ویرگول
ورودثبت نام
سهیلا رجایی
سهیلا رجایی
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

معرفی کتاب | غذای روح!

نویسنده: سهیلابانو!

کتاب بخوان فرزندم!
کتاب بخوان فرزندم!

نامبرده در این پست اندکی کار فرهنگی انجام داده و به معرفی چندین کتاب خوب در موضوعات مختلف می پردازد. شاید انتخاب کتاب برای شما هم دشوار باشد، در این پست سعی کردم چهار کتاب از مجموعه کتاب‌هایی ک توفیق داشتم در این سال مطالعه کنم را به شما هم معرفی کنم :)

1) از قیطریه تا اورنج کانتی

این کتاب ویژگی های خاص خودش را دارد و میتواند صحنه تلخ و شیرینی از زندگی را که حاصل وقایع نگاری های یک مرگِ از پیش تعیین شده توسط مرحوم حمیدرضا صدر پس از ابتلا به سرطان ریه است را به خواننده نشان دهد. این کتاب آخرین اثر از حمیدرضا صدر است که وصیت کرده بود بعد از رفتنش منتشر شود البته نگارش بخش‌های پایانی کتاب به دلیل فوت مرحوم صدر توسط دختر ایشان به اتمام میرسد.

برش هایی از این کتاب:

همه چیز از سرفه های حین خواب شروع شد مگر نه اینکه بسیاری از چیزهای مهم حین خواب شروع شده اند؟ مگر نه اینکه رخدادهای بزرگ معمولا از دل کوچکترین وقایع برآمده اند؟ مگر نه اینکه پیامدهای بد بی خبر درِ خانه را کوبیده اند؟ پیشامدها شبیه بادند، آمدن شان را نمی بینید. موی‌تان ناگهان تکان می خورد و خزیدن باد را بر چشم ها و صورت تان احساس می‌کنید. آمدن بیماری را نمی بینید و متوجه نمی شوید که چگونه سرما خورده‌اید. نمی فهمید که یک ویروس چگونه نشانه تان گرفته. خبر ندارید که یک تومور کوچک از سال ها پیش سرخوشانه در بدن تان پرسه زده و همین روزهاست که خدمت تان برسد.
تاریخ آمریکا با تاریخ برپایی راه آهن گره خورده و هر ایستگاهی بخشی از تاریخ ایالات متحده را نوشته و خیلی هاشان نطفه ی برپایی شهری بوده اند. با قطار از دل محله ها و مناطقی رد می شوید که به ندرت گذارتان به آن ها می افتد. جاهایی که تناسب چندانی با رویای آمریکایی ندارند: انبارهای بی پایان وسایل اسقاطی، گورستان های اتومبیل تلنبار شده روی هم، خانه های به هم چسبیده ی فقیرنشین، چادر بی خانمان ها، سیاهان لانه کرده در گوشه و کنار ایستگاه ها، مکزیکی های ردیف شده در مزارع با وانت های داغان‌شان. در اکثر ایستگاه ها برای رفتن به دستشویی باید بلیت نشان بدهی و سکه ای برای بازکردن در دستشویی دریافت کنی، چرا که در غیراینصورت بی خانمان ها آنجا را به کثافت می کشند. در این سفر لحظاتی فرا میرسد که بیماری ات را فراموش میکنی و جابه جا شدن مهم میشود، رسیدن به ایستگاه بعدی؛ به مرسد در مسیر رفت و به لس آنجلس و سپس ارواین در مسیر برگشت. اما با دور شدن از لس آنجلس به سوی شمال همه چیز را با شیمی درمانی به یاد میسپاری، همان جایی که سوزن ها و مواد شیمیایی انتظارت را میکشند. همان جایی که برابر کارسینوما شمشیر میزنی. بارها و بارها.
آزاردهنده ترین لحظات زمانی است که از آینده حرف میزنند. از طرحی که اجرا خواهند کرد، از کتابی که در حال نوشتنش هستند، از نمایشی که بر صحنه خواهند برد، از فیلمی که تدوینش را شروع کرده اند. از خریدهای فصل بعد تیم شان، از فینال پیش روی لیگ قهرمانان، از به دنیا آمدن نوه شان در تابستان، از مدرسه رفتن بچه شان در پاییز....

