نویسنده: یک عدد تحتِ پیگرد!
یک روز فروغ پرسید: « کی ازدواج می کنیم؟» گفتم اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آب گرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه نان از کله ی سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشویی و جاروبرقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هردومان یخ میزنیم. بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را میبینیم.نمی توانیم ببینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیاله ی زندگی دست و پا میزنیم، غرق میشویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دست مان ساخته نیست.عشق از یادمان میرود و گرسنگی جایش را میگیرد و حرف معلم ادبیات مان یعنی تو درست از آب درمی آید. و من نمیخواستم حرف تو درست از آب دربیاید.
روی صندلی های انتظار پشت درب اتاقِ استادِ راهنما نشسته بودم و کتاب عشق روی پیاده رو از مصطفی مستور را میخواندم! اصلا عشق روی پیاده رو هم شد عشق!!!پیاده رو فقط برای عبور موتورسیکلت است و لاغیر!!! کتاب های مستور، همیشه من را عصبی می کند قلمش را دوست ندارم اما کتاب هایش را میخوانم آن هم زمانی که از چیز دیگری عصبی هستم! تا با خواندن نامبرده به خودم بگویم هنوز چیزی هست که تو را بیشتر عصبی کند و آن کتاب های اوست، پس از عصبانیتِ قبلی خویش عقب نشینی کرده و به ادامه زندگی دلخوش میشوم!! (من هم ادبی نوشتن را بلد می باشم!)
نامبرده همچنان که یک لنگه پا پشتِ درب اتاق استاد راهنما در انتظار نشسته بودم(!!!!) به این دیالوگ تاثیرگذار از کتاب مستور رسیدم! به نظرم فردِ موردنظر، شایستگیِ دریافت جایزه جهانی بهترین پیچاندنِ جی افِ سال را داشته است!! وقت زیادی داشتم تا بیشتر به این دیالوگ فکر کنم چه بسا آن را حفظ کنم!! پس ترجیح دادم با لحن حامد بهداد این دیالوگ را به فروغ بگویم! نه، حامد بهداد برای این دیالوگ مناسب نیست، صابر ابر! این بهترین گزینه برای این دیالوگ است اصلا این دیالوگ را از روی صابر ابر نوشته اند! نامبرده به حدی در تزریقِ یاس و اندوه موفق عمل می کند که هرچه یوسف سلامی میکارد، پنبه می شود!!!
همچنان که غرق در دیالوگ گفتن بودم ناگهان دیدم استاد راهنما بالای سر اینجانب ایستاده است و بصورتی عمیق مشغول تماشای اینجانب می باشد! نمیدانم چرا، اما ناغافل گفتم:
عه استاد بالاخره تشریف آوردین؟ دیگه داشتم نگرانتون میشدم!
گفت: از کجا تشریف آوردم؟ شما باید تشریف میاوردید خانم!
باز هم نمیدانم چرا اما در پاسخ گفتم:
از اتاق!! مدت زمان زیادی داخل اتاق بودید نگران شدم!
با خشم هرچه تمام تر وارد اتاق شد و به من اشاره کرد که بیا داخل!
بدون لحظه ای درنگ در پشت میز ریاستش نشست و با صدایی که حدود دوهزار دسی بل بود گفت:
کِی قراره موضوع پایان نامتو مشخص کنی؟!!
ناغافل یاد همان دیالوگ افتاده و چندثانیه ای را به استاد خیره ماندم! استاد اینجانب از آن دسته اساتیدی می باشد که هر نوع سکوتی را به نفع خویش بهره برداری می کند لذا سکوت در مقابل ایشان از حادثه ی چرنوبیل خطرناک تر است! پس طبق عادت دیرینه خویش اقدام به پاسخگویی همراه با نمک پراکنی های فراوان کرده و گفتم:
اگر موضوع انتخاب کنم دیگه به جای استفاده از حضور ارزشمند شما، باید به سرچ در پایگاه های علمی پاپمد و اسکوپوس و مدلاین و مرور ادبیات و نوشتن مقدمه و بیان مساله و بحث و نتیجه گیری و بعدم پروپوزال و دویدن دنبالِ دیتا و مصاحبه و التماس و ویرایش و دوباره نوشتن و نوشتن و نوشتن و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و آخر هم به مرگ فکر کنم و شما هم به جای آموزش چیزهای مفیدتر به من باید دائما پیگیر من باشید و مطالعه کنید و غلط بگیرید و مطالعه کنید و غلط بگیرید و نق و نوق من را تحمل کنید و هی ویرایش هی ویرایش هی ویرایش! هردومان یخ میزنیم بیشتر از حالا همدیگر را ملاقات می کنیم اما کمتر از حالا همدیگر را درک خواهیم کرد. در سیاله ی پایان نامه دست و پا میزنیم تا غرق شویم و جز دلخوری از یکدیگر کاری از ما ساخته نیست! اگر موضوع انتخاب کنم حرف استاد راهنمایم یعنی شما درست از آب درمی آید و من نمیخواهم حرف شما درست از آب دربیاید!!
تازه متوجه حال دگرگون نامبرده شدم که با چشمانی سرخ، ابروهایی در هم فرورفته، و گوش هایی که هر لحظه نوید خروج بخاری عظیم را میداد، فریاد زد:
بروووو بیرووونننننن دفعه بعد با موضوع و پروپوزالِ کامل میای وگرنه دیگه دانشگاه نیا!!!
تازه پس از خروج از اتاق، متوجه غلطی که کرده بودم شده و در دل هزاران بار به نویسنده ی کتاب چیزی نگفتم!!! در کل مسیر نیز داشتم فکر میکردم که آیا واقعا صابر ابر گزینه مناسبی برای این دیالوگ هست یا نه!!
القصه امروز داشتم به این حادثه فکر میکردم و تصمیم گرفتم این حادثه را به موضوع مسابقه جناب دست انداز گره زده و از همین تریبون اعلام دارم دوست دارم سرتاسر سالِ 99 به این شکل باشد:
اصلی ترین اتفاقاتی که می تواند نامبرده را در سال، 99 خوشحال نماید و همین یک مورد ما را بس، برخورد شهاب سنگِ پیش بینی شده توسط ناسا به اتاق استاد راهنما می باشد! اینجانب به حدی برای ایشان محبوبیت داشته که هم اکنون در سطح شهر اطلاعیه هایی را مبنی بر: هرکسی پیداش کرد یک تیر تو پاش بزنه، زنده میخوامش!، منتشر کرده است و القصه بلافاصله بعد از دوران قرنطینه به محض ورود به دانشگاه داخلِ گونی شده و مرسوله به صاحب آن تحویل داده خواهد شد، پس احتمالا سال 99، شیوه نوشتاری خویش را از طنزنویسی به مرثیه نویسی تغییر خواهم داد! البته از نامبرده تقاضا دارم فقط با موج انفجارِ خویش ذهنِ استاد را از خبطی که کردم پاک کرده تا شاید در سال جدید بتوانم در کسوت یک دانشجوی فرهیخته حضور به هم رسانم و قطعا #پایان نامه را شکست خواهم داد! (گرچه بسیار بعید میدانم :)) )
پانویس: سخنی با جناب دست انداز!! جناب دست انداز شما از کجا میدانستید که ما در اسفندماه سرمان بسیار خلوت است و بیشتر در منزل میمانیم که برای مسابقه چندین موضوع را مطرح کردید؟؟ آیا جز این بوده است که شما از ورودِ کرونا به ایران اطلاع داشته و آن را پنهان کردید؟ لطفا پاسخگو باشید!!!