چندصد کلمه نوشتم. اما دیدم دارم به بیراهه میروم و حرف مفت میزنم. و اصلا اصلِ حرفم را هم هنوز نزده ام. این شد که آن کلمات را پاک کردم و آمدم از نو، و مفید و مختصر بنویسم و بروم.
زندگی خیلی ملالآور است. این را نزدیک دو سال است با تمام وجود حس کرده ام. نه اینکه در تکتک لحظات زندگی؛ ولی در اوقات قابلتوجهی از آن حسش کرده ام. و عمیقا معتقدم که بخش اعظمی از این ملالِ امروزِ ما مردمانِ کُوویدزده، از فضای مجازی و تجاوزش به زندگیمان نشات میگیرد. و ارتباطهایی که یا از اول مجازی هستند و یا بهشکل مجازی تداوم پیدا میکنند، یکی از دلایل فرسودگیِ ماست.
این ارتباطها غالبا ما را در همین بسترْ محدود و زندانی میکنند و تصورِ ما از آنچه در بیرون میگذرد را به تاراج میبرند. و تصویر مخدوش و تحریفشده ای از آدمهایی که "فقط" بهصورت مجازی با آنها مراوده داریم به دست میدهند. فجازی (=فضای مجازی) نباید تنها راه ارتباط باشد. باید مکمل باشد. باید تسهیلگر باشد. مثلا باید تو را در هماهنگی با دوستانت برای دورهمیِ آخرِ هفته یا کوهِ جمعه صبح یاری کند.
ارتباطِ صرفا مجازی، مثل ساعتِ ملاقات زندان است. و آن صندلی و شیشه و نرده و آیفونِ کنار دستِ زندانی و ملاقاتی. دستت بسته است و محصور و محدود هستی. نمیتوانی طرف مقابلت را کامل و بهخوبی بفهمی. حتی نمیتوانی درست با او حرف بزنی. شناختت از او کمرنگ و ضعیف میشود و یا اصلا پا نمیگیرد. و البته اگر یک ارتباط در فجازی شروع شود، مثل این است که دو زندانی در دو بخشِ مجزا، از طریق همان وقتِ ملاقات با هم آشنا شوند. و از قبل هیچ پیشزمینه ای نسبت به هم نداشته باشند. و فقط روزی چند دقیقه بیایند پشت شیشه و با آیفون با هم حرف بزنند و بعد هم بروند. این دو قطعا به فهمِ یکدیگر آنچنان که باید نزدیک نمیشوند. مگر زمانی که یکی از این دو، به بخشی که دوستِ آیفونیِ خود در آن به سر میبرد منتقل شود و آنها در پشتِ یک شیشه با هم دیدار کنند. و آنگاه تازه میفهمند که با چه کسی طرف هستند. و حتی صدای یکدیگر را جورِ دیگری میشنوند. دیگر چه برسد به رفتار و اخلاق و موارد دیگر.
اصلا جرقۀ نوشتنِ چنین متنی، از آنجا در ذهنم خورد که چند روز پیش یکی از دوستانم در دانشگاه که حدود یک سال و نیم است با او بهشکل مجازی مراوده دارم، به شهر ما آمد. و قبل از مجازیشدنِ دانشگاه، ما هیچ ارتباطی با هم نداشتیم و هر چه هست، از طریق همین واتساپِ ناقصالخلقه شکل گرفته است. و من بعد از اینکه با سُلاله، که دختری همدانی است، دیدار کردم، اندکی در تصوراتم نسبت به او تجدید نظر کردم. و دیدم که او نه خیلی، اما تا حد قابلتوجهی از شخصیتِ مجازی اش تفاوت دارد. و خوبتر از آن چیزی است که من در فجازی از او در ذهنم ساخته بودم. و "انسان" است. مثل یکی از همینهایی که هر روز در کوچه و خیابان میبینم. و یک هوشِ مصنوعیِ متشکل از وُیس و چت و ایموجی و استیکر نیست. سادهتر و واقعیتر است.
فجازی هر چقدر هم خودش را جِر بدهد، یا بهتر است بگویم ما هر چقدر هم خودمان را در فجازی جِر بدهیم، بهسختی و بهندرت بتوانیم بیش از یک بُعدِ خود را به دیگران بشناسانیم. و این تازه مربوط به وقتی است که خودمان بخواهیم شناسانده شویم. و اگر نخواهیم که دستمان بهشدت باز است و ماسکها و فازها و بازنماییها و پوزیشنهای مختلفی هستند که میتوانیم خودِ تقلبیمان را در قالب آنها عرضه کنیم.
و از دیگر نتیجههایی که از این دیدارِ چند ساعتی و محدود با سلاله گرفتم، این است که دنیای بیرون و آدمهای جدید، چقدر خوب اند. من یک سال و نیم است با او در گروهی که با دو تا دیگر از بچهها داریم، چت و جروبحث و مراوده میکنم. و این ارتباط تقریبا هر روز ادامه داشته است. اما وقتی حضوری با او ملاقات کردم، دیدم که این ملاقات، اصلا به ملالآوریِ ارتباطاتِ مجازی نیست. و چقدرررررر تفاوت است بین این و آن. و چقدر آدمها در واقعیت قابلتحملتر اند! و چقدر فجازی باعث و بانیِ سوتفاهم و کجفهمی و بدفهمی است!
من شخصا خیلی زود از بحثها و چتهای مجازی خسته میشوم. و تابآوریِ کمی در این زمینه دارم. شاید تعداد دفعات آنلاین شدنم زیاد باشد (شوربختانه)، اما مدت زمانِ این دفعات کوتاه است.
و آن صبح تا ظهر که با او در دانشگاه بودم، اندکی نسبت به زندگی امیدوارتر شدم. و ادامه راه را روشنتر دیدم. و با خود گفتم بالاخره روزی میرسد که این آدمهایی که در فجازی با آنها زندگی میکنم، به قلمرو واقعیت در آیند و حقیقی شوند. و انتظار میکشم تا سایه شوم این بیماری هر چه زودتر از سرمان کم شود. با وجود اینکه چند وقتی است کمتر به کرونا فحش میدهم، اما همچنان نفرت روزافزونی از وی در دل دارم. و وقتی میبینم که زندگیِ واقعی این چیزی نیست که ما داریم میگذرانیم و آدمها در واقعیت چقدر فرق دارند و اصلا قضیه اینگونه که ما مینگریم نیست، بیش از پیش از کرونا حالم به هم میخورد. چون راستش را بخواهید، من هیچ افقی برای ارتباطهای مجازی نمیبینم. مگر اینکه نوری در پسِ آن افق نمایان شود و تداومِ آن ارتباط در فضای واقعی را نوید دهد.
از دیگر پسلرزههای آن دیدار، این بود که با خود گفتم ننگ و مرگ بر این شکلِ افراطی و جبری از حضورِ ما در فجازی. البته این نفرین را خیلی وقت پیش هم کرده بودم. ولی اینبار به صحت و درستیِ آن ایمانِ بیشتری آوردم. و مهمتر از همه، فهمیدم که زندگی آنقدر هم ملالآور نیست، اگر ما اندکی از خود و از گوشیهایمان بیرون بیاییم. اندکی بزنیم بیرون. از حصارهایی که برای ذهن و روح و جانِ خود کشیده ایم، خروج کنیم.
اصلا گام را فراتر میگذارم؛ ملالِ زندگی کم میشود اگر ما کتابهامان را بعضی اوقات پرت کنیم آنطرف و برویم اندکی قدم بزنیم. از زندانِ نوشتهها و کلمات بیرون بیاییم و برویم در بطنِ زندگی ای که آن بیرون جریان دارد. صفحۀ لپتاپ را ببندیم و با و یا بی دوستانمان برویم یک گردشِ هر چند کوتاه و ناچیز داشته باشیم. قبول کنید یا نه، حتی اگر فجازی صد برابر امروز هم در زندگیِ ما نفوذ کند، «زندگی» آن چیزی نیست که روی اسکرینهامان جریان دارد. این یک نسخه دستِ دوم و تقلبی از زندگی است. زندگی این عکسها و کلیپها و فیلمها و متنها و نوشتهها و ایموجیها و استیکرهای حالبههمزن نیست. زندگی آن چیزی است که در میانِ دیگران، در کنار آنان، در لابهلای تنها و پیکرهای خسته و افتاده و کثیف و بدبود و ناخوشایندِ آنان جاری است. زندگی در میانِ جمع و جماعت و اجتماع و گروه و شلوغی و هیاهو وجود دارد. و زندگی شاید تجربۀ نابی باشد که نتوان آن را با هیچ هنری بازتاب داد. زندگی شاید چیزی باشد که فقط خودت آن را در لحظهای، در کنار دیگر آدمها، در میانِ آنان، در مواجهه و مراوده با آنان حس میکنی. یک حسِ ناب و شهودی. یک تجربۀ اجتماعی.
و بدیهی است که من ادبیات و هنر و غیره را نفی نمیکنم. که خودم در تلاشم تا ایفای نقشی در همین هنر و ادبیات داشته باشم. بلکه حرفم این است که اگر آن تجربه و زندگی و سفر و سیاحت و رفاقت و صحبت و سختی و مشقت و رفتوآمد و خستگی و دویدن و تحمل کردن و ناراحتی و اعصاب خُردی و مراودات و پیادهرویها و مترو و تاکسی و اتوبوس سواریها و ... نباشند، دیگر چیزی نیست که بتوان با هنر و ادبیات بازتابش داد. اگر ذهن را گاهی اوقات از حصارِ کلمات و تصاویرِ غیرناب و دست دوم آزاد نکنیم، بهره ای از آن تجربۀ اصیل و ناب نخواهیم برد.
پس مطمئن باش دوستِ من...
که زندگی آنقدر هم ملالآور نیست؛
اگر ما...
تجربه کنیم؛
کمتر لَش و بیشتر فعالیت کنیم؛
اغلبِ مراوداتمان مجازی نمیبود؛
دوستهامان را نه فقط در صفحه موبایل، که در راهرفتنها و دویدنها و خندیدنهای صدادار و شوخیهای خَرَکی و یک کلام، در "زندگی" نیز، میشناختیم.
و صد البته، مخاطبِ اول و آخرِ این متن، خودم بودم و هستم. حال شما هم اگر میخواهید ذره ای از آن تاثیر بگیرید، باکی نیست؛ بگیرید.
به تاریخِ 1400/10/09