ویرگول
ورودثبت نام
M.Amin2r
M.Amin2r
خواندن ۴ دقیقه·۷ روز پیش

مسافر

من را در حال خندیدن هم می‌گریاندی
من را در حال خندیدن هم می‌گریاندی

خوشا به حال مسافری که در پی سفری طولانی و پر فراز و نشیب و کلنجار رفتن با سرما، برف و باران، گل و کثافت، متصدیان خواب‌آلود چاپارخانه‌ها، صدای زنگ‌ها، تعمیرهای اضطراری، مجادلات، سورچیها، نعلبندها، و آدم‌های ژنده‌ای که در طول راه به آنها برخورد می‌کند، سرانجام چشمش به سرپناه آشنا و پرتو نوری می‌افتد که از میان درهای خانه‌اش به استقبال او به بیرون می‌تابد.
سپس اتاق‌های آشنا را خواهد دید و فریاد های شادی مستخدمین را و هیس و هشدارهایی را خواهد شنید که همراه با نثار بوسه های گرم تمام خاطرات تلخ را می‌زداید. خوشا به حال مرد عیالواری که چنین بهشتی را در تملک دارد، ولی وای به حال بیچاره آدم مجرد!

خوشا به حال نویسنده‌ای که از کنار چهره ها و کاراکتر‌های کسالت آور و نفرت‌انگیز می‌گذرد، گرچه ممکن است متاسفانه واقعیت هم داشته باشند، و به کسانی می‌پردازد که تجلی‌گر عالی‌ترین ارزش های انسانی هستند _ نویسنده‌ای که در میان دریای ساکن انسان‌ها فقط تعداد کمی از تیپ‌های استثنایی را برمی‌گزیند، و هرگز لزومی نمی‌بیند که از نت بالای داستان خود پرده‌ای بکاهد.
هرگز این فروتنی را ندارد که نگاهی نیز به سوی برادران بینواتر خود بیفکند، و آنقدر مجذوب کاراکتر‌های پر زرق و برقی است که هیچ‌گونه سر و کاری هم با او ندارند، که هیچ‌گاه از آسمان توهم به زمین واقعیت فرود نمی‌آید‌.
بهره او دوبار غبطه‌آور است: هم در میان آنها چنان احساسی دارد که گویی در میان همتایان خویش است، و هم شکوه و شهرتش تا دور‌دست‌ها، گسترده است. چشم‌های مردمان را با گمان و وهم نابینا کرده و آنها را با پنهان کردن همهٔ دنائت‌های زندگی دلخوش کرده‌است، و انسان را با همهٔ جلال و جبروتش به آنها نشان داده‌است، و جماعت در پی ارابهٔ پیروزمندش می‌دوند و بزرگش می‌دارند.
به عنوان شاعری بزرگ برایش کف می‌زنند، و به اوجی فراتر از دیگر نوابغ عصرش می‌رسانند، آن‌چنان که یک عقاب از پرندگان دور پرواز دیگر بالاتر می‌رود. تنها ذکر نامش کافی است که قلب های پرحرارت جوانان را به لرزه در‌آورد و چشم‌هایشان را از اشک شوق مملو سازد... او همتایی ندارد، او خداست!

ولی بهرهٔ نویسنده‌ای که جرات کند آنچه را دیده است برملا سازد، دگرگونه است. او همهٔ آن چیزهایی را که از دید یک چشم بیتفاوت پنهان می‌مانند_ همهٔ آن گندابهای لجنی وقایع و رویداد های کوچکی در آنها مستغرق هستیم، و همهٔ آن انبوه شخصیت‌های خرده‌پای روزمره را که راه خاکی‌رنگ، و اغلب دردناک زندگی از آنان انباشته است_ به همت قدرت اسکنهٔ بی‌رحم حکاکی‌اش ثا روشنی و متانت نشان می‌دهد، به طوری که همهٔ دنیا آنها را ببینند.
چنین نویسنده‌ای نه نصیبی از بزرگداشت دنیوی خواهد برد و نه اشک‌هایش سپاس را خواهد دید و نه هیجان متفق‌القول قلب‌هایی را که به درد آورده‌است احساس خواهد کرد؛ و نه دختر شانزده‌ ساله‌ای شیفته‌اش می‌شود تا او را قهرمان خود بپندارد و خود را به پایش اندازد. کار او نه به این خاطر است که بخواهد از آوای واژه‌های خود سرمست شود، و البته نمی‌تواند از زخم زبان معاصرینش نیز در آن عرصهٔ ریاکارانه و بی‌احساس در امان باشد.
آنان شخصیت‌هایی را که او با چنان دقتی آفریده‌است، بی‌اهمیت و حقیر می‌شمارند و برای او مقام و منزلتی در میان نویسندگانی که به بشریت اهانت کرده‌اند قائل می‌شوند، و همان صفات و مختصات شخصیت‌هایی را که وی آفریده است به خودش نسبت می‌دهند، و قلب و روح و شعله های ملکوتی استعدادش را از او می‌ستانند.

و این به آن خاطر است که معاصرانش نخواهند پذیرفت که میکروسکوپ‌هایی که حرکات موجودات نادیدنی را برملا می‌سازند درست به اندازهٔ تلسکوپ‌هایی که چهرهٔ تازه‌ای از خورشید را به ما می‌نمایانند جالبند؛ زیرا معاصرانش نمی‌توانند درک کنند که عرضهٔ تصویری از جنبه‌های بی‌مقدار زندگی و آفرینش کاری هنری از آن به چه احساس روحی ژرفی نیاز دارد؛ زیرا معاصرانش نمی‌توانند بفهمند که یک خندهٔ شکوهمند معنوی، همانند احساس و عاطفه‌ای غنایی است و میان آن با حماقت‌آمیز بودن یک دلقک معمولی شکاف و فاصله بسیار است!
بنابراین نویسنده‌ای که مورد تایید معاصرانش قرار نمی‌گیرد، کارهایش مردود و سانسور می‌شوند، و مانند مسافری بی‌خانمان، در میان جاده‌ها تک و تنها، بدون فریادرس و تفاهم رها خواهد‌شد. آری این بهره‌ای است تیره و تار و او محکوم به انزوایی تلخ است.
قوای مافوق‌الطبیعه چنان مقدر کرده‌اند که من دست در دست قهرمانان عجیب و غریبم راه بپیمایم و در زندگی که با خروش شکوهمندانه‌اش از برابرم می‌گذرد تعمق، و آن را با خنده‌ای که دنیا بتواند بشنود همراهی کنم، در حالی که خودم آن را از میان اشک‌هایی می‌بینم که هرگز دنیا به آن ظن و گمانی نمی‌برد. و هنوز زمانی دراز باقی است تا خروش توفان مهیب و الهام‌بخش نوایی دیگر، از مغزی مستغرق در هراسی مقدس و نوری خیره کننده، ساز کند، و رعد شکوهمندانهٔ واژه‌هایی دیگر در میان اضطراب و وحشت شنیده‌شود...

ولی بگذار به راه خود باشیم! اخم ها و سایه‌هایی را که بر جبین ظاهر شده‌است بزداییم! بگذار در میان زندگی با غریو بی‌روح و صدای زنگ‌هایش با سر فرو رویم و ببینیم چیچیکف چه می‌کند...


نیکولای گوگول
ترجمهٔ فریدون مجلسی
انتشارات نیلوفر
زندگیمسافرگوگولنویسندهطنز
همین که هیچی را نمی‌دانم، خودش دانستن است!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید