از اتوبوس پیاده میشوم و با همان پاهای کوچک، با کولهپشتیِ تا خرتناق پُر عرض خیابان را رد میشوم و به در آهنی بزرگ میرسم. دستهایم از ترس یخ زده و ته گلویم انگار یک گونی سیمان خالی کردهاند. حتما باید وارد مدرسه شوم تا حیاط پیدا شود؛ با این حال امیدی ندارم. من تنها جا ماندهام. همه سر کلاس هستند، و این ترس از جا ماندن است که منِ پسربچه را هراسان کرده است.
این همهی ماجرا نیست. بیایید نگاهی وسیعتر به این ترس بیندازیم. ترس از جاماندن؛ از چه؟ از زندگی، از دنیا. این دگرگونی و تغییر را میبینید چه شتابی گرفته است؟ دنیا افسار گسیخته و به تاخت میرود. من میترسم. من از عقب افتادن از این دگرگونی میترسم. رویدادها و فناوریها و هرچه را بگویی هر لحظه در حال تغییر است. اما آیا این بزرگترین ترس است؟
چشمم که به حیاط مدرسه میافتد، حتی با اطمینان از خالی بودنش، دلم هری میریزد. سر میندازم تا دور و برم دانشآموز دیگری را ببینم که او هم جا مانده باشد. آری، یک آدمکوچولوی دیگر بدو بدو در حالی که کولهپشتیاش پشت سرش بالا و پایین میپرد، از راه میرسد. نگاهمان به هم میافتد. هوووف. زبانم به زحمت آبی برای قورت دادن جمع میکند و میدهد پشت آن سیمانهای ته گلو. خوب است؛ حالا لااقل تنها نیستم.
من، آدمی از آدمهای این عصر شتابزده، بیشتر از جا ماندن، از تنهایی میترسم. میدانم اگر در این جاماندن تنها نباشم، اوضاع آنقدرها هم بغرنج نیست. اصلا دیوانهای مثل خودم پیدا شود، عمدا از قافله جا بمانیم و برویم سی خودمان. به کجای دنیا بر میخورد؟ لااقل دیگر تنها نیستیم؛ و تنهایی بهغایت ترس دارد؛ اما آیا بیشترین ترس را؟
راستش موضوع نوشتن را که دیدم، به سرم زد از همین ترس از تنهایی به عنوان شگرفترین ترس آدمی بنویسم. اما این چند روز اخیر، نسخهی پیشنویس متن را که گذاشته بودم دم بکشد، ذهنم باز هم با موضوع کلنجار میرفت.
به نظر شما آیا میشود بزرگیِ یک ترس را از روی بزرگیِ کاری که باعث میشود آدمی انجام دهد حدس یا تخمین بزنیم؟ آخر آدمهایی دیدهام؛ از چیزی میترسند که باعث میشود به راحتی در تنهایی فرو روند. شاید ترس از پوچی باشد؛ گویی ترسِ از دست دادن معنا و هویتی که از نقشهامان -و نه از درونمان- میگیریم.
آن آدمکوچولوی دانشآموز، بارها دیر رسید و تنها دیر رسید و تنها هم تنبیه شد. یک روز با تهدیدِ جدی اخراج از مدرسه، دیگر دیر نرسید. هیچ اهرم دیگری باعث نشده بود بتواند به خوابآوری داروهای ضدآلرژی غلبه کند. ترسید. از ترسِ روزی که اخراج شده باشد و دیگر دانشآموز نباشد به خود لرزید. انگار او غیر از دانشآموز هیچ چیز دیگری نمیتوانست باشد!