ویرگول
ورودثبت نام
'Salarovski'
'Salarovski'
خواندن ۸ دقیقه·۸ ماه پیش

نامه‌ای به مهدی

https://vrgl.ir/ARcqq


نامه‌ات را با نوشتن دربارۀ نوشتن شروع کردی. ولی من آنَم را با نوشتن دربارۀ نامه می‌آغازم. شاید کمی به درازا بکشد. حرف‌های خودم را (که بعد از گفتنِ ایده‌ات در ذهنم شکلک می‌گرفتند) می‌نویسم و بعد حرف‌هایی که با خواندنِ حرف‌های تو باید نوشته شوند.

همیشه نامه‌نگاری و خواندنِ نوشته‌های آدم‌ها برای دیگر آدم‌ها را دوست داشته‌ام. مقولۀ قشنگی است، نه؟ اگر نمی‌بود که الآن دست به کارش نمی‌شدیم حتماً. خواندنِ نامه نوعی نفوذ است به آن‌جا که پرده‌های بین افراد بسته به نوع ارتباط، نازک‌تر است. سَرَک‌کشیدن در پستوها و پوشیدگی‌ها همیشه جالب است. همیشه.

شاید این روزها که دیگر نامه‌نگاری، خاصّه در شکلِ کاغذی و اصلی‌اش، منسوخ شده است، جذابیت یا رازآلودگیِ آن بیش‌تر باشد. اصلاً بیا بتوانیم یک نیم‌چه تعمیمی از این موضوع بیرون بکشیم و بگوییم: بسیاری از چیزهایی که روزی رواج و همه‌گیری داشته‌اند و فردای آن روز از سکه افتاده‌اند، در گردشِ فصول جذاب‌تر و زیباتر شده‌اند. خسته‌ات نکنم با آوردن مثال‌هایی که اینک مغزت ردیف‌شان کرده.

راستش خیلی ممنونم از تو آقای مهدی. این روزها مردم از صرافت نامه‌نوشتن افتاده‌اند. نامۀ کاغذی که پیش‌کش؛ همین نامه‌های برقیِ اینترنتی را می‌گویم. من هم از صرافتِ نوشتن افتاده‌ام. راهی باز کردی که حرف‌هامان را نامه کنیم.

معمولاً زیاد حسرت میل می‌کنم. یا میلِ حسرت می‌کنم. حسرتِ بسیاری از چیزها و به‌خصوص حسرت زمان از دست رفته. یکی از حسرت‌هایم همین فروافتادنِ سکۀ نامه و کاغذ است. حرص می‌خورم که محبوب‌ها و دوست‌ها، دائماً به هم متصل هستند و دوری و فاصله از بین رفته است و قبل از این‌که اراده کنند، حرف و حس‌شان را به هم منتقل کرده‌اند. معنای فراق و انتظار از بین رفته است دوستِ من. می‌دانم از آن‌ها نیستی که فحش نثارم کنی و بگویی: «مگه زده به سرت مرد؟ کدوم اَبله‌ای از این که به معشوقش اتصال پیوسته داشته باشه بدش میاد؟ یا مگه بَده بتونی حرفت رو سریع منتقل کنی به کسی؟»

من خودم آگاه از این تسهیلاتی که تکنولوژی برای‌مان آورده هستم. ولی خیلی ساده بگویم که بسیاری از چیزها و کارها زشت شده‌اند با این آسانی‌ها. یا دست کم قشنگی‌شان از دست رفته است.

سریال بوجک هورسمن را شروع کرده‌ام ببینم. دو سه ماهی می‌شود (راستش به دلایلی آن را از ریک‌ومورتی خیلی بیش‌تر دوست می‌دارم). اگر تو دیده بودی‌اش یحتمل دو سه تا مطلب دربارۀ آن می‌نوشتی. در یکی از قسمت‌های فصل سومِ آن، سارا لین می‌گوید ۹ ماه است که مواد مخدر و الکلی‌جات را کنار گذاشته. به چه علت؟ چون مصرفِ دوبارۀ آن‌ها بعد از مدتی طولانی، جذابیت و صفای دوچندان دارد. با استناد به حرف سارا لین، پیش از تکنولوژی مردم چنین چیزی را بیش‌تر تجربه می‌کردند. تشنگیِ مضاعف و لحظاتِ طولانیِ تعلیق. و نامه همین است. نامۀ صِرف و یک عکسِ کوچکِ خندان به‌عنوان پیوست، تشنگی و تعلیق را کِش می‌دهد و بعد به‌هنگام اتصالِ مبدأ و مقصد، سیرابی حظی شدیدتر دارد. کلمات ارزش و اعتبار بیش‌تری دارند وقتی از قالبِ چت‌کردن و کلماتِ پرتابی و جملاتِ ناقص، خارج می‌شوند. بریدگی‌ها تبدیل می‌شوند به پیوستگی. می‌توانی تمرکز کنی بر نوشته‌ات، بالا‌وپایین کنی و سعی کنی بهترین و مناسب‌ترین کلمات را انتخاب کنی. نامه وقتی ارسال شود، دیگر قابلیت ویرایش و تغییر ندارد. پَر کشیده است و رفته است.

اما من نامه‌نگارِ نابابی نیستم. استنادم به سارا لین هم استنادی غیراخلاقی یا منحرفانه نبود. حرفِ واقع‌گرایانۀ سارا لین، چکیدۀ تمام تلاش‌ها و تقلاهای بشر است: کوشش برای لذتِ بیش‌تر و تکرارِ آن کوشش، و تلاشِ دوباره برای بازیابیِ آن لذتِ بیش‌تر و ...

حرف سارا لین معطوف به نوعی لذت نامعمول و از نظر من نامرغوب و مخرب بود. لذت مصرف مواد یا مستیِ ناشیِ از الکل و امثالِ اینان. حال آن‌که اگر محتوای لذت را در نظر نگیریم، قالبْ همیشه همان چکیده‌ای است که گفتم. یکی مثل تد باندی با تجاوز و قتل می‌خواهد لذتش را دوام بخشد، یک مِرتاضِ هندی با تضعیفِ جسم و تعالیِ روح قصدِ کشف و حفظ نوعی لذت را می‌کند، دیگری هم لذت را، هر چند مسخره و ناممکن، در "هیچ کارِ خاصی نکردن" می‌جوید. ادیان هم چیزی جز لذت برای بشر ندارند و نخواهند داشت. چرا ادیان آن قدر خودشان و ما را زخم می‌کنند که لَذّاتِ نامشروعِ دنیوی اَخ و پوف است؟ چون وعدۀ لذتی سرشارتر و پایدارتر را در این یا غالباً آن دنیا می‌دهند. دین می‌گوید روی این زندگیِ کوتاهِ فانی سرمایه‌گذاری نکن و اندکی پرهیز پیشه کن تا در دنیای دیگر آن چنان غرق در انواعِ لذتت کنم (رها از قیدهای مشروع و نامشروع) که مغزت منفجر شود! اما خب. این وعده‌ها راستی که وعدۀ سر خرمن است و بر روی "اکثرهم" یا "اکثرنا" تاثیرِ چشم‎‌گیری نمی‌ذارد و به‌قولِ خیام:

کَس نامد از آن جهان که پرسم از وی:

«کاحوالِ مسافرانِ دنیا چون شد؟»

کسی هم هنوز نیامده که از طعمِ وُدکاهای بهشتی و عطرِ تنِ معشوق‌های لمیده زیرِ سایۀ نارون برایمان تعریف کند. یا از لذتی که چشم‌دوختن به، و یکی‌شدن با، معبود دارد. سفرِ یک‌طرفه که سفرنامه ندارد.

شاید هم این یکی از اشتباهات استراتژیکِ دین باشد که آمده است خوشی‌های آن دنیا را دقیقاً تطبیق داده است با خوشی‌های موجود در همین دنیا. شاید باید از چیزی دیگر حرف می‌زد. ولی خب چاره‌ای هم نداشت. لذت‌های محسوس و نقدِ این دنیا غالباً خلاصه می‌شود در "خور و خواب و خشم و شهوت". و چون در این‌ها خلاصه می‌شود، و انسان هم حریص و کم‌حوصله است، صبر نمی‌کند تا بمیرد و بعد برود و نسخۀ بی‌نهایت و پرمیوم را تجربه کند. به یک نسخۀ هَک‌شده یا با قابلیت‌های محدود و معدود هم رضا می‌دهد.

خودمانیم مهدی؛ ولی اگر ایدۀ دین کارگر می‌بود و موفق می‌شد، حقیقتاً جانِ بشر از "مخاطراتِ آزادی" و "ناخوشایندی‌های نابرابری" راحت می‌بود. اما نمی‌شود مهدی. ایدۀ این مذهبِ لامصب همیشه لنگ می‌زند و وا می‌رود. نمی‌دانم. تنها و آخرین امیدِ من یکی که به یک مُنجی است. که امیدوارم آمدنش را زنده و با کیفیت ببینم. نه از زیرِ سنگِ لَحَد. چون بعید می‌دانم از آن پیروانِ خواستنی و مفیدی باشم که با شنیدنِ ندای منجی، از گور بر می‌خیزند و مهیا می‌شوند. بعید می‌دانم اصلاً پیرو باشم.

خوب که نگاه می‌کنی این دنیا به چیزی جز یک منجی با قدرت‌های ماورایی و برگ‌ریزان نیازی ندارد. آری. مُنجی در اولویت است. خودت بهتر از من می‌دانی که انسان دیگر مسیرِ نرفته و تپۀ سالم و کارِ نکرده ندارد در کارنامه‌اش. بعید می‌دانم ترفند و حرکتِ جدیدی باشد که بتواند بشر را از این منجلاب بیرون بکشد. خنده‌دار است مهدی. اما ما هنوز دغدغۀ جنگ و نسل‌کشی و آوارگی داریم! هنوز نگرانِ وقوعِ جنگ سوم جهانی هستیم. خود صفتِ "سوم" آدم را متحیر می‌کند. فرض کن تا به امروز انسان‌ها دو بار سراسرِ کرۀ مفلوکِ خاکی را به خاک و خون کشیده‌اند و از فردای صلح پاریس، سرشان درد می‌کرده که سومی‌اش را راه بیندازند!

هنوز آدم‌های کت‌وشلواری دارند دور هم جمع می شوند و از پشت میز و تریبون و میکروفون هم را تهدید می‌کنند و طرح و نقشۀ جنگ می‌کشند. این چه مضحکه‌ای است؟ همین است که می‌گویم فقط به یک منجی نیاز داریم. می‌خواهد مهدی باشد یا مسیح یا ماشیح یا هر کسی دیگر. فرقی نمی‌کند. چون در ذهن من منجی چند خصیصۀ ساده دارد: 1.خیلی مهربان و 2.اهل عدالت و 3.دوست‌دارِ آزادی و 4.طرف‌دارِ برابری است و 5.خون‌خوار و 6.تعصبی و 7.انتقام‌جو هم نیست. می‌آید که مرهمی باشد بر جراحاتِ بشر و نقطۀ آخرِ آخرین جملۀ بشر را بگذارد و برود.

ببخش اگر این حرف‌هایم ارجاع و اتکای چندانی به اندیشه‌های اندیشمندان ندارد و بنیانش قوی نیست. به دیالوگ‌های یک شخصیتِ کارتونی ارجاع می‌دهم به‌جای یک فیلسوف. من همینم. گفتی دلی بنویسیم. دارم دلی می‌نویسم. هر چند فکر کنم جز آن هم بلد نباشم. اما با این حال منتظرم خودت بخوانی و اصلاح کنی و قوت ببخشی.

حالا که دیگر تَه و نَم کشیدم و نمی‌توانم بحث بالا را ادامه بدهم، ناگزیر باید بروم سراغِ سوالاتی که در نامه‌ات طرح کرده بودی.

در میان رُمان‌نویس‌ها هنوز کسی را چون سِلین نیافته‌ام و هنوز نتوانستم بیش از یک کتاب از او بخوانم: سفر به انتهای شب. مدت زیادی متاثر از آن بودم و در همین ویرگول هم چند باری دربارۀ آن نوشته‌ام پس دیگر اشاره‌ای نمی‌کنم که نه حالش هست و نه میلش.

من دقیق نمی‌دانم با خواندن کدام رمان دل‌بستۀ رمان خواندن شدم. شاید بر می‌گردد به سال‌ها پیش. وقتی که به سراغِ کتاب‌خانۀ منزلِ عمه خانم رفته بودم و بعد از گشت‌وگذار در میان کتاب‌های خاک‌گرفته و قدیمی، چشمم به دو جلد کتاب قطور و شبیه به هم افتاد. آن کتاب‌ها، بینوایانِ هوگو بودند. بینوایانِ چاپِ تهران به سال 1342 با کاغذهای زرد و نازک و کاهی. قبل‌تر شنیده بودم درباره‌اش و مشتاق بودم بخوانمش. به مادرم گفتم که از عمه خانم درخواست کند که این کتاب‌ها را برای مدتی به من قرض بدهد. عمه با مهربانی استقبال کرد. بعد از بینوایان و حتی از قبل از آن، همیشه رابطه‌ام با رُمان‌ها خوب بوده است.

برادرم مهدی! از آن‌جا که خوش ندارم خط‌به‌خط معادل و مطابق و جوابی برای حرف‌هایت ردیف کنم، و از آن‌جا که نه تنها خوش ندارم که در توانم نیز نیست، می‌خواهم زودتر این نامه را برایت ارسال کنم. از طرفی هم می‌ترسم اگر بیش از این نوشتنش را طول بدهم، بیش از این در ارسالِ آن تأخیر کنم و بیش از این شرمندۀ تو شوم و بیش از این خودم را شماتت کنم و مغزیجاتم را نشخوار. پس:

دوست‎‌دارِ تو، یک سالارِ دیرکردۀ عجول و متوشوش، ده روز از روزهای اول آذرِ 02

پیوست: از آن‌جا که اسم تو مهدی است، و من هم علی سورنا را زیاد دوست می‌دارم، قطعۀ بعد از من از آلبومِ مردِ تنها را که نامه‌وار خطاب به یکی از دوستانش که مهدی نام دارد خوانده است، به تو تقدیم می‌کنم.

بوجک هورسمنجنگ جهانیسارا لینمهدینامه
آقای (سابقاً) راوی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید