ویرگول
ورودثبت نام
M.Amin2r
M.Amin2r
خواندن ۸ دقیقه·۱۱ روز پیش

هزارتو

سلام به همگی
ابتدا تبریک می‌گویم به کسانی که از شر امتحانات راحت شدند(از جمله خودم) و به خانواده های شما که لازم نیست غرغرهایتان را تحمل کنند(از جمله خانواده خودم)
و امیدوارم کنکوری ها هم بزنند چشم این کنکور را کور کنند(واج آرایی حرف ک)
موقع رفتن توی روز آخر، راننده‌ای که من را همیشه به مدرسه می‌رساند و همکارش که یک آبدارچی است، برایم آرزوی موفقیت کردند که باعث شد خیلی خوشحال بشوم. گذراندن پانزده دقیقه در پنج روز هفته با آنها، خیلی تجربه جالبی بود. به قول شهرام شفیعی: ممکن است تعداد دوستان راننده تاکسی‌ام بیشتر از دوستان ادبی‌ام باشند. (ایشان راننده تاکسی نبود)

من که بعد از اتمام امتحانات، هیچ حسی نداشتم. بعد روز آخر خیلی خسته بودم. ناگفته نماند بنده همیشه‌ی خدا خستم. اینقدر خسته که خستگی‌‌ام می‌آید این خستگی را رفع کنم. شاید خسته ترین آدم جهان را هم به اسم من توی گینس ثبت کنند، کسی چه می‌داند؟(*بالا انداختن شانه ها)
اگر کسی هم اینجاست که فکر می‌کند بیشتر از من خسته هست، بیاید مناظره کنیم تا ببینیم چه کسی برنده می‌شود(*خندیدن و ریختن پف فیل روی زمین)



من تازگی ها از چالش توصیفموجی آقای شیمیدان استقبال کردم و تصمیم گرفتم به جای استفاده از ایموجی(شکلک خودمان)، ایموجی‌ام را توصیف کنم یا چیزی شبیه به این. و حالا، می‌خواهم در میان خاطرات ذهنی‌ام، به گذشته برگردم و بعد برگردم اینجا تا بگویم چطور شد که به این موضوع رسیدم.

من در این ایام امتحانات، تصمیم گرفتم که از نمایشگاه کتاب مجازی کتاب بخرم که با مخالفت پدر و مادرم مواجه شدم. شاید به خاطر سابقه‌ام در خواندن کتاب غیر درسی سر کلاس. و حالا می‌بینم که چقدر تباه بودم و لازم نبود توی مغز همه فرو کنم که بنده نویسندم و کتابخوان. و مجبور شدم به آنها قول بدهم تا پایان امتحانات نگاه چپ هم به این کتاب ها نیندازم. و بالاخره پس از یک‌ماه صبر، سریع به سمت کتاب زوال بشری رفتم و بدون معطلی، خواندن این کتاب را از نویسنده محبوبم، اوسامو دازای، شروع کردم. و در عرض چند ساعت به اتمام رسید(هیجان زده نشوید، کتابش کم‌ حجم بود). یک ماه صبر و تمام لذت خواندن آن، در عرض یک روز تمام شد.

اما با شخصیت یوزو، ارتباط زیادی برقرار کردم. و جالبتر اینکه این کتاب، مانند زندگی خود دازای بود. و همچنین، از این نویسنده بزرگ، شخصیتی انیمه‌ای ساخته شده که زندگی شبیه به او دارد و نام توانایی‌اش نام همین کتاب است: دیگر انسان نیست (یا همان زوال بشری)

و من هم در دوره ای از زندگی‌ام، انسان نبودم. و مجبور شدم مانند یوزو، یک دلقک شوم. دلقکی که به تمام اتقاقات جهان، مانند یک نمایش مضحک نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد همه را بخنداند. از هرچیزی یک درون مایه طنز پیدا می‌کردم.‌ این باعث شد که به مرور زمان، تصمیم بگیرم که طنز نویس بشوم. مخصوصا که تحت تاثیر شهرام شفیعی ‌و ادبیات طنز کودکان بودم. و من در دوره‌ای که زیاد کتاب می‌خواندم، احساسی بیگانه و متفاوت با آدم ها پیدا می‌کردم. این باعث شد بیشتر خودم را تافته جدابافته ببینم. و تنهایی هایم به خاطر رفتارهایم، آغاز شد. دوره ای که شادی های ناپایدار، تنها چیزی بود که روانم را همراه جسمم، سرحال می‌کرد. یوزو آنقدر در نوشیدن زیاده‌روی کرد که جان و روحش، فقط با نوشیدن زنده می‌ماند و بدون آن، چیزی نبود جز تکه گوشتی فاسدشده. تا جایی که یوزو، تبدیل به شخصی محبوب شد که بین زنان توانست جا باز کند و این، جنگلی زیبا بود که در انتهای آن، دره‌ای عمیق وجود داشت. و این شبیه ورود من به دورانی تاریک بود. در اینجا، تاریک ایهام دارد: هم به معنی ناگوار و هم به معنی پنهان. و در این دوران تاریک، اوج جنایات دازای بود. دوران تاریک، یکی از آرک های انیمه سگ های ولگرد بانگو است که دازای، آدمی سردرگم در سیاهی است. او یک جنایتکار بزرگ در مافیاست و تنها آرزوی او پایان دادن به زندگیست. من بعد از آگاه شدن از این دوران، خیلی سعی کردم که دیگر مرتکب اشتباهات گذشته نشوم. اما دیگر با تمام وجودم، وابسته شده بودم. یوزو وارد روابط زیادی شد و هیچکدام پایدار نماند. او به تزریق کردن مورفین روی آورد که باعث میشد سرحال بشود و به شغلش که کشیدن مانگا بود، رونق بدهد اما خیلی زود به آن احتیاج پیدا می‌کرد. و در همین دوران، من با نقاب دلقکی که به چهره داشتم، همه را فریب می‌دادم. فریب می‌دادم تا کسی متوجه آن غم ‌و تخریب من نشود. آنقدر که دیگر فرق بین من هایی که وجود داشتند را نمی‌توانستم پیدا کنم. من دیگر انسان نبودم. هر چیزی بودم، غیر از انسان.

به قول سعدی:
چو چنگش، رگ و استخوان ماند و پوست

و تنها چیزی که باعث شد از مستی های ویران کننده بیرون بیایم، اسلام و قرآن بود، کلام خداوند بود‌. تا قبل از آن همیشه از خودم می‌پرسیدم که من امروز کی هستم؟... فردا چه کسی خواهم بود؟... ممکن است بگویید آهای هانس(اسم واقعی‌ام که نیست) تو بیش از حد تحت‌تاثیر جو این کتاب قرار گرفتی. طبیعی است که هرکسی با خواندن یک کتاب، با آن ارتباط برقرار کند و لازم نیست به خودت سخت بگیری. اما از همین چیزهای کوچک، جنایاتی بزرگ سر می‌زنند. و تنها چیزی که باعث شد زندگی‌ام با یوزو و دازای واقعی متفاوت باشد، دوستانی بودند که به خاطر رفیقم پیدا کردم و آنها، به طور غیر مستقیم بهم کمک کردند که بتوانم به مرور زمان از آن دوران خارج شوم. اوداساکو، باعث شد که دازای، از دوران تاریک خارج شود و به آدم دیگری تبدیل شود. من هم الان، بعد از گذراندن آن دوره، هنوز آن نقاب دلقک را به چهره دارم و با شوخی‌هایم، دیگران را فریب می‌دهم. مانند دازای انیمه‌ای که با وجود تغییر کردن، ماهیت تاریک خود را دارد.

دازای بعد از خروج از مافیا، کت خود را سوزاند. من هم همینطور. کت آن دوران را که برای فریب دادن خودم و دیگران بود را سوزاندم.
دازای بعد از خروج از مافیا، کت خود را سوزاند. من هم همینطور. کت آن دوران را که برای فریب دادن خودم و دیگران بود را سوزاندم.



و حالا، ممکن است بپرسید: هانس، این همه گفتی، ولی چه ربطی به چالش توصیفموجی آقای شیمیدان دارد؟

خب، حالا وارد بخش دیگر می‌شویم. و من در آن دوران با شخصی در ارتباط بودم که بعضی وقت‌ها برای توصیف حالات، مثل آقای شیمیدان یک * ستاره می‌گذاشتیم. و بعد از عبور از دوران تاریک، هر چیزی ممکن بود من را یاد او بیندازد. که یکی از آنها، این شکلی صحبت کردن بود و من از این طرز صحبت، دیگر بدم می‌آید. و من، با وجود این یادآوری، چالش آقای شیمیدان را بدون اجبار و با انتخاب خودم پذیرفتم. این، باعث شد پرسش دیگری در این باب به ذهنم برسد که می‌گویند "به گوینده توجه نکن، به سخن توجه کن." این حدیث از حضرت علی باعث شد که به این فکر کنم من خلاف آن رفتم. منظورم این نیست که حتما باید از آن حدیث پیروی کنم، ولی گاهی اوقات بی دلیل از سخن یک شخص فقط به خاطر خودش بیزار می‌شوم ولی اگر همان حرف را یک نفر دیگر بزند، می‌پذیرم. که اگر این شکلی باشد، من نباید آن چالش توصیفموجی را بپذیرم(*غرق در تفکر)

