بهار
بهار. آره بهار. دربارهی این فصل میخوام بنویسم. ایدهای ندارم. فقط نیت کردم گرهش بزنم به یک موضوع دیگه و حتی نمیدونم چجوری. بهار. هی تکرار میکنم بهار، بهار، بهار... تا اینکه سرنخی بگیرم و همونو ادامه بدم. بعدا میتونم این قسمت رو حذف کنم.
بهار... بهار... به نظر شما هم نمیشه از بهار گفت بدون اینکه از زمستون یاد کرد؟ بهار یهو میاد؟ انگار یهو میاد. حتی وقتی زمستون تموم نشده. عطرش رو توی هوا میپراکنه و سینهی زمستون رو میشکافه.
ولی رفتنش یهویی نیست. درست نمیگم؟ نرمنرمک گرم میشه. پخته میشه. جا میوفته. دست تو دست تابستون میگذاره. اصلا انگار بهاره که تابستون رو پاگشا میکنه؛ با اینکه از بقیه فصلها جوونتر و شادابتره.
انگار یک مادر جوان باشه؛ خیلی جوان. بهار زایندهست. ورق رو برمیگردونه. اونم یکتنه. وقتی هنوز تا اومدن گرمای تابستون خیلی مونده.
بهار، بهار، بهار، هنوز اون طوری که دلم میخواد قلمم نگشته. دلم میخواد ستایشش کنم. دلم میخواد هرچی حبس کردم رو بریزم وسط، به پاش، روی سرش. مگه غیر از اینه که بهار عروسِ فصلهاست؟
وه که چه عروسِ مشتی و لوتیمنشی. میدونی چرا؟ چون همه درگیر تابستون و زمستونن. همهی دعواها سر اون دوتاست. گرما و سرما. و البته پاییز هم طرفدارای خودشو داره.
اما بهار، با وجود تاثیرش، در حالی که برای طبیعت مادری میکنه، سر و صدا نداره. اهل زرق و برق نیست. گمونم لاک نمیزنه. ناخن که عمرا نمیکاره. بزک نمیکنه. تو چشم نمیکنه خودشو؛ یعنی نیازی نداره. بیشیلهپیلهست. منت نمیگذاره. کار خودشو انجام میده؛ با دستودلبازی. بهار دلش دریاست. آخ که چقدر عشقه. مادر نشده ولی مادری میکنه. برای طبیعت، برای ما. چه بهش میاد.
شاید اینجوری که من دیدمش باشه، شایدم نباشه. نمیدونم. فقط میدونم هرچی هست زیباست؛ به طرز وحشیانهیی زیباست. مثل زمستون سپید نیست. سبزه. اما از سپیدی زمستون روشناتره. چشماش برق داره. باروناش یه وقتایی تندن، یه وقتایی نمنم. یه وقتایی آفتابیه. حسابی نداره. به دلش نگاه میکنه.
آفتابش دل آدمو گرم میکنه؛ پشت آدم رو هم. پشتتون به آفتاب بهار گرم بوده هیچوقت؟ آخ که میچسبه. بخصوص که نسیم بهاری هم گونههاتو نوازش کنه. آدم دلش میخواد از ذوق عربده بکشه.
کسی که خزون رو طی کرده باشه میفهمه چی میگم. برگریزونای پاییز رو رد کردم. خدایا شکرت. یه وقتایی لازمه. سبک میشی. حتی شاید خدا یه چوب انداخت جلوی پای یه دیوونهای، هوس کنه بیوفته به جون شاخههات و همون برگایی که چسبیدن بهت رو هم بزنه بریزه. از کجا معلوم، شاید زیر بارش برگهای تو یه رقصی هم کرد. چه اشکالی داره؟ مهم اینه تو سبک شدی. ریختی.
ریختم. خزون زد بهم و منم انگار معطل، فرو ریختم. حالا که تو زمستونم، فکر بهار قند تو دلم آب میکنه. دلم میخواد بهاری بشم. دلم با بهاره. بهار اول از دل آدما شروع میشه. اولش یه نقطهست. بعد هی بزرگ میشه. به خود میای میبینی آخ آخ دلت چه گرمه.
زور میزنی تا از زمستون در بیای و به بهار دل بدی. خدا نکنه زمستون تو رگات ریشه دووندهباشه. چنگ میندازه به وجودت. درد میکشی. ولی نمیشه تسلیم شد. میشه؟ اگه هم بشه، با دلِ بهاری نمیشه. حتی اگه بنا باشه تا همیشه همونجا بمونه، تو سینه. فرقی نداره. با دل بهاری فقط میشه جنگید. تسلیم؟ بذار باد بیاد.
خلاص
بهارِ ۴۰۴
بیستوسه فروردین