سهیلا رجایی
سهیلا رجایی
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

اُمیدت را از دست نده!

نویسنده: سهیلابانو!

عروس خانم!
عروس خانم!
مادر و فرزند!
مادر و فرزند!



اواخر فروردین ماه بود که آقای عباسیان مدیرِ بلوکِ ما تصمیم گرفت در داخل پاسیو با یک تکه از جعبه‌های دیجی‌کالا و یک سیم فلزی، خانه‌ای را برای یاکریم‌های محترم بنا کند! دو روز بعد مراسمِ جَهازبَران آغاز شد، آقای داماد هم چندین بار در طول روز ، با شاخه‌ای کوچک بر دهان از راه میرسید تا با سرعتِ هرچه تمام‌تر خانه‌ای را که از عباسیان اجاره کرده بود برای عروس آماده کند. چندروزی بر همین منوال گذشت و به تنهایی تمامِ ستون‌های عشق و امیدش را بنا کرد. هفته‌ی دوم بود که عروس خانم نیز همراه داماد از راه رسید و چندساعتی را به تماشای همدیگر پرداخته و سپس خانه را ترک کردند! تقریبا هرروز روندِ تشکیل زندگی مشترک‌شان را دنبال میکردم البته قسمت‌هاییش را از دست دادم و تا به خودم آمدم دیدم که دو عدد تخمِ محترم در کلبه‌ی عاشقی‌شان مستقر شده است، در دل این حجم از سرعتِ بالایشان در افزایشِ سایزِ خانواده را تحسین کردم!

از اینجا به بعدِ ماجرا، مردِ خانه کمتر به خانه آمده و خانمِ خانه هرروز ساعت‌های زیادی بر روی تخم‌ها مستقر میشد و فقط گاهی برای تناول و شاید هم دیدارِ مردَش به بیرون میرفت! اواخر اردیبهشت ماه بود و خرداد در حالِ رسیدن! اما اثری از تولدِ جوجه‌ها نشد! والده اینجانب که همانند نامبرده پیگیرِ زندگی این دو جوان بود رو به همه‌ی ما نموده و گفت:

به نظرتون خیلی طول نکشیده تا جوجه‌هاش دربیان؟!!

یاکریمِ مادر اما با همان انگیزه‌ی روزهای اول روی تخم‌ها مینشست وبا آن چشمانِ مظلوم و امیدوارش به نقطه‌ای نامشخص خیره میشد! روزی مشغول انجام کارهایم در اتاق بودم که ناگهان مامان فروغ با ناراحتی وارد اتاق شد و گفت:

یکی از تخم‌ها افتاده پایین و شکسته!

اینجانب که همواره معتقد بودم ناقص‌العقل‌تر و بی احساس‌تر از یاکریم‌ها وجود ندارد، از همین تریبون اعتقادم را پس گرفته و در درگاه خدای متعال اظهار ندامت و پشیمانی میکنم، چرا که با چشمان خویش دیدم که یاکریمِ مذکور تا ساعت‌ها به آن تخمِ شکسته با ناراحتی خیره شده و در بُهتی عمیق فرورفته بود!

خرداد ماه نیز به پایان رسید و یک تخمِ دیگر به جمع خانواده اضافه شده بود و نامبرده کماکان با تلاش و امید به نشستن‌های مستمر بر روی آن دو تخم ادامه میداد! القصه طبقِ معمول پایانِ هر فصل، جلسه‌ای در مجتمع برگزار شد. آقای مرادی همسایه کناری‌مان و آقای موسوی همسایه‌ی پایینی‌اش از سروصداهای یاکریم در پاسیو اظهار ناراحتی کرده و تقاضا داشتند تا عباسیان هرچه زودتر آن جعبه را از بین ببرد! آقای محمدی هم معتقد بود، تا الان جوجه‌هاش درنیامده و مشخص است که هوای پاسیو برای پرورش تخم مناسب نیست و قطعا ادامه‌ی بودنش در اینجا منجر به تولیدِ انواع کَک و ساس خواهد شد!

یکی از همسایه‌ها که از آوردن نامش امتناع می‌کنم در اقدامی غیراخلاقی تلاش نمود تا پاشیدنِ تارومار بر خانه‌ی این دو جوان آن‌ها را ناگزیر به ترک خانه کند که بلافاصله با دخالتِ به موقع ابوی این خرابکاری در نطفه خفه گردید!

