نویسنده: سهیلابانو
چندی قبل در یکی از کافههای تهران به همراه دوست و یار دیرینهام یعنی جناب استاد لپتاپ گرامی (دامت برکاته) در حس و حالی عجیب و خلوتی دونفره مشغول کار بودیم که ناگهان دیوار صوتی اطرافمان با فریادهای بیامان دختری نوجوان به یکباره فروریخت!!! دخترک با چهرهای برافروخته و خشمناک فریاد سر میداد: تو کی باشی که من بخوام فالوت کنم؟؟؟ نکنه فکر کردی منی، که انقدر خودتو گرفتی؟!! چشاتو باز کن اونی که کلی فالوور داره منم میفهمی؟ تا شب نشده دماغتو به خاک میمالم!!! و بعد هم گوشی را به دوردستترین نقطه موجود در میزش پرتاب نمود.
نه تنها من که حتی چشمان جناب لپتاپ نیز از مشاهده چنین رخدادی گرد شده (⊙_⊙) و تلاقی نگاههای معنادارمان به یکدیگر، منجر به تولید لبخندی تلخ گردید. دختر داستان ما با همان روپوش مدرسه مشغول رایزنیهایی پیچیده و دیپلماسیهای فشرده با افراد مختلف شد تا هر جوری که هست تا شب 100 عدد فالوور برای خود ردیف کرده و از همان دماغ به خاک مالیدهی نگون بخت، جلو بزند!!!
مغز اینجانب که به شدت سوالخیز است، سقلمهای به سمت راست کبدم زده و گفت بپرس ببین داستان چیست؟ اما خب به ندای درونی اهمیت نداده و ناگاه چهره استاد سعدی در شبکه فخیم چهار رسانه ملی، در ذهنم تداعی گردید که فرمود:
بنشینم و صبر پیش گیرم............دنبالهی کار خویش گیرم
همانطور که دنبالهی کار خود را گرفته بودم، ناگهان دست فردی را روی شانههایم احساس نمودم، سر را که بلند کردم مغزم گفت:جوووووون، طرف خودش اومد، حالا وقتشه!! دیدم بعلههه دخترک داستان ماست. گفتم بفرمایید کاری داشتید؟
دختر داستان: دمت گرررم..میگم چندتا فالوور داری؟
من: چطور؟
دختر داستان: هیچی خواستم دستی ازت چندتا فالوور قرض بگیرم، ینی میدونی به چندتاشون بگو ی چندروزی مرامی منو فالو کنن...شدنیه؟
من: فالوور دستی؟!!!!! چرا باید همچین کاری بکنم؟
دختر داستان: میدونی من اخه کَل دارم با یکی، بعد اون الان 50 تا فالوور از من بیشتر داره الانه که بره کل تهرونو پر کنه...مرامی چندتا بده واست جبران می کنم.
من: من اگه خودمو حسابی بتکونم تهش بشه 20 تا، به کارت میاد؟!!!
دختر داستان: تو با این همه پرستیژ همش 20 تا فالوور داری؟!!!!!! برووو باباااااا، واسه خودت بمونه!!!
و رفت سراغ پسری که آن طرف کافه نشسته بود و مشغول خوردن لاته با کیک شکلاتی مخصوص بود. در کمتر از صدم ثانیه توسط دختر داستان، من نیز گویا به خاک مالیده شدم!!! 20 تا فالوور مگه چیه!!! (⊙_⊙)
بعد از حدود چهل دقیقه مذاکرهی برد-برد توسط ایشان با افراد مقیم در کافه، با لبی خندان کافه را به سمت درب خروجی طی میکرد که ناگاه به طرف من متمایل شده و گفت: بابا ی فکری برای خودت بکن، ی عرقی بریز، تلاشی، کاری، هنری، خدایی 20 تا فالوور آخر خز بودنه، مگ نشنیدی اون آهنگه که میگه: من به کم از تو راضی نمیشم!!....و بعد با نیشخندی تلخ صحنه داستان ما را ترک نمود!!!!
معاملهی فالوور ندیده بودیم که مفتخر به مشاهده آن شدیم و دیدیم که سن تجارت تا چه میزان کاهش یافته است و رسیده است به روپوش پوشانِ درس نخوان!! والا زمان ما کی اینطوری بود؟ ما تنها سه چیز را فالو میکردیم که به ترتیب عبارت بودند از: کانون فرهنگی آموزش (قلم چی) (که البته این رابطه دو طرفه بود یعنی فالو میکردیم، ایشان هم در پاسخ فالوبک داده و ما را فالو میکرد و هر هفته پشتیبان قلم چی در جریان تمامی پستهای جاری ما میبود و برایمان لایک و کامنت میگذاشت!!)، نفر بعدی گروه آموزشی جوکار(گاج) بود و در آخر دوستان محترم در انتشارات خیلی سبز. این سه تن از شاخهای زمان ما بودند که تمامی هم سن و سالان اینجانب از فالوورهای این بزرگان به شمار میرفتیم!! در آن زمان آهنگهای دوستان کالیفرنیانشین موجود نبوده و تنها آهنگی که نسل ما با آن به طرب و شادی میپرداخت این بود:
درخت تو گر بار دانش بگیرد....به زیر آوری چرخ نیلوفری را
اینکه در زمان کنونی دغدغهی روپوش پوشان درس نخوان، جمع آوری فالوور شده است نمیدانم خوب است یا بد! هر چه هست میدانم که یک چیزی سر جایش نیست و آن یک چیز هم لابد چرخ نیلوفریست!!! (⊙_⊙)
سخن کوتاه مینمایم و با اجازه شما بزرگواران صحنه داستان را ترک میکنم چون دچار چالشی عظیم گشتهام که این 20 فالوور مشکلش چیست؟!!! شما هم اگر متوجه شدید به من بگویید یا اگر فالوور دستی داشتید چندتایی مرامی به من بدهید. وعده دیدار ما در کافهی داستان.در شادی هایتان جبران نماییم. باتشکر :)