نویسنده: سهیلابانو!
سکانس اول
فضاپیمای شاتل چلنجر آمریکایی با هدف تسخیر دنیایی دیگر با 7 سرنشین در سال 1986 سفر خود را آغاز میکند، سفری که بیش از 76 ثانیه دوام ندارد و به دلیل نقص ساختاری برفراز اقیانوس اطلس و سواحل فلوریدا بدون هیچ دستاوردی سقوط میکند! ریگان رییس جمهور وقت ایالات متحده این اتفاق را رخدادی مهم قلمداد کرده و در سرتاسر ایالات متحده عزای عمومی اعلام میکند.
پسری ایرانی در غذاخوری دانشگاهی در آمریکا خبر انفجار فضاپیما را میشنود و همانجا مساله اصلاح خطای رخ داده ذهنش را درگیر میکند! عملیات شبیهسازی و دیباگینگ در تیم شاتل با حضور این جوان ایرانی آغاز میشود! مشکل نذاشتن یک قطعه در محفظهی تولید گاز است! بارها اجرا میشود و با موفقیت عملیات شبیهسازی را به پایان میرساند. این پروژه برای آمریکا بسیار مهم است ریگان به اعضای حاضر در تیم عیبیاب هزاران دلار جایزه میدهد اما به مهمترین فرد حاضر در این تیم یعنی همان دانشمند ایرانی، تنها یک پولیور میرسد! حاصل 5 سال تفکر و تلاش یک نابغه در یک جمله خلاصه میشود:
این قانون طبیعت است، تو یک خارجی هستی و چیزی به تو تعلق نمیگیرد.
در مهمترین آزمایشگاههای تحقیقاتی آمریکا کار میکند. در کنارش افراد صنعتکاری که مدارک آکادمیک ندارند مشغول کار میشوند! صنعتکار به جوان نابغه ایرانی میگوید:
در آمریکا همهی افراد، ارشد و دکترا نمیگیرند و تمایل دارند تا وارد صنعت شوند. من پول میدهم تا امثال تو ایدههایم را عملی کنند!
سرمایهگذاری در صنعت و دانشگاه بیش از هرچیز اهمیت دارد، علمی که صنعت را ارتقا ندهد تنها یک هزینه از دست رفته است.
از تبعیض و نژادپرستی خسته میشود. همواره او را شهروند دستِ دوم خطاب کردهاند! تنها یک انگیزه مهم برای رها کردن همهچیز دارد: مادر!
به ایران برمیگردد و در کنار همهی کمبودهای موجود به تلاش و کار میپردازد. وقتی به ظاهرش نگاه میکنی، فردی را میبینی که آنقدر از دستاوردهایش به رضایت درونی رسیده است که نیازی به تشویق و تحسین ظاهری دیگران ندارد. ساده است و در روستای کودکیاش زندگی میکند. از وطن حرف میزند از بازگشتش به جایی که به او تعلق دارد و از مادر...
سکانس دوم
از همان لحظهی ورود به دانشگاه تنها چیزی که ذهنمان را به خود مشغول میکند چیزی نیست به جز اپلای! هیچ چشماندازی در اینجا وجود ندارد. سرزمین فرصتهای طلایی چیزی آنسوی مرزهاست. آزادی از هرچیزی که مانعمان میشود. راستش اینجا همهچیز با رانت میگذرد با پارتی میگذرد، سنگ روی سنگ بند نمیشود اگر پدرت فلان پُست و فلان مقام را نداشته باشد! کدام قسمتِ دنیا به دانشجویان متاهل یک میلیون تومان و به مجردان هشتصد هزارتومان وام میدهند؟!
اگر برای صدا کردن استادت، لفظِ دکتر را جا بیندازی تا مدتها تبعاتش دامنگیرت میشود. تو اصلا نیستی، اگر هم باشی، پلهای هستی برای صعودِ اساتیدت! استادیاش میشود استادیاری با ترجمههای تو! استادیاریاش میشود دانشیاری با مقالهها و ایدههای تو!
طرحها و ایدههایت را که ارائه میدهی احمق خطابت میکنند. همان ایدهی احمقانه چندماه بعد در جایی دیگر اجرا میشود و تنها یک چیز میماند که همان حماقتِ توست!
تبعیض و سواستفاده باعث میشود همهچیز را رها کند حتی مادر!
سکانس سوم
خانمِ دکتر را میبینم، در بخش تحقیقات کار میکند، آزمون جامع را داده و حالا کاندیدِ پیاچ دی شده است. بابِ گفتگو را باز میکنیم، از اوضاع و احوالم میپرسد! از سختی کار میگویم و اینکه چقدر این روزها خسته از همه چیز شدهام! گاهی فکر میکنم کاش یک کارگاه خیاطی ساده داشتم و مجبور نبودم برای زندگی تا این حد سختی را تحمل کنم!
در پاسخ میگوید: ذهنِ ما مشکل دارد که درسخواندن را ارزش تلقی کرده است. از سن و سالش میگوید، نزدیک چهل سالش شده اما هنوز ازدواج نکرده است. از خواستگارهایی میگوید که نگرانِ بچهدار نشدنش در این سن و سال هستند. از آرزوهایی که هیچ کدام محقق نشده! اطرافیان او را انسان موفقی میدانند اما خودش هرگز احساس رضایت نداشته است.
