ویرگول
ورودثبت نام
صادق ستوده‌نیا
صادق ستوده‌نیاخودش را چکه چکه از نوک قلم می‌چکاند. ردی سرخ باقی می‌گذارد؛ مبادا صیاد راه گم کند...
صادق ستوده‌نیا
صادق ستوده‌نیا
خواندن ۵ دقیقه·۸ ماه پیش

تمرینِ 《ادامه‌نویسی》

از همان زمان‌های دور معلوم بوده که ...



از همان زمان‌های دور معلوم بوده که چگونه باید خورد، پوشید، خوابید و در یک کلام نیازهای جسم را برطرف کرد. اما نیازهای روح و روان چه؟ معلوم بوده است؟ اجازه دهید بپرسم آیا امروز معلوم است؟ تا ببینیم از چه زمانی معلوم شده. بهتر نیست؟
شما چه فکر می‌کنید؟ آیا بشر خودش را شناخته است؟ در این چند هزار سال پژوهش، چند میلیون دانشمند و محقق در هزاران پژوهش‌سرا و دانشکده فهمیده‌اند انسان چیست؟ اصلا درباره‌ی یک جزء از آن، حتی جسم آن، امروزه می‌توانند بگویند درباره‌ی ساختمان چشم انسان هیچ مجهولی دیگر وجود ندارد؟ درباره‌ی زمین، آسمان و طبیعت چه؟ آرایش سیاره‌ها و منظومه‌ها تا ملکول‌ها و اتم‌ها چه؟ به گمان من بهتر است با این‌ها شروع کنیم قبل از اینکه درباره‌ی روح و روان انسان با آن پیچیدگی و عظمت سؤال کنیم.
هر آدم منصفی جواب سؤال‌های بالا را می‌داند. اینطور نیست؟ چرا؟ درباره‌ی هرآنچه خودش ساخته شاید بتواند بگوید هیچ مجهولی وجود ندارد. آن هم به فرض اینکه قوانین طبیعت در آن دخیل نباشند. درباره‌ی هرچه خودش خلق کرده آگاه است. چون کامل‌ترین آگاهی درباره‌ی هرچیز را خالقِ آن چیز ارائه می‌دهد. منطقی نیست؟ درباره‌ی خودش و طبیعت چه؟ خالقِ او فقط خلق کرده و خلاص؟
اگر دوستی شما را به مهمانی در خانه‌ش دعوت کند و آدرسی به شما ندهد، درباره‌ی او چه فکر می‌کنید؟ اگر آدرس بدهد، لوکیشن بفرستد، کروکی بکشد و با همه‌ی این‌ها چند نفر را هم مأمور کند تا از سر خیابان اصلی مهمان‌ها را به داخل محله و کوچه و خانه هدایت کنند، آن‌وقت درباره‌ی او چه فکر می‌کنید؟ درباره‌ی خدا چه فکر می‌کنید؟
بیمارستانی را سراغ دارم که صاحبش یک تیم پزشکی مجرب استخدام کرده بود. وسط جراحیِ مغز، نظافت‌چی‌ها و بیماران شورش کردند. پزشک‌ها را زدند و کشتند و اسیر گرفتند و آمدند سر جراحی. گفتند خب حالا ما می‌خواهیم با آزمون و خطا این مغز را جراحی کنیم. ببینیم چه می‌شود.
آری، آزمون و خطا. مگر علمِ حاضر چیزی جز آزمون و خطا بوده است؟ مبنای آن چیست؟ فرضیه. مشاهدات تکراری. فلان پدیده را فلان بار مشاهده کردیم، فلان نتیجه‌ی تکراری به‌دست آمد. پس فلان نتیجه را مبنا قرار می‌دهیم. تازه از خطای اندازه‌گیری و ابزارها هم صرف‌نظر می‌کنیم. علمِ حاضر همین است و جز این نیست. تمنا می‌کنم عبارت 《چیزهایی که علم توضیحی برای‌شان ندارد》 را گوگل کنید. یا چیزهایی شبیه به این عبارت. چند دقیقه‌ای بگردید و بخوانید. اصلا تابه‌حال نشنیده‌اید فلان نظریه، فلان مکتب فکری، فلان فرمول، حتی فلان دارو! منقضی شده است؟ یعنی اشتباه بوده است؟
حقیقتا من آدم ضد علمی نیستم. چه کسی می‌تواند بگوید علم بد است. اما چرا علم را، بخصوص درباره‌ی انسان، از صاحب و خالق‌ش نگرفته‌ایم؟ چرا آزمون و خطا؟ چون عظمت انسان را نشناخته‌ایم. انگار که نه انگار یک اشتباه جان تعداد زیادی انسان را به خطر می‌اندازد. مثل اینکه تعدادی مگس مرده باشند. کسی نمی‌گوید تک به تک این‌ها رسالتی در این دنیا داشته‌اند؛ مأمور انجام کاری برای پیشبرد انسان به سوی کمال بوده‌اند.
کمال، کمال، کمال... حقیقتا ول معطلیم. خودم را می‌گویم. دنباله‌روی چه کسانی هستیم؟ کتاب‌های چه نویسندگانی را می‌خوانیم؟ خودمان را در کدام آیینه‌ها تماشا کرده و شناخته‌ایم؟ آدمی جز به کمال، جز به بی‌نهایت راضی نمی‌شود. این در و دکان‌ها تباهیِ سرمایه است. آری با مس هم می‌شود خوشحال بود. چرا فقط طلا؟ با یک تکه حلبی هم می‌توان شاد شد. اگر فکر کنیم آن تکه حلبی مرا بس است. که در حقیقت نیست. سوءتفاهم نشود. من قناعت را نمی‌کوبم. طلا مجاز است از خدایی که لایتناهی است. از عشق، از محبت، از داد و ستدی که آدمی را مجنون می‌کند، شیدا می‌کند، بی‌نیاز از خلق می‌کند، غنی می‌کند، شاد و مسرور، مست می‌کند.
درباره‌ی خدایی حرف می‌زنم که گفته همه‌ی زیبایی‌ها را برای تو آفریدم تا کیف کنی، حال بیایی، و وقتی می‌گوید تو، یعنی خودِ تو. همین تویی که فقط یکی از تو در این جهان است. همین تویی که ابدی هستی. همین تویی که هستی، هست هستی. و این هستی را او به تو داده است. آگاهانه. تو، nاُمین آدم در تاریخ بشر، در فلان جا روی این کره‌ی خاکی. علف هرز که نیستیم؟ هستیم؟
کجا گفته است؟ همان‌جا که خودش را بارها معرفی کرده است. قرآن. این کتاب تنها برای مسلمانان نیست. آدرسِ مهمانی است. حقیقتِ علمِ حقیقی است. با یک جستجوی ساده می‌توانید دانشمندان مختلفی که با خواندن آن تسلیمِ خدا شده‌اند را بشناسید. و این‌ها تنها تعداد معدودی هستند. دانشمند، فیلسوف، چه و چه که با خواندن آن فهمیده‌اند این کتاب یک کتاب معمولی نیست. آن‌وقت فلان بلاگر در فلان رسانه‌ی اجتماعی به آن دهن‌کجی می‌کند و جالب اینجاست که چقدر هم دنباله‌رو دارد.
الحق که خودش در همان کتاب گفته حق همیشه در اقلیت است... بدبختیِ ما دور بودن از متخصص است. متخصصی که خود خدا به آن‌ها تخصص داده تا این کتاب را و علومش را بگسترانند. و اینجا دیگر آزمون و خطایی وجود ندارد. عصمتِ آن متخصصین اراده‌ی خداوند است. اگر غیر از این بود کار لنگ می‌زد. بخاطر من و تو است که آن‌ها باید بری از خطا باشند. انسان بازیچه نیست. شأن و منزلت دارد.
منتها بی‌پرده بگویم شعورِ داشتن متخصص را نداشته‌ایم. پس محروم شده‌ایم. تا زمانی که درک و شعور و آگاهی به حد نصابی که تنها خدا از آن خبر دارد برسیم. تا آماده‌ی پذیرش متخصص بشویم. و این آمادگی و آگاهی به معنیِ صبح تا شب و شب تا صبح روی سجاده افتادن نیست. اگرچه عبادت خوب است. جاده‌صاف‌کن است. آدمی را آماده‌ی کِشت می‌کند. اما آن بذر معرفتی که خدا خودش در وجود آدم می‌کارد چیز دیگری‌ست. عشق است. محبت است. معرفت است. از این دست چیزهاست.
عجیب نیست اگر گفته‌اند به وقت آمدنش دین‌دارها مثلِ برگِ درخت در پاییز، می‌ریزند، مرتد می‌شوند. و از طرف دیگر، رویش گسترده و عظیمی در بین آن‌ها که اصلا متدین نیستند و چه بسا مسلمان هم نیستند اتفاق میفتد. این کار، کارِ عشق است. همین الان هم قابل مشاهده هستند. شما ببینید در جوامع غربی با آن فرهنگ و نگرش، چه فریادهای دادخواهی‌یی بلند شده است و جلوی ظلم سینه سپر کرده؛ در حالی که می‌داند این کارش هزینه دارد.
در آخر باید اعتراف کنم که می‌ترسم. وحشتناک می‌ترسم از عاقبتی که در انتظارم است و نمی‌دانم چیست. به اکنونم نگاه می‌کنم و نمی‌توانم خوشبین باشم. باید کاری کرد. باید این زمین را شخم زد. باید زنگار از این آیینه زدود. باید صیقلش داد. نور بر سطح کدر اگر هم بتابد، بازتابی ندارد. باید عاشق شد. باید عاشق شد.
وسلام.
۹ اردیبهشت ۴۰۴

تمرین نویسندگیانسان شناسیعرفاننویسندگی خلاق
۱۱
۸
صادق ستوده‌نیا
صادق ستوده‌نیا
خودش را چکه چکه از نوک قلم می‌چکاند. ردی سرخ باقی می‌گذارد؛ مبادا صیاد راه گم کند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید