بچه که بودم همسایه ای داشتیم مهربون تر از هر همسایه ای که به عمرم دیدم، کرد هایی با اصالت، نجیب و شاد. یادمه انقدر بهم محبت داشتند که به هر بهونه ای می شد میرفتم خونشون، با اینکه اختلاف سنیشون با خونواده ما زیاد بود ولی خونوادگی خیلی با هم اخت شده بودیم.
هر چند اون موقع کمتر از 4 سالم بود ولی یه سری تصاویر به وضوح تو ذهنم هک شده مثل همین محبت های دائمی مادر خونواده یا لبخند های آروم و همیشگی پدر یا دخترای قد بلند و شادشون با اون لباسهای رنگارنگ کردی و موهای بافته شده تا کمر (منم بهشون گیر میدادم که چکار کردن انقدر موهاشون بلند شده که منم همین کارو بکنم) و اون داداشای مهربون و پر انرژی. کوچیک ترین عضو خونواده، داداش کوچیکه اون زمان 17 سالش بود.
4 سالم که بود پدر خونواده بازنشست شد، همگی برگشتن شهرشون و دوری مسافت، کم لطفی آدمها، شاید هم مشغله زندگی، خداحافظیشون رو به آخرین دیدار ما تبدیل کرد. بعد از اون قضیه چند بار با نامه و تنها تلفنی که بود با هم ارتباط داشتیم. ولی خیلی زود دیگه اون خط تلفن رو کسی جواب میداد که فارسی نمی دونست و نامه های فرستاده شده هم دیگه جوابی نداشت. (شاید دوستان دهه 60 یادشون باشه اون موقع چه سختی هایی داشت ارتباط تلفنی مخصوصا وقتی یه شهر دیگه رو میگرفتید)
هفته پیش بعد از 27 سال با خونواده تصمیم گرفتیم هر جوری هست پیداشون کنیم. هر کدوم از اعضای خونواده هم تو یه شهر بودن و این تنها چیزی بود که میدونستیم. خلاصه بگم که بالاخره به این رسیدیم که شاید بتونیم بیجار دنبالشون بگردیم. بیجار شهر بزرگی نیست ولی دیگه این شکلی هم نیست که حتی تو یه شهر کوچیک با داشتن یه اسم بشه کسی رو پیدا کرد.
بعد از مدتی پرس و جو دیگه داشتیم تنها امید رو هم از دست میدادیم که بالاخره یکی پیدا شد که فامیلشون رو میشناخت، یه خانم مهربون رو هم دیدیم که با اون لهجه زیبای کردی گفت اون خونه رو می بینی پشت اون پیکانه، نماش سنگه، دروازش (همون درش) هلاله و یه پله داره، این همون خونست.
بابا خودش رو مرتب کرد، میشد دید که بعد از این همه سال چقدر هیجان و نگرانی و آشوب داره برا روبرو شدن باهاشون. بعد از یکم تعلل بالاخره در رو زد و یه خانمی با قد کوتاه و لباس تیره در رو باز کرد ازش فامیل رو پرسید و خانومه هم فقط گفت نه اینجا نیست و در رو بست، بابا با تعجب داشت بر میگشت که همسایه روبرویی اون خونه همزمان اومد، گفت کیو میخواستید و جریان رو براش گفتیم که با یه جمله جای بهت بابا اینا رو بغض گرفت: 10 سال دیر رسیدید.
تنها مونده بود امیدی که بتونیم بچه ها رو پیدا کنیم اون همسایه هم شماره ای ازشون نداشت فقط میدونست داداش کوچیکه تو داروخونه خیابون اصلی از ساعت 6 به بعد شیفت داره. از قضا دقیقا همون موقع 6 بود، رفتیم داروخونه و ساعت اوج شلوغی بود با بابا از وسط مردم رفتیم جلو دنبال یه آدم حدود 44 یا 45 ساله، از یکی از پرسنل اسم رو پرسیدیم و صداش زدن، گفتیم یه دقیقه میتونیم بیرون ببینیمتون، بنده خدا با یه چهره تعجب زده پشت گیشه یه جا خلوت تر وایساد و گفت درخدمتم، بابا پرسید میشناسید گفت نه، بابا گفت 30 سال پیش، همسایتون، فلان محله هر قسمت رو که میشنید تعجبش زیاد تر میشد تا یه دفعه گفت آقای صیادی و اومد بیرون و بابا رو بغل کرد، هر دوتاشون اشک تو چشاشون جمع شده بود و حرف از زبونشون کم.
نگاه من کرد گفت آقا سروش! گفتم آره و روبوسی کردیم. چین و چروک صورتش زیاد بود و موهاش سفید شده بود دیدنشون بعد این همه سال خیلی شیرین بود ولی وقتی از تمام اون رفتن ها گفت، از سختی هایی که کشیده بودن و از اتفاق هایی که برشون گذشته بود، تلخی و افسوسمون زیاد شد، غیر از پدر و مادر، یه روز صبح از خواب بیدار میشن و میبینن مهربونترین خواهرشون فوت شده و دوباره این حسرت رو به جا گذاشت که کاش زودتر اومده بودیم.
تو این فکر بودم که ای کاش 5 سال پیش که دور ایران رو تو 6 ماه سفر کردم میومدم و دنبالشون میگشتم حداقل میتونستم اون خواهری رو که شبیه ترینشون از نظر ظاهر و محبت به مادرشون بود رو ببینم ولی به هر حال چه باور کنیم چه نکنیم، چه افسوس بخوریم چه نخوریم، چه شاد باشیم و چه از همه چی غم و سختیش رو بیاد بیاریم زندگی در گذر هست و جذابیتش هم همین گذر و جریانش هست همین که باعث میشه فراموش کنیم یا شاید هم فراموش بشیم. که اگه نخوایم فراموش کنیم اگه نخوایم برداشتمون رو از اتفاقای بد تکه تکه تغییر بدیم، مجموع این غم ها جای شادی ها رو میگیره.
از اول سفر، دنبال جواب این سوال بودم که بعد از 27 سال چه شکلی شدن؟ این سالها چطور بهشون گذشته؟ دوباره میتونم اون مهر و محبتشون رو ببینم که کمتر از محبت مادری نبود. الان اما تو این فکرم که
همه ما توی آینده آدمای بهتری هستیم، همه ما قراره تو آینده بهترین زندگی ها رو داشته باشیم و کمترین مشکلات رو. دارم به این فکر میکنم اگر الان سروشی 4 ساله وارد زندگی من بشه و یه دفعه غیب بشه و 27 سال بعد پیداش بشه دوست دارم من 27 سال دیگه رو چطوری ببینه؟ با وجود تمام اون مشکلات نادیده یا پل های ترقی ای که معلوم نیست کی تو زندگیم پیدا میشن، آیا برا اون سروش بهتر دارم تلاش میکنم یا فقط خیالات یه سروش خوب در آینده رو دارم.
شما 27 سال بعد چه شکلی خواهی شد؟ (اگه دوست داشتید کامنت کنید)