هشدار:
گمان میکنم بخشهایی از این متن بدآموزیهای غیرمستقیمی برای مخاطبانِ نوجوان داشته باشد. از این نظر بدآموزی که حقایق و نکاتِ دورانِ نوجوانی را، از زبانِ یک جوانِ گذرکرده از آن دوران، بیان میکند. از آن طرف شاید گشایشهایی برای پدرومادرها داشته باشد. نمیدانم. خلاصه که بچه جان بیا و این متن را نخوان و کولهبارِ معصیتِ ما را از این سنگینتر نکن. اصلاً بخوان. فدای سرم. البته اگر آنچنان که در ادامه میآید، تو یک نوجوانِ تیپیکال بر اساسِ این جستار باشی، الان نه اینجا که کفِ کوچهای و داری آتش میسوزانی.
دلتنگ شدم. دلتنگ نوجوانی. دوران کلهخربازیهای محاسبهناپذیر. کارهایی از آدم در این دوران سر میزند که بعداً هر جور حساب میکنیم؛ نه اصلاً نمیتوانیم حساب کنیم. در حساب و چارچوب نمیگنجد. همان دیگر؛ محاسبهناپذیر است. سرهای داغ و قلبهای پرشورِ آدمها بیداد میکند. میدانید چه چیزش خوب است؟ یا شاید هم بد است؟ این که آدم اصلاً فکر هیچکسی نیست؛ حتی خودش. هر کاری میکند دقیقاً بدون هرگونه سنجشِ عواقب است. هیچ متغیری به جز همان چیزی که باید در لحظه اتفاق بیفتد، ذهن فرد را درگیر نمیکند. این که چه خواهد شد و چه کسی چه چیز خواهد گفت و واکنشها چه چیز خواهد بود و از این دست دوراندیشیها، برای نوجوان شوخیای بیش نیست. حتی شوخی هم نیست؛ فهمناپذیر است. در دایرۀ معناییِ او نمیگنجد. برای همین دست به هر کاری میزند.
کافی است عشقی پُرشور به چیزی داشته باشد. به فعالیتی، شخصیتی، کاری یا فردی. دیگر هیچچیز جلودارش نیست. شرارت است که میورزد و میرود جلو. شرارتی که البته در بطناش عاری از هر گونه خباثتی است. یک نوع شرارتِ پاکیزه. شیطنتِ سفید. شاید هم نه. مطمئن نیستم. وقتی که دو بچۀ تخسِ بیفکر، بدونِ دلیل، سر ظهر، زنگهای یک آپارتمانِ چند طبقۀ چند واحدی را میزنند و در میروند، قضیه چیست؟ آن حرارتی که، آن آدرنالینِ فورانکنندهای که آنان به موقع دویدن در کوچهها و فرارکردن از آقای سیبیلوی زیرشلواریپوشِ خوابزده در خود حس میکنند، سفید است یا سیاه؟ خباثت است یا نادانی و بچگی؟ چیست؟ کسی نمیداند. شاید اصلاً خدا هم بعداً چوب در آستین این دو بچه بکند و برایشان گدازۀ جوشان و میوۀ درختِ زقوم تجویز کند. لکن چیزی که واضح است، این است که تا این دوران نگذرد و این تبِ دیوانگی که نمیدانم از کجا میآید، نخوابد، هیچچیز یارای توقفِ نوجوان را ندارد. هزاری هم که نصیحت و حدیث و آیه برای نوجوان بیاوری، در لحظه سرش را تکان میدهد و تایید میکند، و لحظهای بعد دوباره همان کار را انجام میدهد.
فیلم «مسافرِ» کیارستمی را دیدم و برانگیخته و مجذوب شدم چند خطی بنویسم. دربارۀ فیلم، دربارۀ نوجوانی. و این نوجوانِ خاص و خواستنی که شخصیتِ اصلیِ فیلم است.
