پرنده من رمانی است کوتاه. با بخش بندیهای دو-سه صفحهای از روایتهای زنی خانهدار. در هر بخش موضوعی خاص مطرح میشود. اوایل ماجرا فکر میکردم تا انتها تنها اندیشهها و تصورات و روایات در زندگی یک زن خانهدار را که بعد از سالها اجاره نشینی، مالک خانه شده، خواهم خواند. اما از اواسط کار که نویسنده (یعنی همان زن خانه دار) شروع به بررسی خاطرات و گذشتهاش میکند کاملا سکه بر میگردد.
بیان گذشته به صورت جدی و برای یافتن «پرنده» از جایی شروع میشود که شوهرِ زن تصمیم میگیرد خانه را بفروشد تا به کانادا مهاجرت کنند. امیر، یا همان شوهر، معتقد است در ایران به هیچ آرزو و خواستهای دست نخواهد یافت و کانادا برایش کشوری است که تمام خواستهها در آن ظهور پیدا خواهند کرد. در جایی از گذشته از امیر نقل میشود که معتقد است: «عشق آدمها را نجات میدهد، ولی این جا هیچ کس نمیتواند کسی را نجات دهد. آدمهای گرفتار و فلک زده با هم رابطه بر قرار میکنند و اسمش را میگذارند عشق. ولی این بیشتر هرزگی است، تا عشق.»
در این داستان فرزندان این خانواده، شاهین و شادی، دو خواهر و مادر زن نیز حاضر و اثر گذارند. اما بیشترین اثر بر زندگی زن از طرف شوهرش و پدر مرحومش است. او با پدرش رابطهی خوبی نداشته. پدری بداخلاق و مردی زنباره که بچه ها برایش مانند نقش روی قلیان هستند. پدر در آخر عمر دچار زوال عقل میشود و در نهایتِ بیچارگی میمیرد. همین بیچارگی آخر عمر پدر او را بسیار متاثر کرده است. احساس میکند مادرش در این دوران به پدرش خیانت کرده. شاید دلیل وفاداری زیاد و تحمل تمام سختیها در زندگی با امیر، به خاطر همین است که نمیخواهد مانند مادر باشد.
در تمام خاطرات زن یک نقش سربار را در خانه دارد. بچهها نیز در وقت سختی سربار زن میشوند. امیر به دنبال پیشرف و ترقی و رسیدن به رویاهایش است اما خانوادهاش مانعش میشوند. در آخرین تلاش برای از بین بردن مانع امیر تصمیم به فروش خانه میگیرد و زن با تمام وجود با او مخالفت میکند. اما امیر توجهی ندارد. حالا زن تصمیم میگیرد برای پیدا کردن «پرنده»اش و برای شناخت جایگاهش در زندگی، خاطراتش را مرور کند. او به گذشته نگاه میکند تا بتواند جایگاه امروزیاش در خانه و خانواده را بشناسد و تصمیم درستی برای مقابله با امیر و حفظ پیروزی و افتخاری که تازه نصیبش شده، بگیرد. جایی امیر به او میگوید که چسب است. این صریحترین توضیحی است که در وصف تصور زن از وضعیت خودش داده میشود. خرس قطبی صفت دیگری است که امیر به او داده. هدفش هم از این صفت اشاره به رخوت و بیحرکت بودن زن است.
هر کس پرندهای دارد که هر جا این پرنده باشد، آدم را به سمت خودش میکشد. مثل پرندهی فریدون مشیری که در شعر کوچه بر لب بام معشوقش مینشیند. پرندهی امیر هم در کانادا نشسته. اما پرندهی زن کجاست؟ در قسمتی از نمایش مرگ یزدگرد بهرام بیضایی، پادشاه تلاش میکند تا زن آسیابان را اغوا کند. پادشاه به این فکر میکند که دخترک و آسیابان را بکشد و با زن آسیابان فرار کند. زن آسیابان، هم میترسد هم این آمادگی را دارد تا اغوا شود. برای توصیف این حال میگوید «آیا در دلم کبوتری است؟». کبوتری که در آسیاب منزل کرده اما به نظر میاید از آسیاب بیزار است. حالا ممکن است برق زیورهای پادشاه او را به سمت خود بکشد. این بیزاری است که کبوتر را بلند میکند تا بر جای جدیدی بنشیند. اتفاقی که در پرنده من میافتد رشد همین بیزاری است. بیزاری تمام وجود زن را فرا میگیرد و او را به سختترین مقابله وا میدارد. وقتی امیر خانه را به مشتری نشان میدهد، زن خانه را ترک میکند. پرنده از آن خانه پر میکشد. «کسی که پرندهاش از جایی پر بکشد، مشکل میتواند همانجا بماند.» جالبترین بخش داستان برای من همین پرندهای است که وقتی در جایی نشسته تمام سختیها را آدم تحمل میکند، ولی وقتی ببیند جایگاه کم ارزشی دارد، وقتی که آدمی از بیزاری سرشار میشود، پر میکشد و میرود. می رود تا کاری بکند. تا طرحی نو بسازد. این آغاز یک انقلاب درونی است که در تمام وجوه آدمی فعلیت پیدا میکند.
در آخر یک سوال دارم و علاقه مندم پاسخش را خوانندگان پیشین و پسین (البته بعد از خواندن) این کتاب بدهند. کدام یک از زنان این روایت ها خوشبخت ترند؟ به نظر خود من منیژه، زنی که تصور میشد به شوهرش خیانت کرده. نمیدانم چرا اما در مکالمه کوتاهی که با شخصیت اصلی داستان دارد، شرمی در فضا حاکم میشود که دوستش داشتم. شرمی سرکش و برانگیزانندهی سوء ظن. انگار از اینکه در میان سایههای بدبخت احساس خوشبختی میکند، شرمگین است.