'Salarovski'
'Salarovski'
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

بعد از یک روزِ نسبتاً اداری

واقعا نمی‌دانم این کارمندانِ "اداره‌"ها چه می‌کنند!؟

بی‌خود نیست اکثر کارمند‌ها از چند کیلومتری قابل‌ تشخیص‌اند! بندگانِ خدا!

امروز صبح رفتم به یکی از مجتمع‌های قضاییِ اصفهان برای کاری که پدرم داشت و چون خودش نبود من باید برایش انجام می‌دادم. قبل‌تر هم چندین‌بار دادگاه و بیمه و مرکز تعویض پلاک و اداره‌ی مرکزیِ پلیس و شهرک آزمایش و غیره رفته‌ام. قاتلِ هر چه خلاقیت و رنگ و زندگی‌ است، این اداره‌ها هستند. اصلا وارد‌شان که می‌شوی، بدون استثنا دچار یک خشکیِ ذهنی و روحی می‌شوی. همه‌ی این تقلاها و جنب‌وجوش‌ها را که می‌بینی محال است دهانِ مغزت خشک نشود.

عبارت‌های یکسان که از حنجره‌های آدم‌های پوشالیِ حاضر در اداره برون می‌ریزند، برگه‌ها و کاغذهای تل‌انبار شده، شیشه‌های کثیف و لکه‌دار، طرق‌های جِرم‌گرفته‌ای که با هدفِ جلوگیری از شیوعِ این حرامی فقط مزاحمت ایجاد می‌کنند و باعث افزایشِ صدای ارباب رجوع و کارمند می‌شوند و چندین و چند ویژگی‌های متعدد و مزخرفِ دیگر. واقعا اوضاعِ بغرنجی است. تازه من هنوز تجربه‌ی جذابِ دویدن در راه‌پله‌ها و برو و بیاهای مکرر و طولانی و منتِ مسئول فلان جا را کشیدن و گیرِ یک امضای سیاه بودن و غیره را نداشته‌ام و فقط چندبار آن هم به‌شکلی گذرا از این فیضِ عظیم بهره‌مند شده‌ام. و خدا رحم کند به این بی‌چارگانی که در این ادارات مو سفید می‌کنند و زانو خُرد می‌کنند و مدام با یک پوشه در دست از این اداره به آن اداره شوت می‌شوند.

و واقعا افسوس به حالِ برخی پدرانِ ما! همان پدرانی که خیلی‌هایشان هنوز هم کارمندِ یکی از این ادارات هستند و هر روز صبح راس یک ساعت معین باید پشت میز خود بروند و زندگیِ خاکی رنگ خود را آغاز کنند! این افراد واقعا ایثارگراند! ایثار واقعی را اینان می‌کنند که خود را اسیر یکی از چرخ‌دنده‌های روغن‌کاری نشده‌ی این نظامِ فشلِ بوروکراتیک می‌کنند! و چه ایثار بزرگی! و در واقع چه ظلمِ بزرگی! بیش و پیش از هر چیز این ظلم به خودشان است و به زندگی‌ِشان. آن‌ها باید زندگی خود را فدا کنند. تا بتوانند با خدمت‌شان کار مردم را راه بندازند. و ای کاش واقعا راه بیندازند!

موضوع این بود که وقتی منتظر بودم تا نوبتم بشود، به فکر فرو رفتم که خب حالا که آن‌قدر وقت گذاشتی و تا این سر شهر آمده‌ای و داری یک تجربه‌ی جدید کسب می‌کنی، لااقل ذهنت را به کار بینداز تا بتوانی یک چیزکی از این جنب‌وجوش و از این آدم‌ها بیرون بکشی و بعدا چند خطی درباره‌اش بنویسی. آخر مجبوری از دل همین تجربه‌های کوتوله گنجینه‌ی تاریک و نمورت را پربار کنی. از سفر و دیدار و ماجراجویی که خبری نیست! یعنی اصلا قرار هم نیست باشد! چه با کرونا چه بی کرونا! پس باید به همین بهانه‌ها چنگ بیندازی و چیزی خلق کنی. (هر چند موافق این نیستم که آدم همیشه باید منتظر سوژه‌ای باشد تا دست به‌قلم بشود. نه. ولی خب به نظرم سوژه‌ها یکی از فرصت‌های خوب برای‌ رشد و پیشرفت در نوشتن هستند.)

بعد دیدم که ای وای! چه‌قدررررر این‌جا و این فضا و اتمسفر با خلاقیت و ساختن و پرداختن در تضاد است! چه‌قدر غیرانسانی و کشنده است! اصلا دهانت خشک می‌شود. اصلا هر چیزی که با وکالت و حقوق و قانون و قضا در ارتباط باشد تا قعرِ خشکی و منطق و عقلانیت فرو می‌رود. و از خدا برای این ایثارگران (وکلا، حقوق‌دانان، قانون‌گذاران، قضات، کارمندانِ دولتی و اداری و ...) صبری جمیل و وسیع خواستارم! واقعا نمی‌شود در این اماکن دوام آورد. خُلق آدم می‌گیرد. میانِ آن همه کلمه‌ی بی‌جان که روی برگه‌ها یا روی صفحه‌ی کامپیوتر رژه می‌روند و میان آن همه شماره پرونده و کد ملی و شماره تلفن و کد پستیِ به درد نخور که مدام باید تکرارشان کنی تا وقتی متصدی صدایت زد برایش ردیف کنی. یا کاغذهایت را از قبل آماده کنی و به ترتیب برایش از لای سوراخِ نیم‌سانتی و مسخره‌‌ی میزش سُر بدهی داخل. وای که از دست این سوراخ‌ها! که ضرورتا نیاز به گشاد شدن دارند! و بهانه‌ی همه‌گیری هم این سوراخ‌های مزخرف را تنگ‌تر و مسخره‌تر کرده است. و مثلا اگر قبلا از پنج میز و باجه، سه تایش فعال بود، الان به بهانه‌ی این پتیاره‌ یکی فعال است! و همه روی سر همان یک بدبخت هوار می‌شوند و مدام باید مثل زرافه سرشان را کش و قوس بدهند تا برای چند لحظه بتوانند کارمند را ببینند یا حرف و منظورشان را به‌خوبی به او برسانند!

واقعا خنده‌دار بود. به قدری این وضعِ امروزِ اداره خنده‌دار بود که جا داشت از ذوق سکته کنی و بیفتی کفِ همان سرامیک‌های یخ‌کرده‌ی وسط راه‌رو. در واقع این وضع، همیشگی است. و من فقط یک روزش را دیدم. سرتاسرِ شیشه‌ی بین ارباب‌رجوع و کارمند را با کاغذهای باطله پوشانده بودند! به خدا دروغ نمی‌گویم. البته این مخصوصِ باجه‌هایی بود که غیرفعال بودند. با این حال یک نفر پشت این شیشه‌ی با کاغذ پوشانده‌شده نشسته بود و داشت به کامپیوتر ور می‌رفت و اگر هم کسی ازش سوال داشت، بازیِ قایم‌موشک راه می‌افتاد. اما آن باجه‌ای که فعال بود اندکی وضعش بهتر بود. ولی نه خیلی.

کلا وضعِ مضحکی است. و من عمیقا یکی از آرزوها و خواسته‌هایم این است که در حداقلی‌ترین حالت ممکن سر و کارم به این مکان‌ها بیفتد. فقط بخش جالبش همین آدم‌های مراجعه‌کننده هستند. البته آن‌ها هم یک مشت بدبخت و خسته هستند که مثل خودت آمده‌اند دنبال بدبختی‌شان. ولی خب چون جدید هستند، خوب است. و اگر هم در این بین چند نفرشان بی‌خیال و پرحرف و برون‌گرا باشند و با صدای بلند با تلفن و بغل دستیِ‌شان صحبت کنند که دیگر عالی می‌شود. خیلی از آن‌ها هم جوری با این کاغذها و ادارت خو گرفته‌اند که گویی از آن لذت می‌برند! عاشق این برو و بیا هستند. به راحتی و بدون هیچ تاخیر و تپقی با کارمند و مسئولِ آن‌جا دیالوگ می‌کنند و اطلاعات رد و بدل می‌کنند. نمی‌دانم چه‌گونه شدنی است. ولی من که اگر ویس‌ها و راهنمایی‌های مکرر پدرم نبود، مثل طفلِ گمشده‌ای در این اتاق‌ها و در بین این سوالات و درخواست‌ها گم می‌شدم و جیغ می‌کشیدم. البته با این وجود خیلی مانده تا حسابی به این ساز و کار عادت کنم. خیلی.

جالب است همین امروز غروب در آخرین کلاسی که داشتم، جامعه‌شناسیِ پزشکی، بحث بوروکراسی و عقلانیت و طبق معمول ماکس وبر Max Weber که یکی از مهم‌ترین (شاید هم مهم‌ترین) نظریه‌پردازانِ این حوزه است مطرح شد. استاد داشت درباره تاثیر مارکس و زیمل و وبر و دورکیم، که چهار شخصیت دایره‌المعارفیِ جامعه‌شناسی هستند، بر جامعه‌شناسیِ پزشکی توضیح می‌داد. ("دایره‌المعارفی" یعنی فرد در همه‌ یا اکثر حوزه‌های مرتبط با رشته‌ی مورد مطالعه‌اش، نظریه‌پردازی و مطالعه کرده است و حرفی برای گفتن دارد.)

بعد از مارکس رسیدیم به وبر. وبر حرفش این بوده است که انسان بعد پس از پشت سر گذاشتنِ سنت و ورود به دنیای مدرن، برای سازمان‌دهیِ امور و ساختارها و خلاصه گرداندنِ جامعه، نیاز به یک سیستمِ بوروکراتیک داشته است. تا بتواند با کمک این سیستمِ عریض و طویل و کمرشکن، کارِ سنگین جامعه مدرن را و مقتضیاتش را بگرداند. و یکی از دلایل نیاز به این بوروکراسی هم تخصصی‌شدن است و بقیه داستان...

خلاصه این‌که این اداره‌جاتِ ما هم، و البته هرچه داریم و نداریم و هرچه را که داریم "زندگی" می‌کنیم، همه و همه آورده‌ی همین مدرنیته است. و بدبختی آن‌جاست که به‌شکلی مسخر‌ه‌ و مزخرف‌تر از آن‌چه که باید باشد. در واقع یک کاریکاتورِ حال‌به‌هم‌زن (درست نوشتم؟سه تا نیم‌فاصله پشت سر هم!!!) در کپی‌کاری هم وضعمان داغان است. یا اصلا ای کاش کپی می‌کردیم. نه کپی کرده‌ایم و نه تطبیق داده و بومی‌سازی کرده‌ایم. همان سیستم یا پدیده را دو دستی از آن‌ور کنده‌ایم و آورده‌ایم چپانده‌ایم این‌ور. و طبیعتا در این فاصله که آن سیستم از غرب می‌آمده تا به شرق برسد، یک سری از برگ‌ها و اجزایش می‌ریخته‌ است توی اقیانوس و تا می‌آمده توی زمینِ ما جاگیر شود، اندکی دیگر از ویژگی‌هایش را از دست می‌داده. و این می‌شود که می‌بینیم! آری.

خدا بیامرزد امام را‌. کجایی وضعِ انقلابت را ببینی؟ آرمانِ والایی داشتی. و الان هم داری تماشایمان می‌کنی که نه شرقی شده‌ایم و نه غربی! عین قاطر شده‌ایم. حاصلِ رابطه‌ی نامناسبِ(!) اسب و الاغ. که ثمره‌اش نه اسب است و نه الاغ. ولی هم اسب است و هم الاغ. و تواناییِ باروری را هم ندارد و اجاق کور و تنها و بدونِ جفت می‌ماند تا بمیرد. و در کل یعنی چیز به درد بخوری نیست. خلاصه اینکه آن چیزی هم که تو می‌خواستی نشده‌ایم! یک پیکره‌ی چندرنگ و پاره‌پاره‌ایم. که از نوکِ پا تا کفِ کله‌اش عاریتی است. و هر قسمتی هم ساز خود را می‌زند. و هر روز هم به یک ادایی می‌رقصد. به کجا کشید کارم. تاثیراتِ کلاس جامعه‌شناسیِ توسعه است. چهارشنبه‌ها روز سنگینی است. چهارتا کلاس! آن هم مجازی! فاجعه‌ است. و البته سه تای این کلاس‌ها جذاب و خوب است‌‌. که باز هم دلیل نمی‌شود خسته کننده نباشد. زبان تخصصی، جامعه‌شناسیِ توسعه، و جامعه‌شناسی پزشکی. و چه حیف که باید از پشتِ لپ‌تاپ یا گوشی آن‌ها را بگذرانم. و اصلا همین هم یکی از ثمراتِ همان سیستمِ ناتوان و فشل است. همان مدیریتِ قهوه‌ای که زمین‌گیرمان کرده.

بعد از یک روزِ نسبتاً اداری، 1400/07/28

حال خوبتو با من تقسیم کنارباب رجوعنجات ویرگول
آقای (سابقاً) راوی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید