مقدمه: خب باید در همین ابتدای کار بگویم که نتورک و بازاریابیِ شبکهای از نظرِ من و برای امثال من بهدردنخور است. بهدردنخور که هیچ، مضر و مزخرف است. حال در پایان اگر دیدید مثل من هستید یا با توصیفات و برداشتهای من موافق، شک نکنید که باید دورِ نتورک و نتورکر را خط بکشید یا اگر قبلا به هر طریقی خط کشیدهاید، آن خط را پررنگتر کنید!
نکته: اگر هنوز(!) با پدیدۀ نتورک آشنایی ندارید، نگاهی گذرا به اینجا بیندازید و برگردید. یا آشنا میشوید و یا به یاد میآورید.
هشدار: نتورک در کمین است!
قصۀ آشنایی من و نتورک سر درازی دارد. اولین مواجهۀ جدی من برمیگردد به دو_سه سال پیش و اواسط دبیرستان که یکی از دوستانم که آن هم به دعوتِ یکی دیگر از دوستانِ مشترکمان نتورکر شده بود، مرا به یک گردش تفریحی دعوت کرد! البته گردش تفریحی پوششی بیش نبود برای اینکه مرا به داخل مخفیگاهِ (!) خودشان بکشاند و خلاصه فرایندِ «پِرِزِنت» را آغاز کند. به محض ورود به مخفیگاه، نفهمیدم چه شد که دیدم دارم به توضیحاتِ پرزنتورِ لفاظ و پرچانۀ (بخوانید سوفسطائیِ) «شرکت» گوش میکنم.
بعد از کلی سخن و توضیح و جفنگسرایی، وقت آن رسید که طناب لنگر را به دور گردن من بیندازند و با ثبتنام در سایتِ ملعونِ شرکت، مرا به اعماقِ «نتورک اوشن» پرتاب کنند؛ همان اقیانوسی که آروارههای کوسههایش قربانیهای بسیاری برجای گذاشته است. البته طنابِ این شرکت چندان قوی نبود و من بعدا توانستم به راحتی از چنگ آن بگریزم.
اولاً باید بگویم من در آن اوقات انسان کمرویی بودم و نمیتوانستم بهراحتی «نه» بگویم. دوماً آنچنان این گربههای نر و روبَهانِ مَکّار من را محاصره کرده بودند که تواناییِ تصمیمگیریام تاحدودی مختل شده بود و اصطلاحاً درموقعیتِ «عملِ انجامشده» قرار گرفتم. هرچند باز هم معتقدم انفعالِ من عامل مهمتری در اسارتم بود.
خلاصه اینکه در سایتِ شرکت ثبتنام کردم. منتها با اطلاعاتِ پدرم؛ چون خودم هنوز وارد هجدهسال نشده بودم. و نهایتاً عضو شرکت شدم! این رفیقِ دعوتکننده نیز، بهسرعت یک مایع ظرفشویی بهحسابِ من سفارش داد و خلاصه از همان اول میخواست دندانهای پورسانتگیریِ خود را تا لثه در گردنِ من فرو کند!
آن موقع شرکتهای نتورک و بازاریابی شبکهای، هنوز خلاقیت و بلوغ خاص خود را به دست نیاورده بودند و اوج نوآوریِشان در فروش محصول خلاصه میشد. بههمین دلیل شما در بیشترِ موارد هزینۀ خاصی برای ورود و ثبتنام در شرکت پرداخت نمیکردید. حال بعد از ورود و عضویت در شرکت، این بستگی به خودتان داشت که مثلا چهقدر محصول سفارش دهید و بعد هم با این محصولها چه خاکی برسر کنید!
آن مایع ظرفشویی اولین و آخرین محصولی بود که من در نتورک سفارش دادم. و بعد از اینکه با مکافاتِ فراوان آدرسِ لعنتیِ مرکز پخشِ محصولِ آن را پیدا کردم و محصول را گرفتم، تمامِ افرادِ حاضر در آن مخفیگاه و آن دو رفیقم که مرا اسکناسِ متحرک میدیدند را در سراسرِ شبکههای اجتماعی و ارتباطی بلاک کرده و پروندۀ اولین آشنایی خود با نتورک را بستم!
ما همگی در یک دبیرستان درس میخواندیم. در پایه و رشتۀ ما، دو تا کلاس بیشتر نبود و جمعیتِ کلاسها هم کم بود و درنتیجه همگی مثل یک کلاس، دوست و رفیق بودیم. آن دوتا که تخمِ نتورک را در بین بچهها پراکندند و خودشان را تا همین امروز بدنام، در آن کلاسِ دیگر بودند. یعنی همان کلاسی که من در آن نبودم. و خب برخلاف بقیۀ بچههای کلاسِ دیگر، من با این دو، چندان رفاقت و حسابی نداشتم. خیلی رفیق نبودیم، غریبه هم نبودیم؛ عادی بودیم.
برای همین وقتی که رفیقِ ایکس در آن روزِ گرم (که فکر میکنم چندروزی بعد از امتحانات خرداد بود) زنگ زد و گفت فلانی بیا برویم بیرون و یک تابی بزنیم و چیزی بخوریم، من ابتدا کمی جا خوردم! که آخر این چرا باید با من تماس بگیرد!؟ ما در مدرسه هم که بودیم و هم را کموبیش میدیدیم، حرف و ارتباطِ خاصی نداشتیم! حالا و بعد از امتحانات، مرا با او چه کار؟ و البته این تعجبات پُر بیراه هم نبودند؛ چرا که آن روز هرکاری کردیم بهجز بیرونرفتن و تابزدن و چیزخوردن! فقط تیغزدن بود و مخزدن و گولزدن؛ فارغ از هرگونه چاشنیِ رفاقت و دوستی.
در بین بچههای مدرسه، من جزو اولین کسانی بودم که به این کار دعوت شدم. اما بعد که خودم را از زیرِ سایۀ شومِ آن بیرون کشیدم، هر کدام از بچهها را که میدیدم، هشدار میدادم که حواستان باشد در دامِ فلانی و فلانی نیفتید. یعنی شروع کردم به روشنگری و نجات بچهها از غرقشدن در دریای سیاهِ نتورک!
خب این آشنایی اول و رقیقِ من با نتورک بود که بگویینگویی ختمِ به خیر شد. برویم سراغ بخش بعدی و مسمومِ کار که هنوز جای نیش و زخمش درد میکند و اصلا برانگیزانندۀ اصلیِ من برای نگاشتنِ این متن همان است!
نکته: محققان و نتورکپژوهان معتقدند نتورک هیچگاه از بین نمیرود؛ بلکه مُدام از شکلی به شکلِ دیگر درمیآید و بهزیستِ انگلوارِ خود در بدنۀ جامعه ادامه میدهد و از سلولهای مفلوکِ آن تغذیه میکند! پس تا وقتی سلولها هستند، نتورک نیز زنده است؛ حال در اینجا دو کار میشود کرد: اول: سلولها را (که همان انسانها هستند) منقرض و معدوم ساخت؛ دوم: عنصر و واکسنِ آگاهی و هشیاری را به سلولها تزریق کرد. و اینجا محققان باوجودِ مشقتها و مصائبِ روشِ دوم، آن را پیشنهاد میدهند.
پیشتر گفتم که نتورکها بیشترِ کارشان به همان فروش محصول محدود میشد. البته این سوای از پورسانتهای ناشی از «زامبیسازیِ افراد» (دعوت افراد به نتورک) و شبکهسازی و این اباطیل بود.
اینگونه بگویم که این شرکتها (که سَر و تهِشان را بگیری همان شرکتهای هرمیِ یکی_دو دهۀ قبل هستند) در هر دورهای برای پوشاندنِ نحوۀ اصلیِ کار خود و کشاندن افراد به سمت کار، یک یا چندین آپشن را بزک میکنند و روی دست میگیرند تا بگویند ما متفاوت هستیم! ما دیگر فرق کرده ایم! آهای مردم بیایید و بشتابید که اینجا چنین و است و چنان نیست...!
آپشنِ بزک شدهای که چندین سال مرسوم بود، بحث فروش محصول و انداختنِ این بُنجلیجات به مردم و فَکوفامیل و دوست و آشنایِ بیچاره بود. یعنی هرکدام از مُزدورهای شرکت، درکنار سرایتدادنِ بیماریِ لاعلاجِ خود (زامبیسازی)، تلاش میکردند درمیانِ در و همسایه و خلاصه هر کَس و ناکَسی، محصولات خود را بفروشند تا یک سودی هم از آن طریق بهدست آورند.
آخر بدبختی اینجاست بهقدری این محصولات بیکیفیت و گران و عجیب بودند که بیشتر اوقات روی دست اعضا باد میکردند! مثلا یک نوشیدنیِ نمیدونم کامبوج، کامبوجا، کامبوچا نامی را میخریدند و بهقیمت گزاف و زحمت فراوان میفروختند.
اما از چند وقت پیش، بهگمانم یکی_دو سال پیش، آپشن جدیدی به روی صحنه آمد بهنام «خدمات». البته من با این آپشن آشنایی نداشتم و فقط دربارهاش شنیده بودم. تا اینکه حدود ۶ ماه پیش، بهدرخواست یکی دیگر از دوستانم، به یک کافه دعوت شدم. اینبار اما چندان از دوز و کَلَک خبری نبود. دوستم به من گفت که بیا فلان جا کارت دارم. من هم که احتمال میدادم قضیه مربوط به نتورک باشد به او گفتم که اگر برای نتورک و اینجور کارهاست، دور من را خط بکش. او هم با قیافهای حقبهجانب (که از پشت گوشی و در چتهایش معلوم بود) گفت: «نه بابا نتورک چیه و کیه؟ بیا کارت دارم.» و تمام!
اینبار اما من دانشجو بودم و دانشجویی که هنوز تعطیلیِ دانشگاهها را هضم نکرده بود و از طرفی کِرمِ کار و پول درآوردن هم بهجانش افتاده بود و بهدنبالِ کاری بود که چندان به درس و بحثش ضربه نزند و خلاصه یک فرصت اُکازیون و مناسب باشد.
رفتم سر قرار و دیدم دوستم با یک فرد دیگری نزدیک درب کافه منتظر من است. سلام علیک کردیم و حال و احوال و اون یاروی سوفسطائی افتاد جلو تا وارد کافه شود. در این حین به دوستم گفتم:«این کیه؟» گفت:« یکی از رفیقامه. بیا بریم داخل بهت میگم.»
این گروهکهای زالوصفت اما تغییراتی اساسی در مشی و سبک خود ایجاد کرده بودند. دیگر چندان از گولزدن و جذبِ زورکیِ افراد خبری نبود؛ حداقل در ظاهر و بدوِ امر. صداقت تاحدودی اهمیت یافته بود و سبک پرزنت و ارائۀ برنامهها هم تحول یافته بود.
پرزنتور از ابتدا با تاکید فراوان بر دورریختن تمامِ پیشفرضها نسبت به نتورک، تلاش دارد تا از شما آشنازدایی کند و به خاطر ترفندهای جدیدی که اجرا میکند، تاحدودِ قابلتوجهی هم موفق است.
بعد از اینکه کمی با شما آشنا شد و حال و احوال کرد، از تجربههای پیشینِتان در این حوزه میپرسد و از شما میخواهد که دربارۀ آن صحبت کنید. بعد از آن، کار اصلیِ وی یعنی معرفیِ بستۀ جدید آفرها و آپشنهای شرکت شروع میشود. اینجاست که زنجیرِ لنگرِ کشتی، آرامآرام بهسانِ ماری زهرآگین بهدورِ پای شما میپیچد و بالا میآید و بعد هم شما را کشانکشان به اعماقِ دریای سیاهِ نتورک میکشاند و غرق میکند!
