یک تریلی حرف داشت و یک شهر سکوت. حیران و پریشان بود. زبالهدانِ کوچک و پلاستیکیِ اتاقش که شاید دوماه یک بار پُر میشد، حالا پر بود از دستمال کاغذی و کاغذهای مُچالهشده. یک لیوان آب از نمیدانم کِی روی میزش بود. خسته بود. حالش از همهچیز به هم میخورْد. آیا چیزی میخورْد؟ یادش نمیآمد آخرین باری که چیزی خورده است کِی بوده است. مُشت زیاد خورده بود. و فحش و ناسزا و تهمت. و ضربه. اما اینها که برای او آب و نان نمیشد. دلش میخواست فریاد بزند. خیلی خیلی دلش میخواست.
دیوارهای اتاقش، نه خانهاش، یا چه میدانم اصلاً دیوارهای تمامِ دنیا میخواستند او را خفه کنند. اگر لحظهای دریغ میکرد و به آنها رو میداد، ناگهان میدید که دارد زیرِ پیکرهای سخت و محکمشان جان میدهد. شاید خودِ دنیا و زندگی دیوار بودند. دیوارهای بیحیا. خفه شده بود. دوست میداشت زار بزند. دوست میداشت زنگ بزند به همه، و به همه بگوید از همۀ شما متنفرم.
از کتابهایش هم متنفر بود. و از نویسندهها. و از آن عکسها و طرحهایی که روی جلد کتابها کشیده بودند و قرار بود زیبا و فریبنده باشند و مخاطب را به کتاب جذب کنند. بهناگاه از هنر هم متنفر شده بود. از زیبایی و زیباییشناسی و تکنیک و تجربه. از اثرِ نابِ هنری. نقاشیِ روی دیوارِ اتاقش را هم دیگر نمیخواست. همان اثری که چندماه پیش از یک گالریِ شخصی که توسط یک بانوی سالخورده برپا شده بود، خریداری کرده بود. اسم اثر «برج تنها» بود و برجِ خطخطی و نامشخص و سیاهرنگی را به تصویر میکشید که وسط یک ناکجاآباد، بنا شده بود. این برج فقط یک پنجره داشت و یک آدمک هم از پشت پنجره، به بیرون، به آسمان، به زمین مینگریست. حالا از این نقاشی هم که تا چندروز پیش همچنان دوستش میداشت، متنفر شده بود. آن نقاشی شدیداً بیهوده و مبتذل شده بود. و آن آدمک هم از پشت پنجره، رفته بود.
ذهنش بیرمقتر از آن بود که حوصلۀ تفکیک و تمایز بین چیزها و کارها و رفتارهای آدمها را داشته باشد. فقط میخواست چیزها را، همهچیز را، از سرش باز کند. میخواست همه را خفه کند و آنها را وادار کند که سکوت کنند. از موسیقی و صدا و نوا منزجر میشد. بههنگامِ شنیدنِ یک موسیقی یا نوا، حس میکرد که او را در یک دوزخِ دورافتاده و یخکرده رها کردهاند و از او میخواهند که صدای باد را نشنود.
لذت میبرد از اینکه حکم کلی بدهد و استثنا قائل نشود و پروندۀ همه را با یک حرف، یک قضاوت، یک نتیجهگیری ببندد و آن پرونده را بسوزاند و بعد هم دور اندازدش. خیلی دور. دلش میخواست بشنود که کسی حرف نمیزند. که کسی چیزی تعریف نمیکند. دلش خفهگی میخواست. حالش از تعریف و خاطره و خنده و دورهمی به هم میخورد. دلش میخواست یک عده دور هم جمع شوند و فقط هیچ نگویند و نهایتاً اندکی زار بزنند. پنجرهها را کَنده بود. باد که نمیآمد، میگفت: «الان است که خفه شوم. الان است که دیوارها بیایند.» از پنجره و در بدش میآمد. و از دستگیره و صدای بازوبستهشدن. صندلیاش هم خالی و رها بود. باد دیگر آنقدر رودار شده بود که کامل به درون اتاق بیاید و کتابها را ورق بزند و کاغذهای مچالهشده را به لرزش وا دارد و پردههای بیپنجره را از هم بِدَرَد و برجِ تنها را تکان بدهد. دیگر صدایی نمیشنید. آخرین چیزی هم که خورده بود، ضربهای از آسفالتهای کفِ کوچه بود؛ که حالا از خونِ گوشِ او، سرخ و ساکت شده بودند.