2) چرا درمانده ایم؟ جامعه شناسی خودمانی

این کتاب نوشته ی مرحوم حسن نراقی است که علاوه بر این کتاب آثار دیگری چون ناگفته ها، پی نکته ها و من آنچه شرط بلاغ است، دارد. در این کتاب به بررسی برخی از ویژگی‌های جامعه ایرانی با زبانی ساده و خودمانی پرداخته شده است که مطالعه آن خارج از لطف نیست.

برش هایی از این کتاب:

در مقدمه کتاب آمده است: تولستوی، این بزرگ مرد پهنه ی انسانیت، سخنی دارد با این مضمون؛ باید از گفتنی هایی گفت که احتمالا بسیاری آن را میدانند ولی جرئت ابراز آن را حتی برای خودشان ندارند. تو ای خواننده عزیز در این نوشتار نه ادعایی بر رسالتی خواهی یافت و نه ردپائی از «ایسم» های متداول که نشان بضاعت علمی نویسنده آن باشد. گفتارها ساده تر از آن خواهند بود که گمانی برای مدعی بودن راقم از آن ها شود.
یکی از دردهای مملکت این است که حتی تحصیل کرده هایمان خیلی با تاریخ میانه خوبی ندارند (اگر یادتان باشد در دوره های دبیرستان هم نه تاریخ و نه معلم تاریخ معمولا جدی گرفته نمی شدند) مسخره تر از این نمیشود که یک نفر به اصطلاح مدعی، یک نفر تحصیلکرده نداند از دو یا سه نسل قبلش پدرش کیست؟ ملتی که تاریخ گذشته اش را نمیخواند و نمیداند، همه چیز را خودش باید تجربه کند. آیا فرصت اینکار را دارد؟ آیا عمرش به این تجربه ها کفاف می دهد؟ در یکی از سفرهای خارجی ام آشنایی «خودتبعید» و طبیعتا ضدنظام با حرارت میگفت اینها بروند. گفتم بعد؟ گفت هرچه میخواهد بشود از این بدتر نخواهد شد. گفتم مطمئنی؟ تنها توصیه ای که به این بزرگوار کردم این بود که تاریخ بخواند. گفتم یادت نرود همیشه برخلاف گفته ی تو از هر چیزی حتی بدترش هم وجود دارد. یادآورش شدم وقتی تازی‌ها با شعار برادری و برابری به ایرانِ متعلق به امپراتور ساسانی و نه متعلق به ایرانی حمله‌ور شدند، واقعیت ساده‌ی تاریخی این است که فشارهای هیئت حاکمه با بدبختی‌ها و نکبت‌هایی که برای مردم بینوا فراهم کرده بودند، زمینه‌ی خوش باوری را برای باور برادری و برابری اهدایی قوم مهاجم از مدت‌ها قبل فراهم کرده بودند و همین‌طور شد که تا آمد تفرعن و نژادپرستی و برترجویی اموی را احساس کند کارش از کار گذشته بود و چاره‌ای جز تمکین نداشت. آن وقت مجبور شد حدود دویست و پنجاه سال دست و پا بزند تا بالاخره بتواند راه‌هایی برای رهایی بیابد.
چه دوست داشته باشیم چه نداشته باشیم اکثر قریب به اتفاق مان اهل تظاهر هستیم. تظاهر به درستی، تظاهر به ادب، تظاهر به نزاکت، تظاهر به مکنت، ثروت، قدرت. هم سن و سال های من به خوبی یادشان می آید که آن وقت ها یک اتاق همیشه دربسته داشتیم به نام اتاق میهمان. این اتاق هم بهترین فضای خانه را اشغال کرده بود و هم به تبع آن بهترین اثاثیه منزل در آن بود. اسم این اتاق را یادم هست گذاشته بودیم اتاق جن ها. معمولا سالی یکی دوبار بیشتر درش باز نمیشد. این بازشدن در این اتاق برای ما حادثه ای بود و رویدادی بزرگ و دلپذیر.....

3) عصرهای کریسکان

کتاب عصرهای کریسکان نوشته ی کیانوش گلزار راغب براساس خاطرات امیر سعیدزاده (سعید سردشتی) و رنج ها و مجاهدت های ایشان در زندان های کوموله و دموکرات در دوران دفاع مقدس است.