نصیحتم میکند تا زندگی را فدای درس و تحقیقات نکنم! میخواهد که بیشتر از زندگی لذت ببرم و یا حتی همان کارگاه خیاطی را راه بیندازم!
سکانس چهارم
بعد از اتمام دوره لیسانس هیچ برنامهای برای ادامهی تحصیل نداشتم. باید کارشناسی ارشد فیزیک پزشکی را ادامه میدادم و گزینه دیگری پیش رویم نبود. تصمیم گرفتم دنبال کار باشم و تا وقتی که تمام دانستههایم را به خاطر میآورم شغل مناسبی پیدا کنم. از بیمارستان امام حسین تا هفتتیر تا شهدای تجریش هیچ نیروی جدیدی نمیخواستند. حتی به بیمارستان امام خمینی که زیرنظر دانشگاه شهید بهشتی نبود نیز سر زدم. باز هم همان پاسخهای همیشگی! اداره طرح علوم پزشکی ثبت نام کردم به امید آنکه شاید به عنوان نیروی طرحی بتوانم کاری را پیدا کنم. خانواده اصرار بر ادامه تحصیل داشتند و من که حالا ناکام مانده بودم به اجبار کنکور ارشد را دادم. در دانشگاه علوم پزشکی شیراز پذیرفته شدم. همهی اطرافیانم از این اتفاق خوشحال بودند به جز من! تصمیم گرفتم بزرگترین انتخاب زندگیام را داشته باشم پس از دانشگاه انصراف دادم! انصراف از دانشگاه معادل دو سال محرومیت از شرکت مجدد در کنکور بود! دانشگاه مالزی در این رشته دانشجو میپذیرفت. بورسیه تحصیلی و شغلی در پیشرفتهترین بیمارستان آنکولوژی خاورمیانه! رزومه تحصیلی و درخواستم را ارسال کردم. سه ماه بعد ایمیل پذیرفته شدنم را دریافت کردم. این بار همه اطرافیانم ناراحت بودند و من خوشحال! مامان بیاشتها شده بود و بابا کمحرف! اما من تنها نگاهم به سوی آینده بود. روزهای سختی را سپری کردم از بیتابیهای شدید مامان فروغ تا اظهار نگرانیهای بابا! این بار نیز همهچیز را رها کردم و به همان وضعیت قبل بازگشتم بیآنکه در اینجا فرصتی یا مسیری جدید انتظارم را بکشد!
تا مدتها فکر میکردم که بخاطر خانواده از آینده و زندگی ایدهآلی که انتظارم را میکشید دست کشیدم و آنها را به خودم بدهکار میدیدم!
سکانس پنجم
اکثر دوستانم مهاجرت کردهاند، از شرایط مالی و رفاهی زندگی جدید بسیار راضی هستند اما از لحاظ روحی حال مناسبی ندارند. پدرِ سحر هفته پیش در بیمارستان فوت شد. برادرش میگوید در لحظات آخر اسم سحر را مکررا بر زبان میآورده و تنها نگرانیاش حال و اوضاع سحر بوده است. با سحر حرف میزنم، سراسر حسرت و اندوه بود و گریه امانش را بریده بود! از من میپرسد:
اینجا چقدر بهم حقوق بدن این حالِ افتضاح منو خوب میکنه؟ بخدا که هیچ رقمی براش وجود نداره
ناخودآگاه یادِ مامان فروغ میفتم، یادِ تقویم آبی رنگش روی اُپن آشپزخانه! همان تقویمی که پر شده است از شماره پلاکِ رانندگان اسنپی که درخواست دادهام! هربار تا کفشهایم را بپوشم گوشی را میگیرد، شماره پلاک و نام راننده را مینویسد و بعد از چند دقیقه با قرآنی در دست من را راهی میکند و نیم ساعتِ بعد تماس میگیرد تا خیالش راحت شود که من رسیدهام!
آن جوانِ نابغه ایرانی که حالا مردی تمام عیار است میگوید: هربار از مادرم میپرسیدند علم بهتر است یا ثروت؟ در پاسخ میگفت: عقل! اگر عقل داشته باشی هم علم داری هم ثروت!
عقلم میگوید تقویمِ آبی رنگ مامان فروغ هم نشان از علم است و هم ثروت.
پانویس اول. سکانس اول درباره پرفسور رحمتاله قدیمی چرمهینی نابغهی مهندسی مکانیک است. (موضوع سوم مسابقه جناب دست انداز با عنوان پرفسور پیکانسوار!)
پانویس دوم: وطن معنویترین کلام روی زمین است، دوستیاش نه در آب است و نه در خاک، دوستی وطن در دل است، در خون است و شاید همان حیات دمندهای است که در تن ما بالا و پایین میرود. (هرمان هسه)
پانویس سوم: آقای دستانداز وعده یک آپارتمان مبله در پشتبام خود را به نامبرده داده است و این متن تنها برای رسیدن به جایزه مذکور نگارش شده است :)
پانویس چهارم: تماشای مستند «خارجی» را از دست ندهید :)