با لبخند نوشیدنی تعارف می‌کند و می‌گوید:
- بانو مثل اینکه دیگه خیالتون از بابت اراضی دیبا راحت شده.. درست می‌گم؟
جرعه‌ای می‌نوشم و گلویم تازه می‌شود:
- بله. با کمک شما لرد با تجربه و باقی سرباز‌های وفادار ما تونستیم سرزمین‌های اشغال شده رو از چنگ کولی‌ها در بیاریم.
می‌خندد و فریاد می‌زند:
- این یه پیروزیه بزرگه، زنده باد بانو ادلاین.
و سربازها پر شور ادامه می‌دهند:
- زنده باد بانو ادلاین.
واقعا خرسند بودم که یکی دیگر از دغدغه‌های ولیعهد جوان اما با‌تجربه را کم کرده بودم. فردا راهیِ دیبا، سرزمین بزرگ مردان دانا می‌شدیم و من شخصا به حضور اعلیحضرت ادای احترام می‌کردم.
رسم پیروزی بود! این ادای احترام نشانه آن بود که ' ای سردمدار بزرگ سرزمین دیبا، من به دستور شما و برای شما و مردمم کفش‌هایم را با خون دشمن رنگ کرده و تیغم را از مآمن امنش بیرون کشیدم... ای بزرگ دیبا این خونِ سرخ و درخشان نشان وفاداری من به شماست!' و بعد هم تعارفات معمول و یک استراحت طولانی مدت!

ادامه دارد...

جنگشاهملکهحال خوبتو با من تقسیم کن
یٰا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَهْ. کانال بنده: https://ble.ir/nabatacademy
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید