نویسنده: سهیلابانو
باب نخست: روزی روزگاری در یکی از سرزمینهای کهن در مکتب خانهای، ساز و نوایی از مطربان بلاد کفر در سرسرا پیچید و چند شاگرد نیز با این ساز و نوا، طرب و شادی نمودند!!! سپس پس از آنکه این رخداد بوسیله دود و همچنین کلاغهای گرامی به دربار رسید، همگی برآشفتند که ای خاک وچوک که پایههای وزارت فخیمهی مکتب خانهای ما سست گردیده است و میباست آنها را به سزای اعمال خود برسانیم. ای جلادان، عاملین این تشویش و برهم زنی را گردن بزنید و در شهر بیاویزید تا عبرتی شوند برای سایرین!!!! گردن زدند و بیاویختند و عبرتها گرفتند و قائله ختم به خیر گردید!!!
از اتاق فرمان اشاره مینمایند که گویا تنی چند از مریدان عبرت نگرفته و معترض گشتهاند که چرا فقط مکتب خانهایها گردن زده شوند؟؟ آیا این واقعه خطاکار دیگری ندارد؟؟؟ در باب پرسش مریدان متحیر، آوردهاند که:
روزی ملانصرالدین به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی را حمل میکرد، ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر ملا زده و سرش را شکست. ملانصرالدین سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان، سپر به این بزرگی را نمیبینی و این سنگ را بر سر من میزنی؟؟؟؟؟!!!!!
مریدان گرامی گویا سپر را ندیدهاید که سنگ بر سر دوستان میزنید؟؟ (اپتومتریست لازم، گشتهاید و خبر ندارید..)
باب پایانی: ما تقلیدِ شطرنج بازانِ اندیشمند را درآوردیم. ماهرانه و مسلط بازی نکردیم. ما شطرنج را چیدیم در دو سوی آن نشستیم و به ظاهر، متفکرانه و عمیق به آن خیره شدیم و روشنفکرانه نشان دادیم که سخت سرگرمِ حل پیچیدگیها هستیم اما، هیچ، هیچ، هیچ حرکتی –که واقعا حرکت باشد- انجام ندادیم و آنگاه، حیرت زده دیدیم که هیچ مهره ای حرکت نمیکند و جا به جا نمیشود و وضعیتها را دگرگون نمیکند. اصلا حریفی در کار نبود و نیست که ما را مات کند. ما، خود، ماتِ بی حرکتیهای خود شدیم بی آنکه حتی حس کنیم که من و تو نمیبایست در دو سوی صفحه بنشینیم. مسایل، در مقابل ما بود و ما ندانستیم یا خود را به ندانستن زدیم.(یک عاشقانه ی آرام، نادر ابراهیمی ).
و من الله توفیق. (سنه یک هزار و سیصد و نود و هشت خورشیدی).