روایت میکنم روزهای سخت دوریات را، روزهایی که دلم برای دیدن دوبارهات لک میزد، روزهای نه چندان دور اما دور... دور... دور... جانم فدایت چه بگویم که تا جان در بدن دارم آرام و قرار ندارم و سقوط یک به یک اشکهایم، تکتک نفسهایم دیدن دوبارهی تو را فریاد میزنند و دلخوشیام خیره ماندن به عکسهاییست که از تو دارم :)