یک لحظه به من نگاه کنید؛ حواستان هست چه میگویم؟ این پرزنت بهقدری شاهکار، کامل، جذاب، اغواگر و مناسبِ شرایط من بود که حاضرم امضا بدهم هر کسی جای من بود در لحظه فریفته و جذبِ کار میشد! شوربختانه بعدا فهمیدم این پرزنتوری که آن شب مرا پرزنت کرد از معدود افراد شرکت بوده است که آنقدر در سازگاری با فرد و ارتباطگیری مهارت دارد و مثل آفتابپرست خود را بهرنگ طعمهها درمیآورَد تا جذبشان کند! یعنی وقتی پرزنتهای دیگر را میدیدم، با خودم میگفتم اگر کسی بهغیر از آن سخنورِ قَهّار مرا پرزنت میکرد، احتمالِ اینکه آن شب جادو نشوم بسیار بود!
یکی از اصول پرزنت که بعداً به خودِ من در آموزشها گفته شد، «ترفندِ مشاور املاکی» بود. به این صورت که شما باید مثل مشاورانِ املاک (که من نمیدانم واقعا اینگونه هستند یا نه؟!) خود را به حالوروزِ مشتری دربیاورید و آنچنان باشید که او هست. مثلا اگر سنگین و موقر و جدی است، مثل او باشید. اگر شوخوشنگ و خودمانی است، باز هم مثل او باشید. تا از این طریق بتوانید مخ وی را داخل فرغون گذاشته و به هرجا که میلِتان میکشد سفر کنید.
حال پرزنتوری که مرا پرزنت کرد، بهخوبی در نقشِ همذاتپندارانهای نسبت به من فرو رفت و خودش را به من مانند کرد. و خب باید بگویم کارش و ترفندش گرفت.
بگذریم.
اول اینکه دیگر از فروش محصول خبری نبود. بلکه بهجای آن، تاکید شرکت در ابتدای ورود افراد، بیشتر بر بستنِ قرارداد با اصناف و گروههای شغلیِ گوناگون بود.
قرارداد برای چه؟
این شرکتِ جدید، بیشترِ کارِ خود را برمبنای دریافت تخفیف از تراکنش و خرید افراد قرار داده بود. یعنی شمایی که نمایندۀ شرکت باشید، با ثبت کارتِ بانکیِ افراد (دوست، آشنا، فامیل و خلاصه هر کسی) میتوانید از تراکنشهای آنان سود دریافت کنید. البته نه از همۀ تراکنشهای آنان؛ از آن تراکنشهایی که در فروشگاهها و خدماتِ طرفِ قراردادِ شرکت انجام میشد. و این پروژه، بَزَکسازیِ جدیدِ نتورکیها بود.
در جلساتِ آشنایی و پرزنت، چندین «پلن» پیشِ روی شما گذاشته میشود و پرزنتور با آب و تاب آنها را توضیح میدهد. یکی از پلنها همان جذب نماینده و زامبیزاسیونِ خودمان است. اما برای اینکه صفتِ "متفاوت" و "جدید"بودن در اینجا به خوبی وصف بشود، تاکید اصلی روی آن نیست و بقیۀ پلنها (که در ابتدای امر و روی کاغذ، رویایی به نظر میرسند) نیز، بهخوبی مطرح میشوند.
اما پس از چندی که گذشت، همان پرزنتورها و مشاورینی که اولِ کار میگفتند بهدوستانِ خود به چشمِ پول و سود نگاه نکنید و ما آنها را برای خودشان و پیشرفتِشان وارد کار میکنیم، فقط و فقط میگویند «ورودی» بگیر و جذب کن و شبکه بساز. راست هم میگویند؛ چرا که تنها راهِ اینکه تو بتوانی در این کار پیشرفت کنی، همین شبکهسازی است. در اصل هیچچیز عوض نشده است. قصه هنوز همان قصۀ شرکتهای هرمی است. فقط چندوقت یکبار روکشِ آن عوض میشود.
شوربختانه کارِ اینها چندسالی است قانونی و رسمی هم شده است و با این مجوز میتوانند خیالِ خیلی از افراد را بابتِ کارِ مطمئن و ایمن، راحت کنند. حال روکشِ این شرکتِ دوم که من به آن دعوت شدم، ضخیمتر بود و مفیدتر. یعنی مثلا منی که نمایندۀ شرکت شده بودم، هم میتوانستم با اصناف مختلف قرارداد ببندم و درنتیجه از تراکنشهایی که احیاناً اعضای شرکت در آنجا داشتند سود ببرم؛ و هم از طرفِ دیگر کارتِ بانکی افراد را در سایتِ شرکت ثبت کنم تا از خریدِ آنها نیز سود ببرم. یعنی استفادۀ دوسویه از مشتری و پوزِ فروشگاه. اما در واقع این سودِ ناشی از تراکنش در ۹۸.۵ درصدِ اوقات آنقدر ناچیز است که در حالت عادی شما چیزِ خاصی عایدتان نمیشود.
مثال: در نظر بگیرید که مثلا شما با مشقت کامل توانستی با یک مغازه قرارداد ببندی و کارتخوانش را در پَنِلِ شرکت ثبت کنی. حال بعد از این، اگر کسی از اعضای شرکت (درواقع کسانی که کارتِ بانکیشان در پَنِلِ شرکت ثبت شده) از آن مغازه خرید بکند، پورسانتِ ناشی از آن خرید به اکانت شما وارد میشود. اما آن پورسانت به شدت مضحک و ناچیز است. یعنی شما اگر بخواهی فقط و فقط از این پلن درآمدزایی کنی، باید تعداد طرف قراردادهای خود را به سه رقم برسانی تا چیز دندانگیری عایدت شود. که این تقریبا ناممکن است. چرا که بستن قرارداد کارِ چندان آسانی نیست و مراحل و مناسک خاص خودش را دارد و هرکسی زیر بار نمیرود و باید چَکوچونۀ بسیار زد پیچوخمهای متعددی را از سر گذراند و جزئیاتِ دیگری که فقط در عمل و در حین کار متوجهاش میشوید و بگذریم.
بحث دیگری که وجود دارد، اپلیکیشنِ شرکت است. اطلاعاتِ طرفقراردادهای شرکت که محصولات و خدمات خود را با تخفیف ارائه میدهند، در این اَپ گردآوری شده و شما بسته به شهر و محلی که در آن زندگی میکنید، میتوانید از تعداد، تنوع و مکانِ طرفقراردادها مطلع شوید. مثلا میتوانید با جستوجوی کلمۀ "پوشاک" در نرمافزار، به لباسفروشیهای تخفیفدارِ شهر دسترسی پیدا کنید.
خب باید بگویم این از معدود مزایای این شرکت جدید است. چیزی که البته نیازی نبود من بروم و بهخاطر آن عضو اصلی شرکت بشوم و حق عضویت پرداخت کنم. یعنی یک فرد عادی هم فقط با ثبت کارتش در سایت شرکت میتواند از این مزیت برخوردار شود. منتها کسی که کارتش را ثبت میکند باید عضوِ اصلیِ شرکت باشد.
بله بله. من رفتم و به دعوت دوستم عضو شرکت شدم و حق عضویت پرداخت کردم. اکنون از هر جهت که مینگرم مبلغ گزافی بود. هم از این جهت که در زمینۀ درستی هزینه نشد؛ و هم اینکه فینفسه مبلغ کمی نبود.
اما دربارۀ آن دوستی که مرا به این بازی فراخواند. رفاقتِ من و وی نسبتاً طولانی و سابقهدار است و خب من او را بهعنوان یک فرد صادق و ازقضا متفاوت از دیگران تلقی کرده و میکنم. او خودش یک قربانی بود. که مرا هم قربانی کرد.
حال در اینجا باید نکتهای را بگویم.
شما بهمحض اینکه وارد کار میشوید و هزینه را پرداخت میکنید، باید چند جلسۀ آموزشی بگذرانید. که بهخاطر وضع کروناییِ موجود، غالباً مجازی است. بعد شما فرض کنید جلسات در یک هفته تمام میشود و شما که یک تازهوارد هستید و هنوز هیچ تجربه و هیچ یافتهای در این کار ندارید، باید و باید شروع کنید به «چیدنِ پرزنت» و رفقا و کَسان و آدمیان خود را به کار دعوت کنید. (دیدید چه زود ذاتِ کثیف و کهنۀ این کار برملا شد؟!) حال چه میشود؟
شمایی که به طفلی هفت روزه میمانید و هنوز از لایِ پتوی نرمِ سیسمونی سر بیرون نکرده اید و مگر با پستانِ مادر، با هیچچیزِ این جهان آشنا و مانوس نشده اید، باید از نطفههای پیشاتولد دعوت کنید تا هر چه سریعتر پا به این دنیا بگذارند! تو خودت به عنوانِ طفلی هفت روزه، هنوز نمیدانی این دنیا چه دارد یا چه ندارد و چه بر سر تو خواهد آورد؛ آن وقت میخواهی کسی دیگر را نیز به آن دعوت کنی و به او نیز سود و منفعت ببخشی؟! احمقانه نیست؟! شاید باشد. شاید هم دقیقا خردمندانه و رندانهترین کار برای جذبِ افراد باشد. چون فرد بهمحضِ اینکه آگاهی پیدا کند پا در چه جهنمی گذاشته است، بهاحتمالِ زیاد دیگران را واردِ کار نمیکند. همچنان که ما هم اگر در بدو تولد میدانستیم چه در انتظارمان است، بعید نبود که با سرعت و اشتیاق به درونِ مادر برمیگشتیم و فرایندِ تولد را معکوس میکردیم.
برای دوست من چنین واقعهای رخ داد و متعاقبا برای من نیز. هنوز بیش از چندروزی از ورودِ او بهکار، نگذشته بود. او با کولهباری از رویا و امید نسبت به این شجرۀ خبیثه وارد شده بود و بعد از دعوتِ دو_سه نفر، آمد سراغ من. صحبت کردیم. پرزنت شدم. قبول کردم. تمام! من هم آمدم. حال چه کنیم!؟ شروع کنیم؟ شروع کردیم. به هر دری زدیم. نشد. چند قرارداد نصفه_نیمه بستیم. یکی_دو تا قرارداد درست و حسابی.
اما من هیچکسی را واردِ کار نکردم. چندنفری را دعوت کردم ولی خوشبختانه قبول نکردند. و من هم اصرار نکردم. اینگونه بود که فهمیدیم اشتباه آمدهایم. هرچند در تمام این مدت من دوستم را کاملا مقصر نمیدانم. در وهلۀ اول خودم را و سپس رفیقم را و سپس والدینم را مقصر میدانم. والدین هم پرزنت شدند و تاحدودی قانع. اما موافقِ کامل هم نبودند. مخالف هم نبودند. میتوانستند مخالف باشند و قاطع رفتار کنند. اما نکردند. الان که گندِ کار بالا آمده است، میگویند میخواستیم راهِ خودت را بروی تا بعداً به ما خرده نگیری. پُر بیراه هم نمیگویند. بههرحال استقلالبخشیدن به یک جوانکِ ناپخته بد نیست؛ اما لزوماً خوب هم نیست.
آن دوستِ مذکورِ داعی، تماماً بهخاطر سود و اشتغال و ترقیِ من، مرا دعوت به کار نکرد. بههرحال نیاز داشت تا بارِ سنگین و اندوهِ ناشی از تصمیمِ خودش را با یکی تقسیم کند. و آن من بودم. او شاید در ساحتِ خودآگاهش تماماً بهخاطر بازگشتن پولش و دریافت پورسانت مرا وارد کار نکرده باشد، اما در ناخودآگاه و پسِ ذهنش برای خفه و آرامکردنِ ناکامیِ حاصل از تصمیمش مرا وارد به کار کرد. تا من شریکِ غمش بشوم. هر چند خودش هم بعدهها پشیمان شد که چرا مرا آورده. شاید هم از همان اول پشیمان بود. اما خب رابطۀ ما هنوز استوار است و بههرحال این فراز و نشیبها میگُذارَد و میگُذَرَد.
من حالا خوشحال و شاکر و کیفور هستم که از آن حسِ پشیمانیِ مضاعف آزادم. چرا که کسی دعوت مرا نپذیرفت. آه خدایا شکرت. چقدر خوب است این حس. این حس که مدیونِ کسی نباشی و زیرِ نگاه سرزنشگرِ کسی فرو نروی. این موضوع یکی از الطافِ مهمِ خداوند نسبت به من بوده است. من خودم هم چندان پیله و پیگیر نبوده و نیستم. و اصلا از آن نفرت دارم. گاها حتی زورکی از دیگران درخواستهای عادی و ساده میکنم و باسختی یک درخواست و حرف را دوباره مطرح میکنم.
یعنی یکی از دلایلی که از نتورکِ اول فرار کردم و همه را بلاک کردم، همین بود که باید پیله و بندالِ انسانها میبودی تا پیشرفت کنی. باید دَم و دقیقه همه را چک میکردی و بهزور خودت را در ذهن طرف فرو میکردی. و خب دلیل دیگری هم که نتورک دوم را قبول کردم، همین بود که ظاهراً تو میتوانستی بدونِ تحمیلِ خودت بهدیگران و پیلهکردن، پیشرفت کنی. اما حقیقتِ امر این نبود. همان بزکها و روکشها که گفتم اینجا تاثیرش را گذاشت. تقریبا همهاش بزک بود و پوشش.
یکی از الزاماتِ کارکردن در نتورک، پیگیریِ مذبوحانه است. پیگیریای که طرفِ مقابل را منزجر میکند. و من چون خوشبختانه اینگونه نبودم و حقیقتا از اینگونهبودن متنفر بودم، پیشرفتی هم در این کار نداشتم و ندارم و نخواهم داشت. و دلیلِ این که الان شادمانم همین است. در حال حاضر کمی خوشبین هستم و با خود میگویم اگر یکی از آن سه_چهار نفری که به کار دعوت کردی، دعوتت را می پذیرفتند بعدش چه میشد!؟ و خب نمیدانم. چون نپذیرفتند. شُکر.
چند وقتی است در حال مطالعۀ دو اثر با حال و هوای شورویِ استالینی هستم. یکی «بازگشت از شوروی» اثر آندره ژید و یکی هم رُمانِ «مرشد و مارگاریتا» از میخائیل بولگاکف. شاید این دو اثر مستقیماً به هم ربط نداشته باشند اما در زمانی نزدیک به هم نوشته شده اند. اولی با زبانِ صریح و علمی به نقد وضعیت شوروی میپردازد و دومی با استعاره و در قامتِ یک اثر تمامعیارِ ادبی، حزب کمونیست را مینوازد.
تشخیصش راحت است. هر دو تقریبا یک روش را برای بقای خود پیش میگیرند. کمونیسم پیشوا و رهبرِ مطلقی داشت. یکسری اصول و قواعد ثابت و خدشهناپذیر داشت که مدام توسط تکتک افرادِ حزب و بهخصوص تئوریسینها تکرار و تمرین میشد. پراودا داشت که رسانۀ حزب محسوب میشد. همه مسخِ رهبر بودند و در رسای او احادیث و اباطیلی میسرودند. وضعیتِ کشور در ذهنِ آنان ایدهآل بود و آیندهای درخشان و بیبدیل در انتظارشان بود. هیچ خلاقیتی وجود نداشت. همه یکسان بودند. به قولِ ژید حتی اگر مردم به خانهها و خوابگاههای یکدیگر میرفتند و جای هم زندگی میکردند نیز، فرقی نمیکرد و اتفاقِ خاصی نمیافتاد. چون زندگیها همه یکسان بود و هیچ تمایزی وجود نداشت.
در طرفِ دیگر، نتورک را داریم که لیدر و تاپلیدر دارد. یکسری جزوهها و قواعد خاص خودش را دارد که در مدت زمان طولانی تقریباً ثابت هستند و تغییری هم اگر رخ بدهد، چشمگیر نیست. اصل کار همان است و نهایتاً در جزئیاتِ بیاهمیت تغییری داده شود. این مطالب مدام توسط مشاوران و پرزنتورها تکرار و تمرین میشوند. بهنوعی که ملکۀ ذهن آنها میشود و همیشه همراهشان است.
خلاقیت صفر است. هرچه هست درونِ یک چرخۀ محدود و بسته و تکراری است. چند کتاب دائما معرفی میشوند و بعد از نو، دوباره معرفی میشوند: "قورباغهات را فلان کن" و "پدر پولدار، پسرِ مفلوک" و از این دست اباطیلِ صدتا یک غاز. همین است. از این دایره گریزی نیست. اگر خارج شوی آن وقت مرتد هستی. آن وقت موفقیتت از دست میرود. آن وقت به آرمانهای سازمان پشت کردهای و نمیتوانی به جایگاه لیدر و تاپلیدر دست پیدا بکنی. آیندۀ درخشانی در انتظار توست. پیشرفتت حتمی است. در دو ماه آینده میتوانی به پیشرفتی خیرهکننده برسی. به یک شرط: اگر از دایرۀ رسمشده خارج نشوی. اگر در همین محدوده به چَریدن ادامه بدهی و تجویزاتِ سازمان را عملیاتی کنی.
یکی دیگر از شورویطورهای نتورک، گروههایی است که در فجازی راهاندازی کرده اند. این گروهها عموماً چندین اَدمینِ فعال دارد که مداماً در حال تزریقِ انرژی و انگیزه و افقهای واهی به مخاطبان و تازهواردان هستند. شما در این گروهها با نمونۀ بارز و منزجرکنندۀ انگیزشیجات روبهرو هستید. عکسنوشتههایی از دی کاپریو در فیلمِ گرگِ وال استریت و دواین جانسون در باشگاه و استیو جابز پشت میز و انواع و اقسامِ دیگری از این خزعبلات. همچنین روزانه سخنانِ قصاری از، و دربارۀ مشاهیر مختلف و زندگیِ آنان و این که اول جدی گرفته نمیشدند و بعد همه را شگفتزده کردند و ... در گروه فوروارد میشود.
در این گروه شما از سمینارها و اخبارِ مربوط به شرکت و تاپلیدرها (بخوانید خدایان و فراعنه) هم با خبر میشوید. سورپرایزهای شرکت، پیشرفتهای شرکت، بِتِرکانهای شرکت و موارد دیگر.
سیستم نتورک درواقع زادۀ سیستم و اندیشۀ سرمایهداری و بهرهکشی است؛ اما خود را از مواهب و ترفندهای احمقسازِ کمونیستی نیز بیبهره نمیگذارد.
باری این است تراژدیِ مضحکِ نتورک.
امیدوارم کسی بهخاطر این برداشتِ تقریبا بدبینانه از من خرده نگیرد. چرا که من در جایگاه یک قربانی با شما صبحت میکنم و با این حال سعی کردهام در حد توان و وجدانم عدالت و انصاف را رعایت کنم.
میخواستم به صورت مقایسهای به مزایا و معایب نتورک اشاره بکنم و همۀ آنها را در چند مورد بیان کنم. اما الان با خود میگویم خب که چه؟ چه سودی دارد؟ هر چهقدر هم مزیت داشته باشد (که ندارد) آیا ارزشش را دارد انسان سرمایۀ مالی و روحی و فکری خود را تا این حد پوچ و تُهی سازد؟
تمام شد.
در آخر از شما سپاسگزارم که این سرگذشت را مطالعه کردید. اگر از این متن خوشتان آمد و آن را مفید میانگارید، دستدست نکنید و آن را برای دوستان و عزیزانتان و آنهایی که فکر میکنید ممکن است روزی سر و کارشان به نتورک بیفتد یا بهتر است در این زمینه آگاهی پیدا کنند، ارسال کنید.
همچنین منتظر نظرات و دیدگاه های شما درباره فرم و محتوای این متن هستم. بدرود.
منتشر شده در تاریخِ 1400/02/17
ویرایش شده در تاریخِ 1401/01/06