بهراستی؛ تا چه پایه نصایح و پند و اندرزهای پدر و مادرهامان در نوجوانی، جوابگو بوده و هست؟ این جیغ و فریادها و نگرانیهایی که بر سر ما آوار کردهاند، به چه چیز ختم شد؟ از چه چیز جلوگیری کرده و چه چیزی را جلو برده است؟ گفتم که؛ حقیقتاً کسی قدرتِ مقابله با یک نوجوانِ مصمم را ندارد. در اینجا، قاسم، شورِ فوتبال دارد. اصلاً آدم عاشق فوتبال میشود وقتی قاسم را میبیند. ذوبِ در این ورزش است. تمام فکر و ذکرش، تمام دروغهایش، تمام کنشهایش معطوف به این است که از این هم بیشتر در فوتبال فرو برود. و حال مادرِ او هر چهقدر خود را سایش و صیقل بدهد، مگر چیزی عوض میشود؟ دقیقاً همان زمانی که مادر دارد مینالد و شکایت پسر را پیشِ پدر میکند، که «چرا درس نمیخوانی. همهاش دنبال توپبازی هستی. یکم سر عقل بیا بچه» و اینجورچیزها، قاسم در این فکر است که کدام یک از اجناسِ باارزش منزل را کِش برود و بفروشد و با پولِ آن برود امجدیه، فوتبال ببیند. ببینید تا چه پایه این بشر جالب است، که حتی به النگویِ مادرِ بینوای خود نیز طمع دارد.
نوجوانی، در حالتِ کمالیافتۀ آن، یعنی قاسم. مغز، پوکِ پوک است. تهی از هر گونه عقل. از صدایی که در فضای خالیِ آن میپیچد راحت حظ میکنی. قاسم یک بچه شهرستانی است که بهسختی میفهمیم چه میگوید؛ هم به خاطر کیفیتِ پایین صدابرداری (فیلم سال 53 ساخته شده)، و هم به علتِ لهجۀ ملایریِ او و تند حرفزدنش. اما بهراحتی دنبالش میکنیم. من که از یک جایی به بعد برای تکتک کارهای این بچه، لبخندزنان و هیجانزده ادامۀ قصه را دنبال میکردم. از خنگبازیها و یاغیگریها و طلبکاربودنهایش آدم به وجد میآید. مرحوم کیارستمی باید اسم این فیلم را میگذاشت «یاغی». بقیۀ یاغیها شوخیاند. در خود فیلم نیز تلویحاً به یاغیگری و بیپرواییِ قاسم، حینِ خواندنِ لغاتِ درس فارسی، اشارهای میشود.
حال ببینید چهقدر هفتخط است و بیفکر این بشر. خودش را به آب و آتش میزند تا 30 قِران جور کند و هزینۀ تهرانرفتن و فوتبالدیدنش را فراهم آورد. این "جورکردن" که میگویم یعنی واقعاً جور میکندها! جورکردن این نیست که گوشیِ لمسیِ 17 میلیونیات را برداری و به بُرزو زنگ بزنی تا برایت "دو_سه تومانی" بلوبهبلو کند؛ جورکردن یعنی این که با رنج، پول را از حلقومِ هستی، از کفِ کوچههای خاکی بیرون بکشی. مثل قاسمِ خوبِ من. پنج تومانِ روضۀ مادرش را که بلند میکند هیچ، تازه با دوربینِ دوستش، دوستِ بینوای ناکامش، در قامتِ یک عکاسِ حرفهای، کلاهِ بچه دبستانیها را نیز به باد میدهد. و این در حالی است که تا قبل از آن سعی داشت آن دوربین را بفروشد و چون دید خریدار میخواهد توی پاچهاش کند و کلاهش را بردارد، خودش ترجیح داد با همان دوربین، کلاه بردارد و توی پاچه کند. شارلاتانِ کوچک و دوستداشتنیِ سینمای عباسآقا.
تنها چیزی که برای او مطرح است، همان هدفِ والا و متعالِ اوست: خریدِ بلیطِ تهران، رفتن به امجدیه، خریدِ بلیطِ مسابقه، ورود به استادیوم و تماشای فوتبال. در این راه، رفیقِ سادهدلِ او، هر جور حساب میکند میبیند نه جَنَمِ قاسم را دارد، نه حوصلهاش را که بخواهد ننهبابا را دور بزند و نه میتواند پولش را "جور کند" و شبانه با او به تهران برود. ولی دست کم میتواند به قاسم کمک کند تا او برود و بعد بیاید برای او تعریف کند که چه از سر گذرانده است. این رفیقِ بیکلک خیلی رقتانگیز است. خاصه زمانی که ساعتی مانده تا رفیقش راهیِ گاراژ شود، و میآید لب پنجرۀ اتاق او و با یک مظلومیتِ خانهخرابکنی، به قاسم میگوید: «خوابت نَبَرَد. مبادا جا بمونی. خوش به حالت قاسم. برو و بیا و برای منم تعریف کن.» نه این که قاسم خباثت داشته باشد؛ نه. درست است او مثل طلبکارها از دوستش میخواست که او را در جورکردن پول همراهی کند و از چیزی هم دریغ نکند، اما این فقط یک قطعیتی بود که او در رسیدن به هدفش داشت. و چه بهتر که دوستِ او، آدم حسود و مبارزهطلبی نبود. و پذیرفته بود که نمیتواند او را در این سفر همراهی کند. و برای همین با خیالِ راحت از تواناییهایش برای کمک به او استفاده میکرد.
البته در دوستیهای دوتایی یا چندتایی، همیشه فردی هست که حرف اول و آخر را میزند و بهعبارتی "زور میگوید". و خب این یکی از قوانینِ اجتماعیِ بشر است. از وقتی که انسان از فردیتش خروج میکند (بهتر بگویم: از فردیتش اخراج میشود) و پای کسی دیگر به میان میآید، یک برتری و قادربودگی و نفوذی باید ایجاد شود و یک نفر حرفِ اول و آخر را، یا دست کم حرف آخر را بزند. و این قضیه خودبهخود اتفاق میافتد. بهویژه وقتی که گروه از دو نفر فراتر رفت. آنجاست که اساساً جامعه شکل میگیرد. فرمانبر و فرمانبردار خلق میشوند. نزاع و تعامل شکل میگیرد. توطئه و خیانت دمیده میشود در جریانِ حیاتِ انسان. انسان، جامعوی میشود.
در سادهترین کارها هم یک نفر نهایتاً تصمیمگیری میکند. همه چیز را که به جمع حواله کنی، کار به هم میریزد و آشفتهبازار میشود. حال اگر آن یک فردِ قادر، فردِ باوجدان و مرامداری باشد، دست به استثمار و سواستفاده که نمیزند هیچ، تازه تلاش میکند تا به دیگر اعضای گروه نیز، خیری برساند یا دست کم آنان را از گزند خطرات و آسیبها مصون بدارد. و البته همۀ اینها هیچ ربطی به دینی یا سکولار بودنِ آن یک فرد یا افرادِ قادر ندارد. مطلقاً هیچ ربطی. شاید تازه رابطۀ عکس هم داشته باشد؛ با توجه به کارنامۀ سیاهِ حکومتهای دینمدارانه.
شاید اندکی بوی خودکامگی و دیکتاتورمآبی از این کلماتِ اخیر برخیزد. اما خب اسمش را هر چه بگذاریم، دست کم بخشی از آنها نسبتِ قدرتمندی با واقعیت دارند.
حال هم که فکرش را میکنم معلوم نبود چرا دوستِ قاسم، برای همراهیِ او در این ماجراجویی ارادهای نداشت. در فیلم مستقیم یا غیرمستقیم، اشارتی به آن نمیشود. شاید همان بحثِ نبودِ پولِ کافی برای هر دوی آنها در میان باشد. به هر حال، وقتی کل یک خانواده نمیتوانند مهاجرت کنند، عقبنشینی میکنند و آرمانهایشان را تقلیل میدهند و ترجیح میدهند ظرفیتها را روی یک نفر پیاده کنند و آن یک نفر را بفرستند تا او بهجای آنها پیشرفت و ترقی کند و مهمتر از همۀ اینها، سرگذشتها و اتفاقاتش را بعداً "تعریف" کند. پای یک جور ایثارِ خودخواهانه اینجا در میان است. ایثاری که از پسِ سایۀ یک طمع بیرون میآید. هم رفیقِ قاسم و هم خانوادۀ کذایی، درست است که از خودشان مایه میگذارند و تلاش میکنند تا کارِ قاسم/نمایندهشان راه بیفتد، ولی خب بعداً چیزی هم، کم یا بیش، عایدشان خواهد شد. و چه بهتر که این فراروندِ تسهیلِ رفتنِ قاسم/نماینده، بدونِ حسادت و تنگنظری صورت بگیرد.
در کل میخواهم بگویم نمیدانم باید این دورانِ نوجوانی را چگونه هضم کرد. یعنی از طرفی درصد زیادی از آن نصایح و اندرزهای نگرانانِ پیرامونِ ما، بیهوده و گاهاً مخرب است، از طرفی هم نمیشود بچه را به حال خود رها کرد. از جهتی هم تجاربِ این دوران میتواند برای دورههای بعدیِ آدم مفید باشد، از جهتی هم میتواند بزند همۀ دورههای بعد را درب و داغان کند. خلاصه که بد وصلهای است. ناجور است. و فکر میکنم تعیینکنندهترین دورانِ زندگیِ برخی انسانها باشد. نمیگویم همه؛ چون به هر صورت تفاوتهایی وجود دارد بین افراد.
