دوره ای حدودا یک ماهه و سخت را با دوستان می گذراندیم. سخت میگذشت. از هنر محروم بودیم. تقریبا از ارتباط با دیگران (جز خودمان)محروم بودیم. چنین دوره ای را به مدت نه ماه، قبل تر هم گذرانده بودیم. این دوره ی نه ماهه، کنکور بود. سختی های این دو دوره را که مرور می کنم، چیزی یادم نمی آید. تنها چیزی که میدانم این است که سخت بود. آن هم چون دیگرانی که در این دو بازه همراهم بودن ابراز داشتند که سخت است، اینطور به خاطرم مانده بود. واقعیت این است که برای من سختی معنایی ندارد. البته که سرشار از درس زندگی است و بسیار آموزنده است. اما خودِ سختی بی معنی است(برای من). چرایش را نمیدانم. در سختی زندگی میکنم ولی حسش نمیکنم. در سختی ها فقط میدانم که می تواند بهتر باشد ولی انگار سختی ای نمیبینم. شاید تحملم زیاد است یا شاید برای چیز دیگری است. من سختی را دوست دارم. خیلی زیاد. بهترین آموزگار است و بهترین مربی برای قوی شدن.من قوی شدن را دوست دارم پس درد را دوست دارم، سختی را دوست دارم.واقعا که انسان عجیبی ام! اما با همه ی این ها این بیت شعر را که میشنوم و به سختی هایی که گذراندم و تحمل آن ها فکر میکنم لبخندی پهنای صورتم را در می نوردد و از حس خوبی سرشار میشوم:"شبهاي هجر را گذرانديم و زنده ايم/ما را به سخت جاني خود اين گمان نبود"