برش هایی از این کتاب:

ناامیدانه به طناب آویزان میشوم و به سوی رودخانه سر میخورم. طناب کوتاه است و از فاصله ده پانزده متری دیواره ی بلند رودخانه می غلتم و داخل آب سقوط میکنم. فقط مواظبم تعادلم حفظ شود و سرم به سنگ نخورد. در حین سقوط و غلتیدنم سگ های محوطه پارس میکنند و به طرفم هجوم می آورند.
یکی دوبار شبانه به منزلمان حمله کردند و میخواستند با نارنجک بچه هایم را قتل عام کنند ولی با پادرمیانی همسایه ها و نبودن سعید در منزل منصرف شدند. وقتی هجمه‌ی گروهک ها به مال و جان و ناموس مردم بیشتر شد مام‌رحمان هم به بسیج عشایری پیوست و مسلح شد. اصولا مسلح شدن مردم باغیرت برای دفاع از حریم خانواده و امنیت شهرشان به امری عادی و معمولی تبدیل شده بود.
گذشته از کینه ای که صدام حسین نسبت به جمهوری اسلامی در دل دارد، عقده خاصی نسبت به مردم سردشت دارد. نقل است صدام حسین خاطره ناخوشایندی از شهرک ربط داشته و به هواپیماهای عراقی دستور داده است به هر شهری حمله کرده و نتوانستند بمب‌هایشان را آنجا بریزند، بمب‌ها را بیاورند و بر سر مردم سردشت خالی کنند! گویا در زمان شاه، صدام حسین به محل اسکان طرفداران ملامصطفی بارزانی به شهرک ربط سفر می‌کند و می‌خواهد از آنجا بازدید کند. به محض ورودش کُردهای آواره عراقی صدام حسین را میشناسند و خبر ورودش به سرعت در بین آوارگان عراقی میپیچد. آنها تجمع میکنند و با اعتراض دست به شورش میزنند، به طرف صدام حسین هجوم میبرند و میخواهند دستگیرش کنند. ژندارمری شهرک ربط مجبور میشود صدام را به داخل پاسگاه بکشاند و از او محافظت کند. اما از پس مردم بر نمی آید و به آنها میگوید: صدام را تحویلتان میدیم به شرطی که اچازه بدید اول این زن باردار را از پاسگاه خارج کنیم و به بیمارستان برسانیم. پاسگاه ربط مجبور شده بود ریشه و سبیل صدام را بتراشد و چهره و اندامش را با آرایشی زنانه به شکل زنی حامله درآورد. غائله میخوابد ولی حقارت و رسوایی حادثه در ذهن صدام نقش بسته و کینه و نفرت تمام نشدنی از مردم سردشت به دل گرفته بود.

4) برادر انگلستان
رمان برادر انگلستان نخستین اثر داستانی از شاعر معروف علیرضا قزوه است. به گفته ی برخی از منتقدان ادبی اگر در چهل سال اخیر پنج رمان موفق داشته باشیم یکی از آن ها رمان برادر انگلستان است و با اینکه علیرضا قزوه سالیان طولانی را در فضای شعر و شاعری گذرانده اما با نگارش رمان برادر انگلستان اثری خارق‌العاده را از خود بر جای گذاشته است .

برش هایی از این کتاب:

عموجان استکان چایی را سرکشید و گفت: آن از فامیلش! وقت مصیبت و بلا که شد همه دررفتند، اما وقت خوردن که باشد، خاله خواهرزاده را نمی شناسد!خلاصه خاله‌اش هم از خدا خواسته بود که اسماعیل را سپرد و دیگر هم پیداش نشد.
حاج عمو تعریف میکرد: وقتی شمس‌العماره را میساختند معمار از اروپا آوردند، اتریشی ها بودند و فرانسوی ها. آن روزها زنگ شمس العماره میپیچید در همه ی تهران. این همه ماشین و بوق و سروصدا نبود. چهارتا کالسکه بود و دو تا ماشین دودی. اسماعیل گفت: شنیده ای میگویند وقتی محمدعلی شاه سقوط کرد یک کلاغ رفته بود پرچم بالای شمس‌العماره را با منقارش سوراخ کرده بود؟ حاج محمود خنده ای نمکین کرد و گفت: عجب! پس سقوط محمدعلی شاه هم کار کلاغ ها بوده!
این سال های آخر هر سال فقط دندان‌های اسماعیل افتاد، فقط موهای اسماعیل ریخت، فقط اسماعیل لاغر شد، و هرگاه که به ملاقاتش رفتیم چمباتمه زد و سیگار کشید و سیب های زرد نرم را بی دندان گاز زد. دستِ آخر هم اسماعیل دود شد و رفت.
معرفی کتابحال خوبتو با من تقسیم کننویسندگیبرنامه نویسیکتاب
فاقدِ هرگونه ارزشِ افزوده!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید