تا به بازار جهان سوداگریم
گاه سود و گه زیان میآوریم
اینجا اسمش جهان است. اینجایی که در آن روزگار میگذرانیم. روزگار گذراندن کمی منفعلانه نیست؟ خودِ شاعر به زیبایی گفته در حال تجارتیم. آنطوریها هم نیست که پا روی پا انداخته باشیم و نشسته در حال گذران اوقات باشیم. حرفم همین است. اینجا اسمش جهان است؛ خانهی خاله نیست، حلوا هم قسط نمیکنند. اینجا حتی نشستن و کاری نکردن هم خودش نوعی کار کردن است. شبیه آن قول معروف که انتخاب نکردن هم خودش یک انتخاب است.
اینجا بازار شام است. جمعهبازار محلههای پایین دست و بساط کولیهاست. اینجا خودِ والاستریت است. اینجا در منفعلترین حالت ممکن در حال داد و ستد هستیم. در هر لحظه، دستِ کم داریم وقتمان را میدهیم. ثانیههای غیرقابل برگشت عمرمان که هرکدام به سکهای طلا میماند.
و چه کسی منکر این است که در هر داد و ستدی، سود یا زیانی نهفته است؟ من و تو و دیگران، هرکدام یک سطر هستیم، بین سطور تابلوی اعلانِ این بازار بورس عظیم. هر لحظه را یا سبزرنگیم یا قرمز؛ یا صعودی هستیم یا نزولی؛ یا توی سود هستیم یا ضرر. دودوتا چهارتای زندگی هرکس دست خودش است. کافیست با خود صادق باشد. که البته آن هم درد دارد و ما در این نوشته واردش نمیشویم.
در عوض از قمار میگویم؛ از اینکه چطور عدهای اینجا دارند قمار میکنند. نمیدانم چه رازی است که اینجا قمار کردن، هم باختش درد دارد و هم بردش. این درد مدتی از زندگیم نقرهداغم کرده بود. چه وقت برد و چه وقت باخت. گمانم برای آنها که حتی یکبار تجربه کردهاند، این حرف زیادی آشنا باشد؛ و برای آنها که تجربه نکردهاند عجیب و هم غریب.
باری فرصتی شد تا بگویم اینجا عدهای هم قماربازند. در میان آنها بیپرواترینشان آنهایی هستند که روی کسی جز خودشان میبندند. نمیدانم، گویی کششی وجود دارد که ترک این کار را غیرممکن میکند؛ حتی اگر نقرهداغ شده باشی...
سخن کوتاه کنم که عافیت در کمگوییست. حسن ختام، بیتی از لسانالغیب، عارف محبوبم باشد بهتر است. وسلام.
دلم ز حلقهی زلفش به جان خرید آشوب
چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
اگر امامِ جماعت طلب کند امروز
خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد