چند وقت پیش تماس گرفت. من بیرون بودم و نتوانستیم دیداری داشته باشیم. تقریباً من هیچگاه هیچ سراغی از او نمیگیرم. این کاری است که تقریباً با بیشترِ آشنایان و دوستانام انجام میدهم: «سراغنگرفتن و احوالپرسینکردن». امّا امشب بیهوا زنگ زد و گفت دارم میآیم دم خانهتان تا ببینیم هم را. این بار گیرم انداخت و من هم البته دروغ نگویم، در فکرش بودم؛ داشتم به همان چند وقت پیش فکر میکردم که مثل امشب تماس گرفته بود و من برای این که زود تلفن را قطع کند، گفتم: «آخرِ هفته میتوانیم ببینیم هم را. آره. خیلی هم خوب است.» اما خب بعدش نه من و نه او پیگیر نشدیم. و من از این که حوصلۀ او را نداشتم، و او را مزاحم تلقی میکردم، حس خوبی نداشتم و حس بیشعوری داشتم. در حالی که او مرا دوست خود میدانست و میداند. سایۀ این موضوعات و آن حس ناخوشایند هنوز از ذهنم محو نشده بود که دیدم اسمش افتاد روی گوشی. و مطمئن شدم که امشب خواهم دید او را. پس کاپشن را پوشیدم و کلاه را چپاندم روی سرم و رفتم پایین دم در. بیرون سرد بود. و شدیداً گَس.
ماشینش بوی قلیان میداد. یا شاید هم بوی مشروب. یا هر دو. رفتم داخل ماشین. در واقع از او خوشم میآید. آدمِ جالبی است. در دنیایی صدها پله متفاوتِ با مالِ من زندگی میکند. در دنیای کارِ فنیِ صبح تا غروب در بیرونِ شهر و رفاقت با آدمهای خفن و لُختی و شبها تا نیمهشب عرقخوری و اینجور داستانها. و عجیب و غریب است برایم که چرا هنوز من را دوست خود میداند و سراغم را میگیرد. چون برخلاف قبل که اندکْ جاهای مشترکی با هم میرفتیم، چند سالی میشود همان نقاطِ اشتراکِ محدود هم محو شدهاند.
امشب واقعاً دلش پر بود. یعنی پیدا بود یکی را میخواهد که حرفهایش را بشنود. و اصلاً شاید بهخاطرِ همین تفاوتی که من با دیگر نزدیکان و آشنایانش دارم، گاهاً دلش میخواهد بیاید و حرف بزنیم. و حقیقتاً هم گمان کنم خوب گوش میدهم به حرفهای آدمها. از آنجا به این نتیجه رسیدم که ملّت زیاد دوست دارند برایم حرف بزنند. خیلی نرم و راحت برایشان سر تکان میدهم، در حین حرفهاشان به اینور و آنور نگاه و توجه میکنم و از چشمهاشان فرار میکنم، دستم را به جایی آویزان میکنم و یا به جایی ور میروم و با وجود این بیقراریها هنوز گوش میکنم و گَهگاهی هم یک صدایی به نشانۀ تایید و همراهی از خودم بروز میدهم یا نظراتِ بسیار ریز و سریعی روی حرفهاشان میگذارم.
حالا او یا به همین خاطر، یا به هر دلیل دیگری (مثلاً چون کَسِ دیگری را نیافته است) من را برگزیده بود که امشب برایم سخن براند. و راستی هم حرفها و اصطلاحات و عباراتی که به کار میبَرَد برایم عجیب است. و دیدگاهها و نتیجهگیریهایی که در زمینههای مختلف به دست آورده است و شخصاً برای رسیدن به آنها سعی و تلاشِ فکری کرده است. لهجهای بهمراتب غلیظتر و عمیقتر از من دارد و نحوۀ ادای کلماتش نیز بسیار فرق میکند و کلماتی که از دهانش خارج میشود، بهطرز عادی و شیوایی، شامل کلمات رکیکِ بسیاری است. آنها را در قالب عبارات و گاهاً ضربالمثلهایی به کار میگیرد که برای هر کدام باید از او سوال کنم تا توضیحشان دهد.
از وضعیتمان حرف میزند. از حکومت. از شلوغیها. از رفیقِ بسیجیاش که چند هفته قبل تیر خورده بود و شهید یا شاید کشته شده بود. خودش کاملاً معترض و منتقد و ناراضی است. امّا خب چنین رفقایی هم داشته و دارد که یکیشان هم چنین سرنوشتی پیدا کرد. میگوید اسم این بسیجیها و آدمهای خودشان را میگذارند شهید و ارج و مقامی برای آنها قائل میشوند؛ اما جوانها و بچههای مردم را که کف خیابان گاهاً توسط همانها کشته شدهاند، شهید که نمینامند هیچ، حتی نمیگذارند یک تشییع جنازۀ عادی صورت بگیرد. میگوید: «وقتی اخبارِ این روزها و وقایعش را میخوانم، و میبینم هیچ غلطی نمیتوانم بکنم، خیلی اذیت میشوم و از خودم بدم میآید.»
از کار میگوید و سختیِ آن. از این که بهعنوان یک جوان 22 ساله، باید صبح تا غروب کار کند تا بتواند ادامه بدهد و کم نیاورد. و تنها تفریحش این است که آخر هفتهها با رفقا بروند یک وَری و بنشینند دور هم و عرقی بخورند؛ تا سرشان داغ شود و «چیزشعر» بگویند و مسخرهبازی در بیاورند و بخندند و یادشان برود دنیا دست کیست و چه چیزی در آن میگذرد. و البته حواسشان هم هست که در حالت مستی یک وقت مزاحم زن و دختر مردم نشوند و کار ناجوری نکنند. معتقد است آدم در حالت سیاهمستی (سگمستی) هم اندک هشیاریای دارد و تقریباً میداند دارد چه میکند. و اینها که در حالت مستی هر غلطی میکنند و بعد، مستبودنشان را توجیهای برای رفتارهای بیحدومرز خود میدانند، درواقع دلشان میخواسته است که نفهمند چه میکنند. وگرنه میتوانستند خود را کنترل کنند.
قبلترها مقید بوده است به دین. نه کامل، ولی خب تا حدی. اصلاً جایی که من و او با هم آشنا و رفیق شدیم، هیئت و مسجد بود. اما الآن دیگر بهجز اندک احترامی که برای ائمه قائل است و گاهاً در مراسمات عزاداریِ آنها شرکت میکند، تقریباً دین نمودی در زندگیاش ندارد. البته امشب میگفت بخش زیادی از همان تاریخی هم که برای ما گفتهاند دروغ است. و اصلاً اینها خودشان دارند کارِ یزید را بر سر مردم پیاده میکنند. کربلا همین جاست.
قبلتر سر قضیۀ حرامبودنِ مشروب با خود، درگیریها داشته است. اما الآن دیگر یکدل شده است و حرامبودنِ آن را مطلقاً مسخره و بیدلیل میداند. گفت: «یک بار نشستم با خودم فکر کردم. خیلی زیاد. یک هفتۀ تمام عرق نخوردم تا فقط به این موضوع فکر کنم و دودوتا چهارتا کنم و ببینم چرا اسلام میگوید شراب حرام است؟ هر شب هم رفقا زنگ میزدند که "فلانی پس تو اگر یک شب بعد از کار عرق نمیخوردی که شب خوابت نمیبُرد؟! چرا نمیآیی؟ امشب نشستهایم." ولی به آنها میگفتم معدهام درد میکند و فعلاً نمیتوانم بخورم. و آخر سر دیدم این که میگویند حرام است و نخورید، چرت است. کاملاً احمقانه است. فقط ضرر بدنی و جسمانی دارد و واقعاً هم خیلی مضر است. کلیه را از کار می اندازد و معده را ضعیف میکند و خلاصه خواهر بدن را می... . ولی خب فقط ضرر جسمانی دارد و نه چیز دیگر.»
با تسلط حرف میزد و مثل یک متخصص، معایب مشروب را بر میشمرد و پیش میرفت و بررسی میکرد. و البته گفت که اخیراً کمتر عرق میخورد و قصد دارد بیش از این کاهشش دهد. گوشیاش را با AUX به ضبط وصل کرده بود و چیزهایی پخش میشد. صدای آهنگ خیلی کم بود. ولی میشد فهمید که یکی از این آهنگهای آبگوشتیِ عتیقه دارد پخش میشود. همان اول کار که وارد ماشین شدم صدای آهنگ را میشنیدم. بعد گرم حرف و شنود شدیم و چند دقیقه حواسم نبود. تا اینکه دوباره بهصدایی که پخش میشد گوش کردم، شنیدم تتلو دارد میخوانَد. طبق معمول فحش و بد و بیراه. خیلی حرف زدیم. یعنی حرف زد. و بعد رسیدیم بهجایی که گفت: «پس این امام زمان شما کی میخواهد بیاید؟ دیگر باید چه بشود که او خودش را نشان بدهد؟» خندهای از سر استیصال سر دادم و گفتم: «بیا هنوز امیدوار باشیم که چنین کسی باشد و چنان روزی فرا برسد که او بیاید. بگذار هنوز امیدوار باشم.»
بعد ارجاع داد به آهنگی از شاهین نجفی و آن را در گوشیاش جست و پخش کرد. گفتم: «اصولاً شاهین گوش نمیدهم و با آهنگهایش آشنایی ندارم. ولی پخش کن ببینم چه میگوید.» اما او گفت: «من خیلی گوش میدهم و قبولش دارم. حتی در شاپور (بزرگترین منطقۀ صنعتی اصفهان)، چندتا از دوستان و همکارانم روی اسم او قسم میخورند و مثل یک خدا دوستش دارند. اوایل که میگفتند "بهجانِ شاهین نجفی قسم"، فکر میکردم چیزشعر میگویند و لیمگیری در میآورند. ولی بعد دیدم خط قرمزشان شاهین نجفی است و هر وقت سرِ او قسم میخورند، یعنی حرفشان راستِ راست است.»
بعد همان آهنگ را پخش کرد. صدای شاهین همیشه برایم عجیب بوده است. اما در این آهنگ خیلی هم آن صدای ترسناکِ خاصش را به کار نبرده بود و بیشترش حالتِ دکلمه داشت. بخشهایی از آهنگ را که پر بود از اصطلاحات و کلمات فلسفی و جامعهشناختی و روشنفکریِ منتهی به کلمۀ «عصبی»، رد کرد و رسید به جایی که شاهینْ صدا و حالت مداحی و مناجات به خود میگیرد و میگوید: «مسلمونا گریه کنید...». برایم جالب بود که کسانی مثل او، شاهین گوش میدهند و با آهنگهایش ارتباط میگیرند؛ با وجود آن حجم از قِروفِرها و اطوارهای انتلکتوئلی که شاهین در آهنگهایش پیاده میکند. البته گفت سروش هیچکس را هم دوست میدارد و از آهنگ اخیرِ او یادی کرد. و من هم آهنگهای «بَنگ» و «تُف» را به او معرفی کردم که چندان هم با تجارب و سرگذشتهای او نامرتبط نیستند و میتوانند برایش جالب باشند.
دیگر از این دیدار حرف چندانی ندارم که بزنم. ولی یک جای کار گیر کردهام و میخواهم به آن بپردازم: «پس این امام زمان شما کی میخواهد بیاید؟»
راستش را بخواهی من هم نمیدانم. این روزها، زمان آن قدرررر کِش میآید، که آدم در میانِ تاروپودهای آن زمینگیر میشود و متوقف. نه اینکه زمان کُند بگذرد. که خیلی هم تندتر از همیشه میدَوَد. از این نظر کِش میآید که لحظاتش سخت میگذرد. و فشار و سنگینیِ لحظات روی تنِ آدم میمانَد. دیگر نای رفتنی نمیماند. نمیتوانی روبهرو و جلوی خود را ببینی. و مثلاً امید داشته باشی که یک منجی قرار است یک روزی بیاید.
گفتهاند باید سخت شود تا بیاید. عرصه باید تنگ شود. و ممکن است عدۀ زیادی در این سختیها، عقیدۀ خود به ظهورِ او را از دست بدهند و چهبسا تا چندی بعد، کسی نمانَد که به آمدنش صبور و معتقد باشد. و آنگاه که کسی آمدنِ او را قبول نداشته باشد و همه فراموشش کرده باشند، مگر نه این است که او هم دیگر نخواهد آمد؟ و اصلاً اگر هم بیاید چه فایده؟ کسی انتظار او را نمیکشیده است؛ پس برای چه آمده است؟ اگر منجیای هم در پسِ پرده هست، بهتر است تا از این دیرتر نشده، و معتقدان و منتظرانِ بیشتری به جمعِ ناامیدان نپیوستهاند، رخ بنمایانَد.
حال شاید برخی از سوپرمنتظرها بگویند که: «همین است که هست! هر چه نباشد، آخرالزمان است و دورانِ آزمون و غربالگری. اسلام مثل آتش کف دست است! الآن و در این دوره و زمانه معلوم میشود که چه کسی ایمانش درست و قوی است و چه کسانی سستعنصر و بیایمان هستند. بگذار هر که میخواهد به جمع کفّار بپیوندد و ذاتِ پلیدش را نمایان کند. ما که هستیم! خودمان طرفداریِ آقا را میکنیم و جهان را میآبادیم. ولو همۀ جهان در مقابل ما باشد.»
خب مسئله این است که اساساً اسلام و احتمالاً دیگر ادیانِ الهی، قصد داشتهاند مردمان را به راه سعادت و نیکبختی رهنمون سازند. آنها را به راه خود فرا بخوانند. و من نمیدانم اگر بهجز عدۀ قلیلی نمانَد که همراهی و پیروی یک دین را بکند، و همه در ذیلِ مفهومِ «دشمن» قرار بگیرند و همه مرتد و کافر باشند، اصلاً این دین به چه کار میآید؟ آیا این دین آمده است که با خطکشِ خود مرزی خونین بین آدمها بکشد و خودی و غیرخودی درست بکند و برود؟
من الآن کاری ندارم که نص دین اسلام یا ادیان دیگر چه گفته است. چهبسا دقیقاً همین موضوع که: «اگر لازم باشد کل جهان هم مقابل حق مدنظر ما قرار بگیرد از روی همۀ آن رد میشویم.» به صورت تلویحی یا مستقیم در متون دین مورد اشاره و تایید قرار گرفته باشد. شاید هم چنین چیزی نباشد. نمیدانم. اما خب من ازقضا با همین مضمون مشکل دارم؛ چه در متن و اصل دین باشد و چه نباشد و صرفاً توسطِ تصاحبکنندگانِ نهادِ دین و متولیانِ دروغینِ آن ترویج شود.
باید پرسید که این خدا، مگر چه مشکلی با انسان داشته است که اولاً بدونِ خواست و ارادۀ او، خلق و پرتابش میکند در یک دنیای پر از گند و کثافت و سختی و دریوزگی، و دوماً مجموعهای از اصولِ سخت و طاقتفرسا و محدودکننده را بر او نازل میکند، و سوماً اگر او از این اصولِ ناخوشایند که برای یک زندگیِ مسخره و ناخواسته تدوین شده است، سرپیچی کند، در آتشِ عذابِ الهی سوزانده میشود. خب این یعنی خدا بیش و پیش از هر چیز، با انسان خصومت و مشکل دارد.
یعنی خدا، که خودش خمیرۀ انسان را وَرز داده است و میداند طغیان و عصیان و آزادیخواهی در او نهادینه و بدیهی است، میخواهد درصد زیادی از این مخلوقاتش را در آتش بسوزاند. چون بیشترِ این آدمها اساساً هم کاری به آن دستوراتِ مُنزَل ندارند و دقیقاً از آنها سرپیچی میکنند. یعنی خدا قواعدی را وضع کرده است که خودش میداند انسان آنها را زیر پا میگذارد. اما باز هم در وضعکردنش تشکیک نکرده است. و اینجا اصلاً حکمتِ خدا نیز زیر سوال نمیرود؟ چرا باید قانونی را که مطمئن هستیم مورد تخطی و نادیدهانگاریِ حداکثری قرار میگیرد، وضع کنیم؟ و البته توجه داشته باشید اینجا قانونگذار، خداوند دانا و حکیم است. کسی است که ورای زمان و مکان و هرگونه محدودیتی است. و من نمیتوانم و نمیخواهم قبول کنم که این خدا، کسی باشد که انحصارطلب است و آن بهشتِ لعنتی را که پدرِ سهلانگارِ ما از آن اخراج شد، فقط برای عدّۀ قلیلی میخواهد. و این خدا میپسندد که بقیۀ آدمیان را، تقریباً همۀ آنان را، رهسپارِ دوزخ کند و آنگاه دوزخ را به حرف در آورد که: «حاجی دیگر جا ندارم. آتش کم آوردیم؛ ناموساً آیا باز هم هست؟!».
خب چرا طبیعت بشر از آن طرف آن گونه خلق میشود، و قوانین دقیقاً جوری که نقطۀ مقابل آنان قرار بگیرد و همه را گناهکار سازد؟ بله. هر قانونی برای محدودکردن گذارده میشود و تقریباً میتوان گفت همیشه هستند کسانی که از همۀ قانونها در همۀ جوامع، سرپیچی کنند. هیچ قانونی تماماً اجرا و رعایت نمیشود. چه از سوی دولت و چه از سوی جامعه. اما وقتی یک قانونی وضع میشود و با اجرای آن، درصد زیادی از مردمِ جامعه منحرف و کجرو انگاشته میشوند، یعنی اشکالی در کار این قانون نهفته است. یعنی قانونگذارها فهم و درک درستی از جامعهای که بر آن حکم میرانند، ندارند. و باید جورِ دیگری بنگرند.
رسولِ کوچک خوبم؛
تَبَر به دوش به پا خیز...
دلم گرفته خدا را، خدای تازه بیاور!
قانون باید منعطف و بهروز باشد و امتیازات و فوایدِ عینی و فوری برای جامعه (محدودشوندگان) داشته باشد. هر قانونی، باید یک مابهازا نیز داشته باشد تا آن محدودیت را جبران کند. نهاینکه همهچیز حواله شده باشد به آخرت و بهشت و دنیای دیگر. دینِ امروزِ ما، فقط محدودیت و سختی اعمال میکند. هیچ جایگزین و امتیازی نمیدهد. هیچ راهی نمیگشاید. هیچ کاری برای این دنیای انسان، و زیستِ راحت و خوشایندِ او نمیکند. و البته من از آن دسته دینوَرزانی هستم که میگویم: «این، آن دینی نیست که باید و شاید. و این دین شدیداً تحریف شده است و راکد و بدونِ پیشرَوی باقی مانده است و مقصران اصلی نیز، فقها و علما و مراجع هستند و تقصیرِ این تصلب و سکون بر گردنِ آنان است.»
یک مثال دربارۀ قانونهای بیهوده میزنم و میروم. در دانشکدۀ ما یک تریا هست که بعد از بازگشاییِ مجدد دانشگاه، برای دو ورودی آن کاغذِ «ورودی خواهران» و «ورودی برادران» نصب کرده بودند (بهکارگیری لفظ "خواهر" و "برادر" بهجای "خانم" و "آقا" نیز، دربرگیرندۀ معانیِ جالبی است). اما عملاً تعداد زیادی از دانشجوها به آن توجهی نمیکردند و هم در قسمت خواهران، برادرانی مینشستند و هم در قسمت برادران، خواهرانی. تنها کارکرد این کاغذها و قانونِ نانوشته این بود که فردِ یاغی و طاغی تولید میکرد. یعنی اگر آن کاغذها نمیبودند، کسی پیدا نمیشد که با آنها مخالفت کند و درمقابلش بایستد و بعد کجرو شناخته شود. با این حال، از جایی به بعد، وقتی که کسی توجهای به این قانونها نکرد، این کاغذها نادیده گرفته شدند و سپس توسط خود دانشجویان بهصورتِ فیزیکی معدوم شدند. و به نظرم این سرنوشتِ بسیاری از قوانینی است که بدونِ فهمی از جامعه، و زیست و روزگارِ مردمان وضع میشود.
هرچند این فرایند برای برخی قوانین، سختتر و طولانیتر است و برای برخی زودتر رخ میدهد. اما خواسته یا ناخواسته، جلوی تغییرات را نمیشود گرفت.
16 و 17 آذرِ 01