Sophie
Sophie
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

به نام خدا!


سلام!

ساعت 2 و خورده ای نصف شبتون بخیر!

خیلی فک کردم که برای اولین پستم تو ویرگول چی بنویسم...تازه میخواستم برم چند از اولین پست های بقیه رو هم بخونم ایده بگیرم (ولی اینکارو نکردم چون این باعث میشد تقلید کنم از بقیه و چیزی که دوست دارمو ننویسم). یه چند تایی هم نوشتم ولی پاکشون کردم چون حس کردم شاید چیزای بهتری هم به ذهنم برسه (!خوره ی کمال گرایی!). اما امشب دیگه کاری به هیچی ندارم مینویسم...هر چه پیش آید خوش آید!

با اینکه آدم به شدت کمالگرایی ام و این باعث میشه خیلی کم کاراهای مختلف رو انجام بدم یا شروع کنم(حتی کارایی که عاشقشونم!) ولی بالاخره شروع کردم به ویرگول نوشتن. اره بالاخره شروع کردم، مهم نیست چقد خوب یا چقد خفن، چقد بلند و پر مسما یا چقد کوتاه! همین که شروع کردم عالیه! عالی! خب :| بسه تعریف تمجید برم سراغ اصل مطلب!

به نظر من اساساً رسالت وبلاگ اینه که یه چیزی به آدم اضافه کنه؛ چه علمی، چه اخلاقی و چه تحولات درونی و اینا. با شناختی که از خودم دارم، میدونم که اینجا میخوام یه آش شله قلمکار درست کنم. یه محلولِ ناهمگنِ غلیظ از علایقم و چیزایی که برام جالبن. شاید راجع به تکنولوژی بنویسم، شایدم یه قصه خیلی عجیب...بستگی داره چی بیاد بیرون از کلاف توی سرم...ولی آش خوشمزه ای درست میکنم، نگران نباشید!

میخواستم خودمو معرفی کنم یکم تو این پست، ولی یاد جمله یکی از بچه های جمعیت افتادم که میگفت: وقتی آدما برای بار اول باهات برخورد میکنن بهتره از قبل هیچی از تو ندونن، اونجوری قضاوتت نمیکنن و تو میشی یه کاغذ سفید دستشون که میتونن با رفتار خودشون چیزای زشت یا زیبایی رو تو بنویسن... .پس ایشالا تو پست های بعدی بیشتر آشنا میشیم (ولی خدایی خوش خط بنویسید روم)!

با همین قیافه جمله قبلو نوشتم! ((چرا استیکر نداره اینجا اَه!(یا داره من نمیدونم کجاست؟!) ))
با همین قیافه جمله قبلو نوشتم! ((چرا استیکر نداره اینجا اَه!(یا داره من نمیدونم کجاست؟!) ))

الانم که دارم براتون خودبافی میکنم آهنگِ ژوزیِ بمرانی تو گوشمه...

ژوزی،

روز درازو سختی بود

اون پایینا، اون ته جاده

راهمو گم کردم

رسیدم، گفتی رِ شرمندم

حالا فقط تو میتونی

یکم میزونم کنی

یه رنگین کمون بخونی، یه ترانه جاری کنی

یه امشب بذار میزون باشه

چون خیلی وقته هیچی میزون نبوده....


***

شب خوش!


منخودمویرگولبرنامهشب نوشت
شاید روزی لا به ‎لا کلمات پیدایم کنند...در حال نوشیدن یک فنجان چای زیر سایه‎ مرگ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید