'Salarovski'
'Salarovski'
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

پرتاب

انتظار نداری که از همان اولی که می نشینی پای کیبورد، و می خواهی شروع کنی به نوشتن، یک ایدۀ آسمانی فرا برسد و تو نیز آن را برگیری و ادامه بدهی و برای چند دقیقه یا چند ده دقیقه مدام بنویسی و کار را تمام کنی؟! آن هم وقتی تقریبا خالی الذهن هستی؟ این است که بداهه‌پردازی یحتمل در هر حوزه ای، در عین حال که ترسناک است، سخت هم هست. فرض کن می روی روی صحنه و قرار است تقریبا بدون هیچ برنامه و نمایشنامه و ایده ای، یک نمایش طنز برای مخاطبانت اجرا کنی.

حال کافی است تا ناگهان ذهنت تهی شود. از هر چه تا به حال می دانستی. با هر چیزی که خوانده و هر چه که دیده ای بیگانه می شوی و حسِ جوان 19 ساله ای را داری که بعد از این همه روز و ماه و سال و فصل که از سر گذرانده است، یک روز صبح از خواب بیدار می شود و می فهمد که نمی داند کیست. هنوز در تخت است که چشم هایش را باز می کند. اولش چندان هول و هراسی ندارد. چون هنوز پرتاب‌شدگی خود از دنیای خواب را باور نکرده است. کماکان دارد با تقلاها و شیطنت های جهانِ رویا سر می کند و سقف را به مثابه پردۀ نمایشِ فیلم های ذهنش تماشا می کند. حال باید کم کم به خود بیاید. ولی هرچه تلاش می کند، می بیند خودی پیدا نمی کند که بخواهد بیاوردش. هیچ خویشتنِ مستقل و متفاوت و متعینی بالا نمی آید. بعد با خود می گوید این ها تاثیراتِ خواب است. هنوز گیج و منگم. تا لحظاتی دیگر خوب می شوم. حالا دیگر چشم از پردۀ نمایشِ اتاقش برداشته است و پاهایش را از تخت آویزان کرده است و منتظر نشسته است تا آن لحظات طی شوند. بعد سوالی مهم تر و سیاه تر به ذهنش فشار می آورد: اصلا این را از کجا می داند که خواب ممکن است روی ذهنِ آدم تاثیر بگذارد و باعث گیجی و منگی بشود؟ این را از کجا می داند که تاثیرِ خواب بعد از چند دقیقه از بین می رود؟ نمی داند. خویشتنی در خود حس می کند؛ ولی ابعادِ آن را نمی یابد.

این پسرک و شرایطی که ممکن است در آینده برایش پیش بیاید و طی کند، به سانِ همان شرایطی است که یک بازیگرِ تئاتر روی صحنۀ نمایش تجربه می کند. منتها بازیگرْ همۀ این وضعیت را در چندلحظه و چندثانیه از سر می گذراند. چون بعد از این که لحظاتی را مثل آدم هایی که از مریخ به زمین پرتاب شده اند، در چشمِ تماشاگران زُل زد و حیران و مضحک روی صحنه ایستاد، بازیگرِ دیگری که شاید در بدوِ ورود به صحنه یک ایدۀ هرچند کوچک به ذهنش خطور کرده است، او را به خود می آورد و دیالوگی به سمتِ او پرتاب می کند و یخ را می شکند و نمایش را شروع می کند. و این جا بازیگرِ مریخی چیزی که به ذهنش می رسد این است که همان تیپِ پرتاب‌شدگی و غریبگی و خالی‌الذهنی را حفظ کند و در تعامل با بازیگر یا بازیگرانِ دیگر، آرام و متعجب و گُنگ و جدی و حیران رفتار کند. و در پاسخِ خیلی از دیالوگ ها یا جوابی ندهد، یا یک جمله را بُریده بُریده و مدام تکرار کند که: ببخشید آقا؛ این طرف ها کسی هست که گوشتِ ذغالی بفروشد؟

و خودش هم نداند که اصلا گوشتِ ذغالی چیست و چه‌بسا در مریخ یک بار از آن چشیده باشد و فقط می داند که باید آن را مدام تکرار کند و حالا بازیگرِ مقابل هم نخ را گرفته است و تیپِ او را تا حدی تشخیص داده است و به همین منوال نمایش طی می شود و تماشاچی ها هم هرچند که نمایش، مزخرف و مسخره یا خوب و جذاب و جالب باشد، می خندند و در آخر هم برای آن دست می زنند و از سالن خارج می شوند و در حین خروج، ویژگی های نمایش را توصیف و تعریف می کنند و با خاطراتی که برایشان رقم زده، خوش می شوند.

و اما این ها سرگذشتِ آن بازیگرِ حیران بود که حیرانی اش دیری نپایید.

اما آن جوانِ 19 ساله چی؟ او هنوز همان طور بر لبۀ تخت نشسته است و در عمقِ خالیِ ذهنش غرق است و دارد فکر می کند که این که او کیست و اصلا باید کسی باشد را چه کسی در ذهنِ او گذاشته است و از کجا می داند که خودش باید کسی باشد یا چرا اصلا باید کسی باشد که این را به او بگوید که کیست و او هنوز بر لبۀ تخت است و تمام.

واپس‌روی
آقای (سابقاً) راوی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید