_ دلم یه زندگی بی دغدغه میخواد ؛ میدونی ، مثلا لم دادن روی صندلی زیر چتر آفتاب ، یا هورت کشیدن ته مونده ی کاپرینا ، بدون اینکه فکر کنم فردا باید برگردم پشت میز خاک خورده ی اداره و یه عالمه پرونده ی بی نام و نشون رو تو قفسه ی بایگانی بچپونم. دلم میخواد به هیچی غیر از اینکه چقد آسمون آبیه فکر نکنم . اونجا که میخوام برم خبری از طغیان نیست ، فقط موجه و بس . یه لحظه هم خورشید پشت کوه ها قایم نمیشه . اون خیلی با اعتماد به نفسه و اگه ذوب نمیشدم ، شاید الان کارآموزش بودم . لاقل بهم یاد میداد احمقانه ترین کار برای فرار از رییست چپیدن پشت صندلی کم ضخامت و "چَشم" گفتن های پی در پی هست .
صوفیانا~