سکوت
سکوت
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

تعلق


چند شب پیش که داشتیم از بازار بر میگشتیم، وقتی به با ستونهای گذرای پل های این شهر نگاه میکردم، چیزی از درونم در آغوشم گرفت، بر عکس بقیه بغل کردنا این آغوش سرد بود ... بوی غربت داشت ... بی تعلقی ..‌. اونجا، اون شب احساس کردم به جایی تعلق ندارم ...‌ اصلا متعلق به دنیا نیستم ... اصلا انگار روحی در من نبود، شاید هم بود اما احساس تعلق نمیکرد ... نه به جسمم نه به دنیا ...

یه چیزی در درونم می گفت باید بری ... اما نمی گفت کجا! می گفت باید رها کنی باید بکنی ... ولی نمی دونستم چجوری ... هنوزم نمی دونم چجوری ... این صدا هر بار هر روز بام میگه که باید برم ولی نمیگه چجوری ...

"این پست پیش نویس سه ماه پیشه، نمیدونم چندم مهر..."

سکوت
http://t.m/Sokout_ch
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید