ویرگول
ورودثبت نام
'Salarovski'
'Salarovski'
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

زمستانِ آن سال

داشت غروب می‌شد. هوای سرد آمده بود که برف‌ها را سر جای‌شان خشک کند. نیروی پشتیبانی بود. که نگذارد به‌زودی آب شوند. از دانشکده خارج شدیم. زمین‌ها لغزنده بود. او باید می‌رفت بالا. پس رفت در ایستگاه اتوبوس منتظر بماند؛ هرچند می‌دانست به این زودی‌ها اتوبوس نمی‌آید. فقط رفت بنشیند روی نیمکت‌های فلزیِ سرمازدۀ ایستگاه. رفت که رفته باشد. من هم خواستم سرازیریِ دانشگاه را پیاده بروم. دانشگاه را تَرک کنم. قرار نبود اتوبوسی رو به پایین بیاید و راه هم زیاد نبود. آهسته قدم بر می‌داشتم. آن‌قدر آهسته که قدم از قدم بر ندارم.

از آن غوغای صبح تا ظهری که دانشجوها به‌خاطر برف راه انداخته بودند، از آن رقص و آواز، فقط صدای غارغارِ کلاغ‌هایی به گوش می‌رسید که انگار از عصر جمعه مهاجرت کرده‌اند به عصرِ چهارشنبه. علاقۀ خاصی دارند به این‌که آسمان و زمین را تصرف کنند و همه‌چیز را مثل پَروبال‌شان به سیاهی بکشند. آن موقع بود که فهمیدم کلاغ‌ها فقط یک روز و یک ساعت در زندگی‌شان دارند؛ هر روزِ آن‌ها جمعه و هر ساعت‌شان غروب است. در این چرخۀ سرسام‌آور گیر کرده‌اند. بی‌چاره‌اند. طبیعت‌شان است. این‌جا و آن‌جا با آن هیکل‌های ترسناک و بدقواره‌شان می‌نشینند تا روزگارِ سیاهِ خودشان را تسری بدهند به کل کائنات. همۀ آواها و نواها را در خود می‌بلعند و یک صوتِ خشک و یک‌نواخت تولید می‌کنند: «غار، غار». شک دارم صیحۀ مرگ چیزی جز این باشد.

از منِ او و من و او هم فقط یک یاد باقی مانده بود. از پیاده‌روی‌های طولانی و آغوش‌های کوتاه و جدایی‌های پرنشدنی هیچ نمانده بود جز یک ابرِ تلخ و ناسور. مثل شتکِ یخ‌زدۀ گلوله‌برفی بر قابِ پنجره‌های دانشکده. که چیزی به محوشدن‌اش نمانده است. که به پرتابِ یک «ها» وابسته است. چه زود همه‌چیز رنگ عوض می‌کند. بی‌رنگ می‌شود. ساعاتی قبل دستانش را ول نمی‌کردم. که مبادا سرما لحظه‌ای جای من را در میان انگشتانش بگیرد. تنها نقطه‌ای که می‌توانستم از او داشته باشم، تنها چیزی که سرما پیش از من تصرف نکرده بود، دستانش بود. آخرین پناه و سنگر. اما حالا با او فاصله داشتم. فاصله‌ای به‌قدرِ یک کاروان کلاغِ لال و سرگردان. سعی می‌کردم فاصله بیش‌تر نشود. کم‌تر نشد هم اشکالی ندارد. چشم می‌انداختم به اطراف تا از یاد ببرم؛ بروم.

دوست نداشتم ماه سر بر آورد. یا بعدتر خورشیدِ بی‌رحم آتشش را بریزد روی سرِ این آدمک‌های برفی که این‌جا و آن‌جا دیده می‌شدند. طفلکی‌ها داشتند به خواب می‌رفتند. با کلّه‌های کوچک و تن‌های بزرگ؛ یا چیزی در مایه‌های برعکسِ آن. هنرِ دستِ دانشجوهای بی‌هنر و خوش‌ذوقِ دانشکدۀ ادبیات؛ که دانشکدۀ هنرهای نه‌چندان زیبا می‌مانست دیگر. روی درودیوارِ دانشکده پر شده بود از نقش‌ونگارِ کپه‌های برفی که همان‌طور یخ‌زده مانده بودند، و امید داشتند با آفتابی که فردا روزی طلوع می‌کند، آب شوند، سرازیر شوند، بخار شوند. ولی من فقط آرزو می‌کردم این غروب عمرش دراز باشد. و دعا می‌کردم اتوبوس نیاید و کسی هم سوارش نشود. و من هم هیچ‌وقت نتوانم از دانشگاه خارج شوم. سر جایم بمانم که لیز نخورم. تا شاید آن لحظه یخ بزند، و یک نقّاشِ ناشناس، آن را بکشد و قاب کند روی دیوارِ کارگاه خود. که هرگز دست هیچ خریداری به ما نرسد. آن نقاش تنها دست‌آویزِ من برای آویختن در دستانِ هنوز گرمِ او بود؛ که نبود.

زمستانْ آن سال توانسته بود خودی نشان بدهد. پیش از آن از او ناامید بودم. گفته بودم زورش به چیزی نمی‌رسد. فوقش فقط راهِ گلوی ما را اندکی تنگ‌تر می‌کند و با دود و غبارِ شهر نَردِ رفاقت می‌بازد. اما آن سال چند روزی خوب یکه‌تازی کرد. فصل سرد، سفرۀ سرما را پهن کرده بود تا سوری بدهد. شهر را با آن همه باد و بُروت، تسلیم کرد و یخ و یخ‌بندانی راه انداخت برای خودش. زورش آن‌قدر زیاد بود که کارِ من را هم یک‌سره سازد و مثل گلولۀ برفی، سُر بدهدم رو به پایین و بیرونم کند، و او را سَردبادی سازد و ببرد بالا.

بعد چیزی نگذشت که زمستان هم وا داد و عاقبت با خیالِ راحت، بازی را به هورهورِ کارخانه‌ها واگذار کرد و عقب کشید. آدم‌ها هم می‌گفتند چه خوب! بهار آمد! سر اومد زمستون! سرما رفت! خوشحال و شاد. غافل از این‌که این شهر است که همیشه برندۀ بازی است و بهار و زمستان هیچ‌کاره و مترسک‌اند. زمستان و بهار را قرن‌هاست اسیر استعاره‌ها و شعربافی‌های خودمان کرده‌ایم و به آن‌ها برچسب چسبانده‌ایم. شادی در یکی را محکوم و اندوه در دیگری را مذموم می‌دانیم. این وسط شهر را از یاد برده‌ایم. همان که پشتِ خباثتِ ساختگیِ زمستان است و طراوتِ زرد و آبکیِ بهار را پیوسته به خوردمان می‌دهد. وگرنه که زمستان بود آن بهارِ زندگیِ من. و در پاییز بود تجربۀ اولین و آخرین طراوتِ شیرین و رنگینِ من. و بهار این وسط هیچ‌کاره بود. نگاه می‌کرد و حسادت گریه می‌کرد.

هیچ‌گاه از یاد نمی‌برم که شهر همیشه کارش همین است. خودش را در پوستینِ زمستان قایم می‌کند و شروع می‌کند به خراب‌کاری. می‌خواهد بدنامش کند. شهر با کلاغ‌هایش همه‌چیز را زیر نظر دارد. به آن‌ها جا و مکان و غذا می‌دهد تا سیاهی را در همه‌جا تضمین کنند. آن‌قدر همه‌جا سیمِ برق می‌کشد که هیچ کلاغی دغدغۀ آوارگی نداشته باشد. از دل شهر تا وسط بیابان. سیم‌های برق و کلاغ‌ها. رصدِ تمام‌وقت. مبادا کسی از زمستان و سرما و برف، لحظه‌ای سرخوش و گرم شود.

زمستانداستان عکس منکلاغدانشگاهکه جان فرسود از او
آقای (سابقاً) راوی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید