به سمت در قدم برداشت. لبخندی زد و از خانه خارج شد. آفتاب به نرمی می تابید. روی پیاده روی سنگفرشی شده به آرامی قدم میزد. پیاده رو مرز خیابان و مرتع سرسبزی بود. مرتعی با چمن هایی که تازه کوتاه و مرتب شده بود و رایحه ی خوشش در فضا پیچیده بود. در آن فضا قدم میزد اما ذهنش جای دیگری بود. افکارش قلقکش می دادند.《آخر همه ی این تقلا ها چیست؟ برای چه می جنگیم؟ آخر سر به چه خواهیم رسید؟ در تکرار مجموعه ای از تکرار ها دست و پا زدن امری خردمندانه است؟ روز ها بیدار می شویم. همان کاری را که دیروز انجام می دادیم به انجام می رسانیم. دقیقا همان روند. و دوباره تکرار و تکرار. این زندگی سیزیف وار آخر سر به چه می انجامد؟ شاید ما انسان ها سیزیف هایی هستیم و این زندگی و عمر، سنگ هایی هستند که باید تا قله ی کوه حمل کنیم.》لحظاتی قبل از آن که از خانه خارج شود را به خاطر آورد. پروژه ای را که روز ها روی آن وقت گذاشته بود و تلاش های زیادی را صرف آن کرده بود و چند روز قبل تر آن را به بهترین شکل به پایان رسانده بود، در چشم بهم زدنی نابود کرد. سپس خرسند از کاری که کرده بود، از خانه خارج شده و حالا در حال قدم زدن بود. تحویل این پروژه میتوانست او را در کارش به چهره ای شناخته شده تبدیل کند و شرکت های زیادی را برای بستن قرارداد با او تشویق کند. اما او با خود اندیشیده بود که این امر صرفا باعث تشدید این روزمرگی ها می شود. اینکه کاری مشخص را بار ها و بار ها باید انجام دهد و قرارداد هایی که او را وابسته خواهد کرد. وابستگی را شکنجه ای می دانست که ذره ذره به انسان آسیب می زند بدون آن که انسان چندان متوجهش باشد. این شکنجه به جسم نه، اما به روح آسیب می رساند. او را از کنجکاوی، شگفتی و تجربه های جدید محروم می سازد. اینکه فقط ملزم به انجام کاری مشخص شوی و بس. این را نمی خواست. هر چند او زندگی و دنیا را نیز نمونه ی بزرگ شده ای از آن پروژه اش میدانست. چند قدم جلو تر نیمکتی خالی بود. روی آن نیمکت نشست. آن سوی خیابان کودکانی با شادمانی و دور از دغدغه ها در حال بازی بودند. آرزو کرد که کودکی بود. پر از شگفتی، رها، انباشته از شادی.