نیمه‌ی مرداد ماه شد اما باز هم خبری از بازگشایی تخم‌ها نبود! حالا دیگر تخم‌ها سه تا شده بودند و باز هم نامبرده با همان امید و انگیزه به تلاشش ادامه میداد! مردِ خانه پس از مدت‌ها غیبت (البته از نظرِ نامبرده! وگرنه افزایش تخم‌ها حاکی از امرِ دیگریست!) به منزل بازگشته و دعوایی شدید میان آن دو سر گرفت! بادی عمیق در گلو انداخته و با صدایی خشن و بم به مکالمه پرداخته بودند و گاهی بال‌هایشان را بر هم میکوبیدند! خب طبیعتا اختلاف در زندگی مشترک مساله‌ای طبیعی به نظر میرسد اما اینکه یک مرد پس از گذشت ماه‌ها به خانه آمده و به جای دلجویی از همسر فداکار و وفادارش به ایجاد تنش بپردازد هیچ دلیلی ندارد به جزحرف‌های مادرشوهر مبنی بر اینکه:

زنت بَچَش نمیشه! اگه میخواست بچه‌دار بشه تا الان حداقل یکی از این چهار تخم متولد شده بود!

القصه دعوا با ورودِ عباسیان خاتمه یافته و مردِ عصبی لانه را ترک نمود!

مرداد ماه هم رو به پایان بود، دو روزی بود که از خانمِ خانه هم خبری نبود و خانه‌شان در سکوتی غم‌انگیز فرورفته بود! مامان فروغ گفت:

شاید حق با آقای محمدی باشه دمای اینجا برای رشد جوجه‌ها مناسب نیست و طفلی الکی امیدوار باقی مونده!

خانمِ موسوی هم گویا عاملِ بوی ناخوشایندی که در پاسیو می‌آمد را حضورِ یاکریم و فرزندانش میدانست! و در توافقی زنانه با سایر همسایگان قرار شده بود تا از غیبتِ نامبرده استفاده کرده و لانه را معدوم نمایند! اینجانب نیز کاملا از بازگشتش ناامید شده بودم. اصلا به نظرم زودتر از این‌ها باید این زندگی سراسر تنهایی را ترک میکرد و تا همین جای کار هم که مانده بود الحق‌والانصاف نمونه‌ی کاملی از یک زن وفادار بود!

اما نامبرده بیدی نبود که با این دست بادها بلرزد و پس از سه روز غیبت به خانه بازگشت! و مجددا با همان پشتکار و امیدی که داشت به نشستن بر روی تخم‌هایش ادامه داد! اما قرارِ خانم‌های همسایه سرجایش بود و تصمیم داشتند تا خانه‌ی امیدش را ناامید کنند تا بیش از این اذیت نشود! تقریبا هیچ امیدی وجود نداشت حداقل بر طبقِ گفته‌ی گوگل، باید پس از 14 روز، جوجه‌ها سر از تخم درآورند اما حالا نزدیک به چهارماه میگذشت!

اما یاکریمِ مذکور همچنان بدون توجه به مردِ نامهربانش، بدون توجه به گفته‌های گوگل، بدون توجه به حرف‌های همسایه‌ها و حتی بدون توجه به آن همسایه‌ی بی اخلاق به تلاشش ادامه داد آنقدر نِشَستُ نِشَستُ نِشَست تا اینکه بالاخره در روز 5 شهریور یکی از جوجه‌ها به دنیا آمد و حالا نوبتِ مامان فروغ است تا نذری را که برای به دنیا آمدن جوجه‌ها کرده بود ادا کند :))



پینوشت اول: این مدت درسِ بزرگی از مامان یاکریمه یاد گرفتم که خیلی برام مفید بود! باید و باید امیدوارانه ادامه داد. گاهی امید داشتن و رسیدن فقط و فقط در نشستن و نشستن و نشستن خواهد بود و بلاشک گاهی هم در ایستادن :)))))
پینوشت دوم: قطعا نذر و نیازهای مامان فروغ هم بی‌تاثیر نبوده :)


طنزحال خوبتو با من تقسیم کنبرنامه نویسییاکریمعباسیان
فاقدِ هرگونه ارزشِ افزوده!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید