صادق ستوده‌نیا
خواندن ۵ دقیقه·۴ روز پیش

خدا دیوانه است.

تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی
نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی
جان منی و یار من دولت پایدار من
باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی
یا جهت ستیز من یا جهت گریز من
وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی

از عشق می‌گوید و معشوق. مولانا را می‌گویم. جنسِ عشقِ مولانا و معشوقش همان جنس عشق بقیه‌‌ی عارفان است. شاعران را نمی‌گویم. هر شاعری عارف نیست. با وجود اینکه همان جنس است، اما هیچکس مانند مولانا به این عشق نپرداخته است. مولانا مسلک خودش را دارد؛ و چه خوش مسلکی‌. راستش چیزی از آن سر در نمیاورم. فقط وانمود می‌کنم.
می‌گویند وانمود کردن نوعی تمرین است. وانمود می‌کنم با مولانا هم‌مسلک هستم. وانمود می‌کنم مولانا دوستِ جانیِ من است؛ رفیقِ گرمابه و گلستان. اسم مسلک‌مان را هم می‌گذاریم "مسلخ عشق".
چرا مسلخ؟ چون عشق با قربان و قربانی سروکار دارد. این عشق که می‌گویم نه آن عشقی است که معمولا در محاوره به زبان می‌آوریم. اصلا در این حد و حدود نمی‌گنجد. زشت است. عیب است که مسلکِ مسلخ عشق را به زمین و عالم ناسوت محدود کنیم. قضیه مربوط به ملکوت است؛ و جبروت و لاهوت.
چندان اهمیتی ندارد مذهب شما چیست؛ و به چه دین و آیینی هستید. معجونِ "تنهایی بعلاوه‌ی خلوت" را اگر تجربه نکرده باشید هم، گاهی پیش آمده برحسب یک اتفاق، از روی عجز یا اضطرار، درِ ذهن‌تان به روی خودآگاه‌تان باز شده باشد. نشده است؟ اگر شده باشد، احتمالا بهتر متوجه حرفم می‌شوید. درِ ذهن که باز می‌شود، آدمی می‌فهمد چقدر در زندگی لزوم دارد به یک نیروی برتر باور داشته باشد. و می‌فهمد که این باور در فطرت او وجود دارد؛ مگر بلایی سر این باور آمده باشد، که مورد بحث ما نیست.
هر کسی به روشی این نیروی برتر را برای خود تعریف می‌کند. اینکه آیا روشی هست که بهترین باشد؟ اگر هست، کدام روش؟ این هم مورد بحث ما نیست. بحثِ ما درباره‌ی باور به وجود آن نیروی برتر است. هرکس در خلوتش طوری آن را شناخته و چه خوب اگر با آن تعامل داشته باشد.
انکار وجودش حتی گاهی سخت می‌شود. اسمش را شعور کیهانی، کائنات، کارما، انرژی، خدا، هرچه که بگذاری، در هر صورت آن را حس می‌کنی. گاهی وقت‌ها بیشتر، گاهی کمتر.
داستان از آنجا شروع می‌شود که آگاهانه بخواهی بیشتر حسش کنی و با آن ارتباط برقرار کنی. ما حسش کردیم. دیری نگذشت که فهمیدیم آن هم با ما ارتباط برقرار می‌کند. دوستم جلال‌الدین می‌گوید که وقتی سعی کنی چشم دل بگشایی، دنیا طور دیگری می‌شود. همه چیز رنگ و معنایی متفاوت به خود می‌گیرند. هر پیش‌آمدی، حرفی برای گفتن دارد. نشانه‌ای است. تا جایی پیش می‌رود که می‌بینی همه‌جا او هست. درواقع از قبل بوده، همیشه بوده است. منتها چشم دل بسته بوده است.
این رابطه نیاز به پرورش دارد. نیاز به خیلی چیزها دارد، منتها جای نگرانی نیست. پرورشش با اوست. همه چیز با اوست. تو اصلا کاری برای انجام دادن نداری. تنها باید او را ببینی. و بگذار بگویم، تنها چیزی که جلوی چشمت را گرفته، خودت هستی. همین.
اینجاست که اتفاقِ بزرگ میفتد. عشق. حتی در نمونه‌ی ناسوتی‌اش، کنار زدنِ خود برای معشوق قشنگ و لذیذ است؛ چه رسد به این عشق. این عشق را خود او در دلت می‌گذارد. می‌دانی چرا؟ خدا مرا برای این حرف‌ها ببخشد. این حرف‌ها برای دهان من زیادی بزرگ است. بگذارید کم دیوانگی‌ام؛ که اگر عاقل بودم...