و به مرور زمان، متوجه شدم که به خاطر مطالعه نقدهایی درباره انیمه‌ها، دیدگاهم نسبت به انیمه‌ها، تبدیل نفرت از این صنعت شده است. و هر کسی را می‌دیدم که انیمه می‌بیند یا آن را تبلیغ می‌کند یا خودش را اوتاکو می‌داند، سریع برایش دلیل می‌آوردم که انیمه این اثرات منفی را دارد و تماشا نکند. ولی من حق منع را از دیگران ندارم، به این دو دلیل:
1. من فقط حق دارم آگاهی بدهم و نه اینکه اجبار کنم. باید هم دلایلی منطقی بیاورم.
2. من خودم هم طرفدار انیمه سگ های ولگرد بانگو هستم، چون شخصیت های آن از نویسندگان الهام گرفته شده است و به همین علت، آن را می‌بینم و در ضمن، آنها را بررسی و مطالعه می‌کنم. پس ممکن است دلیل یک نفر دیگر، چیز دیگری باشد پس قطعیتی در آن نیست.


علاقه من به تحلیل انیمه‌ها ریشه در یادگیری مفاهیم پنهان دارد که مفاهیم مکاتب مختلفی در آن وجود دارد. و متوجه شدم نه تنها انیمه، بلکه موضوعات زیادی هستند که من در برابرشان ذهنیت سختگیر دارم. پس باید وابستگی‌ها را در نظر بگیرم. اما متوجه شدم که برای داشتن ذهنیتی باز هم، دارم سختگیری می‌کنم. اینکه خودم را دارم مجبور می‌کنم که دیدگاهی باز داشته باشم. و این، یک تودرتوی ذهنی را برای من ساخت که نشانگر دو نکته به طور مستقیم و غیر مستقیم است:

نکته مستقیم: تنها راه برای خلاصی از این تودرتو، نیاز به دلایلی برای نقض ذهنیت سختگیر و آسان‌گیر دارم. اگر این گره را باز کنم که نشان بدهم چنین ذهنیت هایی وجود ندارد و در آن قطعیتی نیست.
نکته غیر مستقیم: درگیر شدن بین چیزهای محدود یا نامحدود. حقیقت این است که درگیر شدن بین چیزهایی که فقط محدود به یکسری موضوعات است، آدم را تک‌بعدی یا ابعاد کمی برای ذهن می‌سازد. و درگیر شدن بین چیزهای نامحدود، استفاده از منابع اطلاعاتی با موضوعات مختلف است. این بمباران اطلاعاتی، گمراهی در موضوعات مختلف را به همراه دارد که از کدام یک پیروی کنم.

و الان، من مانده ام که چیکار کنم‌. همیشه بین مفاهیمی که مشخص نیست واقعی هستند یا نه، و ساخته ذهن خودم هستند، تردید پیدا می‌کنم و به این فکر می‌کنم آیا می‌توانم علاقه‌ام به بررسی کردن موضوعات مختلفی از جمله کتاب و فیلم و انیمه بپردازم یا نه. و فراتر از این، در ارتباطم با آدم‌های دیگر، و همچنین در رفتارهایم، عکس‌العمل‌هایم، که ناخودآگاه است و ممکن است از احساسات گذرا باشد نه منطقی. و به وجود آمدن این دوگانگی، موجب شده است که بعضی وقت‌ها نتوانم به خوبی فکر کنم و تصمیم بگیرم. و همیشه در برابر موضوعاتی که خلاف ضوابط است، موضع گیری می‌کنم و روی آن حساسیت به خرج می‌دهم و هر کاری ‌کنم تا بتوانم به بقیه بفهمانم که در حال اشتباه کردن هستند. این‌ها کم کم باعث شد از موضوعاتی که من را یاد گذشته می‌اندازد یا اینکه در آن فسادی پنهان است، متنفر شوم و در برابر آن، انتقاداتی سخت داشته باشم.


پ.ن1: با عرض معذرت از آقای شیمیدان که تا الان، اینقدر از شما، نام بردم. حتی در این پی نوشت(*خنده)

پ.ن2: راستش من خیلی از چیزها را بیان نکردم. چیزهای زیادی در این متون پنهان است.


دازایتوصیفموجیدلقکدلنوشتهمهم نیست که کسی بخونه یا نه
همین که هیچی را نمی‌دانم، خودش دانستن است!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید