ویرگول
ورودثبت نام
صادق ستوده‌نیا
صادق ستوده‌نیا
خواندن ۶ دقیقه·۳ ماه پیش

جادوی رُبایش، دیوانگی، میلِ پرواز و غیره

چند روزی هست که یک نوشته می‌خواهد بیاید و ناز می‌کند. من هم که تا ناز می‌کند از هم می‌پاشم. اصلا یک حالی است برای خودش. یک حالِ لعنتی مقدس کثافتی است؛ که حالا با حالِ این روزهایم نیز ترکیب شده و هووف.
کت جادویی را یادتان است؟ قبل از اینکه جادو بشود و از جیب‌های کت، پول فوران کند، صاحب کت یک حال عجیبی را تجربه می‌کرد. همین است جادو. این روزها حسش می‌کنم. مرا در بر گرفته است، و من، مثل یک هرزه‌ی پول پرست خودم را در اختیارش قرار داده‌ام.
بلاخره دارد می‌آید. الان، همینجا، در گوشه‌ی امنم. هنوز شروع نشده، این جمله‌ها، آنهایی که باید باشند نیستند. فعلا باید نازش را کشید. بلکه خلاصم کند. درست مثل خلاصیِ زائو، بعد از زاییدن، نفس راحت کشیدن است.
در من، یکی پیدا شده، یا بوده و حالا قد علم کرده، می‌خواهد سیاه‌چاله‌بازی کند. جادو دارد. مسلح است. آهن‌ربا که دیده‌اید، این آدم‌ربا است. شاید چیزی شبیه به دلربا. همان‌ها که می‌آیند و دل آدم‌ را می‌ربایند. دل آدمی هم اگر رفت، همه‌اش رفته.
دارم به این‌سو و آن‌سو کشیده می‌شوم. روحم، گویی طغیان کرده. انگار یک گربه‌ی زخم‌خورده‌ی چموشی است که در یک گونی زندانی شده. جایی را نمی‌بیند فقط خودش را به این طرف و آن‌طرف می‌کشاند. انگار که تنم همان گونی باشد، اوضاع عجیبی است.
ربایش را احساس می‌کنم. انگار آهن‌ باشم و در مجاورت یک آهنربای القایی غول‌پیکر قرار گرفته باشم. جادو را احساس می‌کنم. فقط، جادوگر کو؟ شاید همین نزدیکی‌ها.
میل به فرو رفتنی عمیق در سیاه‌چاله است. زیرِ پوستم می‌خزد و مورمورم می‌کند. میلِ برگرداندن سطلِ رنگ سیاه، کفِ سرامیک شده‌ی سفید. انگار که خب، کاری که نباید میشد، شد. دیگر تمام. و بیخیال بیخیال بیخیال دراز بکشم روی سرامیک‌ها، رنگ‌ها را پخش کنم، بغلتم، بمالم، سفیدی‌ها را سیاه کنم، سینه‌خیز بروم، و هرطور دیوانه‌بازی‌ایی که فکرش را بکنید. انگار آدمی به‌غایت فقیر، یک میلیون‌ دلار اسکناس پیدا کرده، آورده ریخته روی فرش اتاق و حالا دارد توی اسکناس‌ها غوطه می‌خورد.
یک‌لحظه ملکول‌های رنگِ سیاه دست به دست هم دهند، به هم بچسبند و شمایل یک تن عریان را پدید آورند. و آن تن، من را از خودم برباید، انگار بخواهد فشارم دهد، آنقدر که عصاره‌ام را بکشد، در خود فرو برد تا بارور شود. بارور؟ از من؟ حاصلش چه خواهد بود؟ یک فرشته‌ی کوچک؟ گمان نکنم. شاید یک فرشته‌ی کوچکِ هبوط کرده، با بال‌هایی سوخته.
الان دیگر می‌دانم این من نیستم که می‌نویسم. آن جادو است که خود قلم به دست شده. من نظاره می‌کنم. و هنوز نیروی ربایش را حس می‌کنم. قطع نمیشود. حتی یک لحظه. فقط گاهی شدید می‌شود. خیلی شدید.
گاهی به صورت وسوسه نمود می‌کند. مثلِ وز وز های بیخ گوش آن تبهکاری که از خلاف، از کشتن، از جنایت دل‌زده شده. آنقدر زیاده‌روی کرده که دارد بالا می‌آورد. با معشوقه‌اش در تخت‌خواب خونیِ قربانی‌ها عشقبازی کرده. در خون آنها غوطه خورده. مثل همان فقیرِ میلیون‌دلاری. حالا وسوسه‌ای بیخ گوشش وز وز می‌کند. که بیا و برگرد. درست بشو. و یکهو تردید در خونش تا ریزترین مویرگ‌ها هم نفوذ می‌کند. می‌دود در جانش. پاهایش سست می‌شود. و عشقبازی با معشوقه‌اش روی تخت خونی قربانی‌ها دیگر مثل سابق به او مزه نمی‌دهد.
این وز وز را می‌گفتم. می‌تواند جور دیگری هم باشد. شبیه به وسوسه‌ای که در جانِ آن عابد و زاهد پیر رخنه می‌کند. آنجا که کمر ایمانش خم می‌شود. چیزی دیده که نباید می‌دیده و حالا دلش انگار یک ظرف چینی که از روی طاقچه بیوفتد، از توی سینه‌اش کنده شده و میان دست و پایش افتاده است. حالا وز وزی را هم بیخ گوشش باید تحمل کند. 《آشیخ، دیدی؟ بیا و همین یکبار دیوانه، ببین چه چیزی را از خود محروم کرده بودی. چرا لذتش را برخود حرام می‌کنی، که چه شود؟ دست بردار از این مسخره‌بازی‌ها، پیر شدی لعنتی، تا کی؟ تا کی؟》
و دلش دیگر قرار نمی‌گیرد. دیگر موقع عبادت فکرش دست خودش نیست؛ می‌پرد. به ریشش می‌خندد و همچون دختری بلا و سرکش، که پسران را تشنه به چشمه می‌برد و برمی‌گرداند، شیخ را موقع عبادت انگولک می‌کند.
آری، آن وسوسه که نمودی گاه و بی‌گاه از آن ربایش، از آن جادو است، چیزی شبیه به اینهاست. و روح من، روح بزرگوار من، که تمسخر را برنمی‌تابد، تاب تحمل تردید را ندارد، رم کرده، گستاخ شده، طغیان کرده است.
روح شما تابحال طغیان کرده؟ پنجه‌های آن گربه‌ی زخمی، جسم‌تان را از درون خراشیده؟ حالِ کثافتی است. راه فراری نداری. چاره مقابله است. جنگ و خون و خون‌ریزی است.
البته اگر درباره‌اش یک‌دل شوی. آن تبهکار، آن شیخ زاهد، دیگر به این سادگی‌ها یک‌دل نخواهد شد.
کار جادو، همین است. هیچ چیز درباره‌اش ساده نیست، یک نیست، "چند" است، هیچوقت هیچ‌چیز "یک" نیست. می‌پیچد، پخش می‌کند، گره می‌زند، اغوا می‌کند. و همه‌ی این‌ها را با لذت می‌کند؛ و قشنگ، و قشنگ، قشنگ.
وقتی قلم دست اوست، باید هم مجیز خود را بگوید. اما من چرا باید تایید کنم؟ چرا شبیه به مریدانی که مرادشان دارد خطابه می‌خواند، در دلم هی می‌گویم "آری، آری، راست می‌گوید، قشنگ است، به غایت قشنگ است". دیوانه ام؟ دیوانه که هستم. همیشه بوده‌ام.
همیشه وقتی جایی در ارتفاع قرار گرفته‌ام، دستانم را باز کردم تا بال بزنم و بپرم. دیوانگی، همان امیالی است که در هر کس نیست، همان‌ها که مذمت شده‌اند. همیشه در من بوده است. چندصباحی گم می‌شود و گاهی هم عود می‌کند. گردن‌کلفت‌ترین‌شان همان میلِ پرواز است. حتی وقتی بالای نردبانی. دقیقا انگار به پرواز باور داری، انگار روزهایی بوده که بال داشته‌ای و حالا نداری. گاهی آنقدر شدید می‌شود که برای مبارزه با آن به سختی میوفتی.
بال‌هایی که روزی بوده و حالا نیست؟ همان فرشته‌ی کوچکِ هبوط کرده؟ من هستم؟ می‌خواستم سیاهی را آبستن کنم تا یکی از خودم به‌وجود بیاورم؟ شاید. عجیب شده‌ام. درکم برای خودم هم سخت است. شاید تاثیرِ سیاه‌چاله‌ی تنهایی باشد. تنهایی، برای کسی که تنهایی را بلد نیست واقعا هم سیاه‌چاله است. و درباره‌ی تنهایی، فقدانِ هم‌زبانی که درکت کند، از هر جنبه‌ی دیگری سیاه‌تر است. بدبختی اینجاست که پیدا کردن هم‌زبانی که درکت کند، ساده نیست. و این تازه نصف ماجرا است. نصف  دیگرش این است که تو هم باید بتوانی او را درک کنی. دلم می‌خواهد همین الان بروم در یک فروشگاه زنجیره‌ای بزرگ، زل بزنم در چشم‌های فروشنده، با حق‌به‌جانبی تمام بگویم: "یک هم‌زبان لطفا". این هم از همان امیالِ مخصوصِ دیوانه‌هاست. امان از دست این امیال. نه می‌شود اجابت کرد، نه می‌شود به کسی گفت. بخت با تو یار باشد و دیوانه‌ای به پستت بخورد. بروید در گوشه‌ای، باهم گپ بزنید، حرف‌های درگوشی بگویید، از امیال هم بپرسید و بشنوید و لذت مگر غیر از این چیست؟
راستش را بگویم؟ بالاتر از این گپ‌های درگوشی، لذت دیگری هم هست. پرواز، پرواز، رهایی، آن‌ هم با همان دیوانه، در یک تیم دونفره. این دیگر آخر دنیاست. دوتایی پریدن. بالِ پروازِ همدیگر را باز کردن و باهم پر زدن. تجربه‌ی دونفره‌ی رهایی. اینها اوجِ لذت است. از گپ درگوشی خیلی بالاتر.
برای من، یک چیزِ دیگر هم هست بالاتر از گپ زدن. تجربه‌ی دونفره‌ی غوطه خوردن توی رنگ‌های سیاه، روی کفپوش سرامیک‌شده‌ی سفید. نه تنهایی، دو نفره رنگ‌ها را پخش و پلا کردن و به هم مالیدن و توی آنها غلت زدن. اینجا چشم‌ها به یقین باهم حرف می‌زنند. حرف زدن چشم‌ها باهم، بالاتر از حرفهای درگوشی است. اینجا حرف‌هایی می‌توان زد که زبان از گفتنشان عاجز است. دوستش دارم. قشنگ است. با چشم حرف زدن هم، یکی دیگر از امیال دیوانه‌هاست. کو دیوانه‌ای؟ کو دیوانه‌ای؟ لااقل پرواز را می‌شود تنها تجربه کرد. اصلا همین است گره‌ی کار. پرواز.
شاید همه‌ی این بازی‌ها، این نوشتن‌ها بخاطر همین است. میل پرواز ریشه‌دوانده زیر پوستم و دارم حواس خودم را پرت می‌کنم. پرواز، پریدن، رهایی، رهایی، همین است. می‌خواهمش، آنقدر که می‌توانم روزها و شبها در هجرانش زار بزنم. میزنم. میزنم.
تمام‌
مهرماه۴۰۲

پرواز
بنده‌خدایی بین بندگان خدا، در جست‌وجوی حقیقت، علاقمند به قلم، آشنا به صنعت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید