ویرگول
ورودثبت نام
سهیلا رجایی
سهیلا رجایی
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

کتابِ نشکن!!!

نویسنده: همون همیشگی



هشدار: این نوشته متاسفانه حاوی مطالب آموزنده می باشد. چنانچه به مطالب آموزنده علاقه ندارید (همانند خودم که از ده فرسنگی مطالب آموزنده عبور نمی کنم!!!)، از خواندن انصراف دهید.

در تمامی سالهای تحصیل در مدرسه، برای اینجانب سوال بود که چرا کتاب چیز خوبیست و تو را در برابر طوفان حوادث مقاوم نموده و اساسا پایداری قابل توجهی نسبت به تمامی امور از خود نشان می دهد!!! همیشه برایم سوال بود که چرا این همه درخت زیبا را قطع می کنند تا نهایتا کتاب هایی همچون مطالعات ، تعلیمات اجتماعی و از همه بدتر تاریخ، جغرافیا و عربی را بسازند، الحق و الانصاف حیف آن درختان زیبا نبود!!! بنده در تمام عمر مقاومت بلاحدی نسبت به خواندن تمامی کتاب های فوق الذکر داشتم، اما این جریان هیچ ارتباطی به ماجرای این نوشته ندارد و فقط دیدم تا تنور داغ است، درد و دل چندین و چندساله خود را پیرامون نامبرده های عزیز عنوان نمایم.

یکی از عادات تقریبا روزمره نویسنده داستان، چسبیدن به یک کتاب و نهایتا خواندن تمام صفحات آن در یک روز می باشد. در همین راستا اینجانب حتی در خیابان نیز کتاب در دست داشته و بارها پیش آمده است که با تیر چراغ برق و یا مانکن های محترم جلوی مغازه برخورد نموده و آن چنان مجذوب در کتاب نامبرده بوده ام که حتی گاهی متوجه نشده که شاکیان مزبور، این دوستان می باشند و از ایشان بابت این برخورد ناگهانی، عذرخواهی نیز نموده ام!!!! سپس با خنده ی بی امان دوستان و یاران مواجه شده و در پیامی خاطرنشان کرده اند:

ساقیت کیه؟!! :)

در راستای همان عادت دیرینه ی مطالعه در خیابان، در یک عصر گرم تابستانی مشغول رفتار بسیار زشت کتاب خواندن در خیابان بودم که ناگهان پای چپ اینجانب به منظور ادای احترام و احوالپرسی، بر پشت پای راست کوبیده و حاصل خوش و بش اندام های نامبرده، پخشِ زمین شدن اینجانب به همراه آن یار مهربان گردید. یار مهربان حدود چند متر جلوتر پرتاپ گشته و ناگاه چرخ های نامهربان یک اتوبوس از راه رسید!! اتوبوس نامبرده با دیدن اینجانب که همچون کتلتی پخش زمین گشته بودم، گمان نمود که دلیل سقوط ناگهانی حقیر، دویدن به دنبال اتوبوس ایشان بوده لذا دقیقا روی کتاب نگون بخت ترمز زده تا اینجانب سوار گردم!!! بنده نیز به دلیل آنکه عزیزی گرانقدر را زیر چرخ های آن نامهربان داشتم مشغول معادلات پیچیده ی ریاضی شده و با حسابی سرانگشتی به دست آوردم که حدودا پنجاه مسافر در اتوبوس حضور دارند که اگر به طور میانگین 60کیلو باشند وزن مسافران در مجموع عددی در حدود سه هزار کیلو خواهد بود و با وزن احتمالی خود اتوبوس می شود حدود 4000کیلو!!! همچنین به دلیل آنکه فقط یک چرخ روی کتاب قرار گرفته بود وزن حاصله طبیعتا تقسیم بر چهار می گردد، پس من حیث المجموع هزار کیلو بار روی متوفی پیاده شده است!! در همان حال که مشغول محاسبات پیچیده در کف خیابان میبودم با فریاد راننده مواجه گشتم که گفت:

سوار نمیشی؟!! کجایی خانممم؟؟

در چشمان ایشان نیز همان جمله ی مشهور دوستان و یاران را خواندم که میگفت:

ساقیت کیه!!!

یقین نمودم که پس از عبور اتوبوس، دیگر چیزی از کتاب باقی نمانده و ناگزیر مجبورم اعضای باقی مانده از ایشان را با دلی سوخته و قلبی آکنده از اندوه در وسط همان خیابان رها کرده و سر منزل مقصود را در پیش گیرم.بر اینجانب پوشیده نبود، متوفی که نامش خرده عادت ها از جناب جیمز کلییر میبود پس از این سانحه ناگوار به کتاب دیگری تحت عنوان پودرِ عادت ها مبدل گشته است!!! پس از حادثه سقوط به کف خیابان تا حدود زیادی عاری از هرگونه ویندوز میبودم با سختی هر چه تمام تر مشغول تنظیم مجدد محل قرارگیری پاهای خویش گشتم در همین حال سر را که چرخاندم مشاهده نمودم پلیس محترم راهنمایی و رانندگی با کتابی در دست به سمت اینجانب در حرکت است!!! بنده پس از مشاهده ی کتاب در دست ایشان خشکم زده و با چشمانی گرد به کتاب می نگریستم!!!! پس از تحویل کتاب از ایشان در کمال ناباوری مشاهده کردم که پس از عبور چرخ های اتوبوس از روی یار مهربان آن هم با سرعتی بالا، نامبرده دچار هیچ گونه شکستگی و پارگی نشده است و فقط کوفتگی های اندکی به دلیل عبور چرخ های مذکور بر بدن به همراه دارد!!!!پس از سالها شنیدن حرف ها و سخنان تکراری پیرامون مقاومت بلا حد کتاب در مواجهه با طوفان حوادث، این مفهوم را با تک تک سلول های خویش درک نموده و یقین نمودم که سلاحی محکم تر از کتاب در جهان هستی وجود ندارد.

پ ن : یک آموزنده ی بی پایان، بهتر از یک پایان آموزنده است!!!

یار مهربانخرده عادت هاکتابمطالعهحال خوبتو با من تقسیم کن
فاقدِ هرگونه ارزشِ افزوده!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید