ویرگول
ورودثبت نام
M.Amin2r
M.Amin2r
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

آماده سوختن

آمدم تا ذهنم را خالی کنم. همیشه وقتی که می‌خواهم بنویسم، همین را می‌گویم. ذهنم پر از مواد خوشمزه و بدمزه، مغذی و ناسالم است. آنها را با هم ترکیب می‌کنم و ترکیبات جدیدی می‌سازم.
این چند مدت، به شدت تحت فشار بودم. آن هم مبنی بر احساساتی همچون بدبختی و حقارت. به گذشته و حال و آینده سفر می‌کردم و سرنخ هایی به دستم می‌رسید که نشان می‌داد چقدر احمق بودم و هستم و ممکن است همینطور بمانم. از تمامی ارتباطاتم که با دیگران داشتم. از جمله؛ خانواده‌ام، آشنایان، دوستان، مدرسه، آدم های یک لحظه‌ای و توی فضای مجازی.

حالا کمی بهش استعاره اضافه میکنیم، به مقدار لازم
حالا کمی بهش استعاره اضافه میکنیم، به مقدار لازم


خودم را بابت این سرزنش میکنم که چقدر خام بوده‌ام. چقدر ناآگاه بودم و افسوس می‌خورم ای کاش اینطوری نبودم. خیلی دوست دارم که ارتباطم را با اعضای خانواده‌ام، بهتر باشد. اینقدر از بالا به آنها نگاه نکنم. با تندی با آنها صحبت نکنم. خیلی سعی میکنم که با کنترل خودم، رفتارم با ملایمت باشد.
می‌خواهم این شخصیت ساخته شده‌ام را خرد و خاکشیر کنم و دوباره از اول آن را بسازم. خانه‌ای که عقایدش قدیمی شد، باید به طور متداول تخریب شود و با عقاید جدید بازسازی شود. وگرنه در آخر آنقدر فرسوده می‌شود که زیر مخروبه‌ آن دفن می‌شوم.

اما واقعا، من برای اینکه آدم بهتری شوم، حتی ذره‌ای هم تلاش کردم؟... به طور قطع، نه. دنبال یه راه چاره نبودم. بلکه بیشتر این پتک سرزنش را بر سرم می‌کوبیدم. حسرت می‌خورم که تمام فرصت ها را مثل کاغذ بدون استفاده، مچاله کردم و انداختم دور. الان در مقابل من کوهی از این کاغذهای مچاله وجود دارد.


پشیمانم که نمی‌توانم به خوبی از موضوعات مختلف سردر بیاورم. نورون هایم طوری به هم گره خورده‌اند که حتی نمی‌توانم افکارم را آزاد کنم. چون هر کدام از این‌ها، مانند نیزه، بیشتر روانم را زخمی می‌کند.
دلایل این ها، توقف حال من است. با وجودی که عقربه های ساعت در حال جلو رفتن هستند، اما من در نقطه‌ای نامعلوم در زمان ایستاده‌ام. و حالا من چیکار کردم؟... نشستم خودم را با تحقیر و لعن و نفرین کتک زدم. هنوز جای این خودزنی ها روی روحم، می‌سوزد. و نتیجه هم داده است. فقط نتیجه بد. که این یعنی باز اشتباه رفتم.


به خوبی هم دیده‌ام که چقدر خودم مقصر هستم. گاهی این کارهای اضافی من باعث شده که اوضاع بدتر شود. مخصوصا که اعضای خانواده‌ام را بازتابی از رفتارهای بد خودم می‌بینم. شاهد تاثیرگذاری‌ام به شکل بد هستم. همه‌ی این ها مثل بار سنگینی هستند که روحم به دوش می‌کشد.
اینکه آرزوی نیستی خودم را کنم، خودم را بی‌فایده ببینم، خود را احمق خطاب کنم، خودم را مترادف بدبختی ببینم و... همه این‌ها، باعث شده است بیشتر از قبل به خاک سیاه بنشینم. و به نوعی، حس اسیری در قید و بندها بهم دست می‌دهد. انگار زنجیره‌هایی نامرئی، دور من پیچیده شده است که مانع از حرکت من می‌شود.


دیگر دارم به خط پایان می‌رسم. اگر کل مسیر تا اینجا از بین رفته، من مقصر بودم. من آمدم روشنایی ها را روشن‌تر سازم، اما با شعله‌های آتشی که از رد پایم به وجود می‌آیند ، روشنایی ها را سوزاندم و بیشتر باعث ایجاد تاریکی شدم.
تا الان، درمورد همه چیز گفته شد. همه چیز. حالا، فقط یک شمع در دست دارم که جز برای چند قدم دیدن، مسیر را اصلا نشانم نمی‌دهد. این شمع که در حال آب شدن است، دارد این پیام را به من می‌دهد:

اگر هیچ وقت این اتفاقات نمی‌افتاد، تو متوجه نمی‌شدی که باید تغییراتی را ایجاد کنی. بدون این‌ها، متوجه تاریکی اطرافت نمی‌شدی تا شمعی کوچک روشن کنی.



پس این شمع را در دستم می‌گیرم و راه می‌افتم. حتی اگر روشنایی اندکی بسازد. آنقدر راه می‌روم تا به شمع های دیگر برسم و آن‌ها را روشن کنم. شمع می‌داند که بزودی می‌میرد، اما باز هم شمع‌های دیگر را روشن می‌کند. آن هم با وجودی که این کارش باعث مرگ شمع‌های دیگر می‌شود. شاید فقط یکبار روشن باشیم، اما می‌توانیم دیگران را هم روشن کنیم.
در آن زمان است که تاریکی کمرنگ می‌شود. اما اول از همه، باید خودمان آماده‌ی سوختن باشیم.







خانوادهسوختنبدرفتاریخالی کردن ذهن
همین که هیچی را نمی‌دانم، خودش دانستن است!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید