به میم حسودیم میشه . اون میدونه دلش میخواد همه ی لحظاتشو وقف چه چیزی کنه . اما من هر لحظه دلبستگی جدیدی نسبت به این دنیا پیدا میکنم . اسمش رو تو اینترنت خونده بودم و برای خودم و اطرافیان فخر میفروختم : من یه چندپتانسیلی هستم . اما حالا آرزو میکنم کاش فقط یه چیز برای پیگیری داشته باشم . اما استعداد ها و علاقه ها با هم بهم هجوم آوردهان . تمیز دادن رشته ای که میخوام از چیزی که میخوام کنارش ادامه بدم برام سخته . مخصوصا که رشته ها به شکل خوبی برای ما تفسیر نشده ان و ترس از آینده رو هم به این پازل شوم اضافه کنیم . همیشه وقتی تو سوشیال مدیا میبینم یه نفر تو بیوگرافیش زده مثلا : علاقه مند به کوه نوردی یا نویسنده یا شاعر ، حسودیم میشه . من باید بنویسم شاعر نویسنده ی طراح لباس ایده پرداز آهنگ نویس آهنگ ساز نقاش دیزاینر . نمیتونم یکی از اینا رو هم دور بندازم . ولی در عین حال نمیتونم هر اونچه که میخوام رو اجرا کنم .برای همین از رها کردن استعدادها و علایقم عذاب وجدان میگیرم . همچنین آرزوم اینه که کاش همونطور که نویسنده ی خوبیم ، برای رشته ی انسانی هم مناسب میبودم . ولی نیستم و بدین شکل هیچوقت فرصت همنشینی با آدم هایی که برام جالبن رو نخواهم داشت . دلم میخواست تو رشته ی جدیدم گرافیک با کلی آدم هنری و پر ایده مثل خودم آشنا شم . اما میدونم اینطوری نیست و من قراره کلی آدم بی انگیزه ببینم ( و اگه خوش شانس باشم تعداد محدودی افراد هنری ) . حتی رفتن به رشته ی گرافیک هم برام سخته . پل زدن برام سخته . حس میکنم یه چیزی ساخته ام و الان بیرون اومدن برام سخته . چون تازه افرادی رو پیدا کردم که براشون مهم باشم و کسایی که کنجکاوم بشناسمشون . به خاطر اونا میخوام بمونم . اما هر جور حسابشو میکنم سخته هر روز کیفمو جمع کنم و برم جایی که توش علایقم مرده ان . باید عدد های از پیش تعیین شده و فرمول های بی تاثیر رو تو سرم فرو کنم و سر هر وقت آزادی، قاچاقی گوشه های سفید کتابم رو نقاشی کنم . اما از طرفی من برای خودم نقطه امنی ساختم و نمیدونم بیرون از اونجا چه خبره . نمیدونم هنرستان خوبی تو شهرم وجود داره یا نه . نمیدونم خوب بهم تدریسش میکنن یا نه . چون میدونم تحمل جایی که چیزی ناقصه سخت تر از تحمل جاییه که کلا از اون چیز خالیه . تحمل معلم ها و بچه های بی انگیزه و تدریس های نادرست و امکانات کم برام سخته .
صوفیانا~