این عشق را او خودش در دلت میندازد، چون اصلا اوست که عاشق است. تو معشوقی! اوست که به تو مشتاق‌ است. اوست که گفته اگر بدانی چطور و چقدر دوستت دارم از شدت شوق قالب تهی می‌کنی... کجای کاریم ما؟
پرده خودِ تویی. خودت را که کنار بزنی... آخ که چقدر زیباست. باور کنید یا نه، تک تک رنج‌ها و دردها هم آن‌وقت زیباست. درد را چه کسی داده؟ مگر نه اینکه او؟ مگر می‌شود زیبا نباشد چیزی که او می‌دهد؟
از اینجا به بعد تازه بازی شروع می‌شود. می‌داند که حالا دیگر باخبری از او و بی‌خبری از خویشتن‌ات. تبریک می‌گویم. اینجا بدو ورود تو به "مسلخ عشق" است. اینجا تمام غزل‌های عاشقانه نمود پیدا می‌کند. اینجا سرآغاز عشقبازی‌ست‌. اینجا می‌بینی خدا را که چطور با تو وارد وادی عشق‌وعاشقی می‌شود. و چقدر غنی، چقدر کامل، چقدر کافی، پناه بر خدا، چگونه ممکن است این حقیقت بر زبان جاری شود؟ مگر می‌شود در قالب زبان گنجاند؟ آتش بگیر، تا که بدانی چه می‌کشم.
تازه می‌فهمی عشق چیست و از عشقی که خدا به تو دارد حالت منقلب می‌شود. منظور من توی عینی نیست. خودِ تویی که داری این سطرها را می‌خوانی می‌گویم. خدا عاشقِ تو است. می‌فهمی؟ خدا تو را از هیچ، از عدم خلق کرده است. می‌توانست نکند. خدا تو را برای خودش پرورش داده. کافی‌ست ببینی‌اش؛ شروع کنی با او برقصی.
دوباره از یک جایی به بعد، یک پله آگاهی دیگر. خدا قهار است. خدا انقدر عاشق تو است که تو را برای خودش می‌خواهد‌. می‌خواهد همه‌ات را به او بدهی. می‌خواهد جلوی عهدی سر خم نکنی. و نکته اینجاست که، خودت هم جز همان عهدی هستی. خدا قهر هم می‌کند. وقتی میگویم درست مثل یک رابطه عشق و عاشقی، هذیان نگفته‌ام. البته مثلِ آن؛ در حقیقت خیلی بزرگتر. خدا هم قهر می‌کند.
می‌چزاند، تنبیه می‌کند، امتحان می‌کند و و و همه‌ی زندگی همین است. همه‌ی دنیا همین است. همین عشق‌بازی. هدف خلقت همین است؛ رقصیدن با خدا.
کدام بهشت؟ کدام نهر عسل؟ مگر می‌شود از این‌ها خسته نشد؟ چقدر؟ شراب و حوری و اینها که می‌گویند چقدر؟ بهشت خودِ اوست. و البته که ما هیچ سر در نمیاوریم. ذهن دنیایی ما و درک تصورمان در عالم ناسوت، محدود به زمان و مکان است. مگر می‌شود او را که ورای تصور و زمان و مکان است بتوانیم در ذهن بگنجانیم؟ به ناچار صحبت از ظاهر بهشت شده است، وگرنه کدام بهشت؟
باری، از بحث دور شدیم. همه‌ی این‌ها را گفتم تا به این شعر جلال‌الدین برسم. عقل و خرد. تلخ کنی دهان من، قند به دیگران دهی. آن رابطه عشق‌ و عاشقی، مگر می‌شود عیار سنجی نشود؟ مگر می‌شود فرق بین طلا و مس را عیان نکنند؟ خدا دچارت می‌کند. می‌زند. عین یک عاشق سادیسمی، آخ از دستش که چه کارها که نمی‌کند. آن‌وقت تا مثل یک بچه‌ی سه ساله مضطر به آغوشش پناه بردی ذوقت را می‌کند. خدا دیوانه است. به خدا سوگند، خدا دیوانه است. و دیوانگی را دوست دارد. دنیا باشد برای عاقلانِ حسابگر. ما آمده‌ایم خوش‌رقصی‌مان را به او ثابت کنیم. تا در آن مجلس رقص بزرگ، آن مجلس رقص حقیقی، همراهی‌اش را داشته باشیم.
والسلام.

برای نوشته‌های بيشتر


۱۵
۴
خودش را چکه چکه از نوک قلم می‌چکاند. ردی سرخ باقی می‌گذارد؛ مبادا صیاد راه گم کند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید
نظرات