بعد از این که از این دوران گذر بکنی، دست کم به یک ثباتی رسیدهای. هرچند اساساً زندگیِ بشر این گونه است که هنوز پایش را از این چالۀ بحران در نیاورده، با پیشانی واردِ چاهِ بحرانِ بعدی میشود. پیوسته سختی و مسئله و اتفاق است. اما بحثی که هست، تفاوتِ نوع چالشهاست. که بعد از نوجوانی، به نظرم Damage و حرارتِ چاه و چالهها اندکی فروکش میکند.
آسایش ننهباباهامان نیز خیلی در این دوران اهمیت دارد. خدا میداند بچهها در کوچه و اینور و آنور چه کارهایی نمیکنند، وقتی که عصرِ تابستان، مادر در خانه دارد به کارهایش میرسد و ایدۀ خاصی هم ندارد دربارۀ وقایع اتفاقیه. پیشنهاد من به دوستانی که در این برهۀ سنی قرار دارند، این است که جوری شیطنت کنید که والدینتان هیچ بویی نبرند. آنقدر دغدغه و بدبختی و نگرانی سرشان ریخته است که دیگر نخواهند فَسافِرِ مغزشان را خرج بچهبازیهای شما کنند. ولی قول بدهید، یعنی سعی کنید، خط قرمزها و محدودههایی را رعایت کنید. و دیگر کار را به جاهای باریک، یا گاهاً خیلیییییی باریک نکشانید. یک نوع کنترلِ درونی اینجا نیاز است. این خطوط برای هر کسی یک جور است و یک معنایی دارد. هر کسی باید خودش آن را بیابد و وضع کند. برای من، به عنوان یک نمونه، دین و نفوذِ مذهب بخشی از این خطوط را وضع کرد و حقیقتاً خیلی هم خوشحالم از وجودِ این خطوط و محدودیتها در آن دوره از زندگیام. که منجر به یک نوع نظارت درونی میشد و من را از خیلی کارها باز میداشت. هر چند این هم ثابت نیست و خیلی از کسانی که با من در این اتمسفر مذهبی شریک بودند، خط قرمز و محدودیت چندانی هم نداشتند. اما دست کم یکی از کارکردهای دین برای من این بوده است. و احتمالاً برای دیگرانی.
اندکی دیگر دربارۀ فیلم بگویم و کار را جمع کنم. شب شد.
تماشای یک چنین فیلمی میتواند خستهکننده باشد. خاصه که یک فیلمِ کم دیالوگ و سیاهوسفید و یک درامِ نوجوانمحور است با نابازیگرهای آماتورِ لهجهدار. که این مورد اخیر البته به نظرم اساسِ جذابیت و نفوذِ فیلم است. "مسافر" حدود 48 سال قبل ساخته شده است. شک دارم در آن دوران هم خیلی جذاب بوده باشد. الان که زمانۀ ارباب حلقهها و خانۀ اژدها و چی و چی است که دیگر هیچ. دیدنش رنج میخواهد و صبر. ببینید یا نبینید نهایتاً فرقی به حال من یا عباسآقا نمیکند.
حال که فکرش را میکنم درست است فرقی به حال من یا عباس نمیکند؛ اما حتماً و لطفاً این فیلم را ببینید. حس دارد این فیلم. موسیقیِ بسیار خوبی دارد. صدتا از کارهای نوجوانانۀ مجیدی را هم بگذاری کنار هم یک مسافر نمیشود. قصۀ اصلی را هم که برایتان همچنان سربسته باقی گذاشتهام تا با ذوق بروید و ببینیدش. البته اولش اندکی باید صبور باشید تا موتورِ فیلم گرم شود. و بعد که دیدید، بیایید اینجا تا ببینیم آن دویدنِ دیوانهوارِ قاسم در انتهای فیلم، که من را هم آشفته ساخته بود و میخواست وادارم بکند تا کاری کنم، برای چه بود؟ میدوید که به کجا برسد؟ علت آن سراسیمگی را می دانم. اما مقصدِ آن دویدن را نه. به همین خدای خودمان قسم.
جالب است که در این فیلم، تمام کنشها و کارهای قاسم را عباس، جوری به تصویر کشیده است که ما هیچگونه ملامتی را در کلۀ خود نسبت به این بچه حس نمیکنیم. هیچگونه خطایی از او سر نزده است. ما کاملاً با قاسم همراه هستیم و با ناظم و مادر و معلم، دشمن. در واقع همان بینشِ تاییدگرایانهای که من تا به اینجا نسبت به نوجوانی دنبال کردم را، عباس هم دنبال میکند. طرد و نفی و تنبیهای در کار نیست. تنبیه هست، اما تنبیهای که ما آن را پَس میزنیم و گلویمان را برایش باد میکنیم که «هووووی! نزن بچه رو! یارووو!». این شیوۀ پذیرشِ یک امر طبیعی، چیزی که دقیقاً سالیانی است عکسِ آن در حوزههای مختلف و پدیدههای اجتماعیِ متفاوت در ایران دنبال میشود، شیوۀ درست و شفاف و راهگشای مواجهه با یک پیچیدگیِ انسانی است. اینگونه میتوان مسئله را زیر نظر گرفت و ابعاد آن را درک کرد و سپس با آن کنار آمد. البته نباید هیچگاه برای حل این مسئله تلاش کرد. چون حلشدنی و از میان برداشتنی نیست. صرفاً باید مثل خمیر نانوایی بالا و پایینش کنی و ورزش بدهی. و بعد هم، همچون عباس، بدون قضاوتِ خاصی، کار را به حال خودش وا بگذاری تا مسیرش را طی کند؛ طبق موضوع اصلی ما در این جستار، بگذاری تا نوجوان از این دوره گذر کند و جوان و بالغ بشود.
الستیر در کتاب «در سایۀ دوشیزگان شکوفا» به راویِ بینامِ قصه، حرف قشنگی میزند. هر چند سخنِ او ناظر به دوران جوانی است، اما بهنظرم تا حدی هم میتوان آن را برای نوجوانی صادق دانست (لطفاً، حتماً بخوانیدش):
هیچ آدمی _هر چهقدر هم عاقل_ پیدا نمیشود که در دورهای از جوانیاش چیزهایی گفته و حتی زندگیای کرده باشد که خاطرهشان آزارش ندهد و دلش نخواهد آنها را از گذشتهاش پاک کند. امّا به هیچ وجه نباید از آنها متاسف باشد، چون تنها در صورتی میتواند مطمئن باشد که عاقل شده _البته تا آنجا که امکانش باشد_ که همۀ آن مراحلِ مسخره یا نفرتانگیزی را که باید پیش از آن مرحله نهایی بیاید، پشتِ سر گذاشته باشد. میدانم جوانهایی هستند که پدر یا پدربزرگشان آدمهای برجستهایاند، و لَلِههایشان از همان سالهای مدرسه به آنها درس اعتلای روحی و نجابت اخلاقی دادهاند. چنین کسانی شاید هیچچیز پنهانکردنی در زندگیشان نداشته باشند، شاید بتوانند همۀ آنچه را که گفتهاند منتشر کنند و امضایشان را هم پایش بگذارند، امّا آدمهای بیمایهایاند، بچههای کسانیاند که به اصولی معتقد بودهاند و از خودشان چیزی ندارند، و عقل و متانتشان منفی و سترون است. متانت را نمیشود از دیگران گرفت، خود آدم باید کشفش کند، آن هم بعد از گذراندنِ مراحلی که هیچکسِ دیگر نمیتواند به جای آدم بگذراند و آدم را از آن معاف کند، چون متانت نقطهدیدی است که آدم دربارۀ چیزها پیدا میکند. زندگیهایی که ستایششان میکنیم، رفتارهایی که به نظرتان برجسته میآیند، از پدر یا از لَلِه به آدم نمیرسند، بلکه سابقه خیلی متفاوتی پشت سرشان است. از همۀ چیزهای بد و ناشایست یا مبتذلی تاثیر گرفتهاند که در پیرامونشان رواج داشته. نشاندهندۀ مبارزه و پیروزیاند. میفهمم که شاید تصویر دورههای اولیه زندگیِ ما دیگر شناختنی نباشد و در هر حال ناخوشایند باشد. با این همه نباید انکارش کرد، چون گواهِ این است که واقعاً زندگی کردهایم، و توانستهایم بر اساس قوانین زندگی و ذهنِ انسان، از عناصر مشترک و متداول زندگی، زندگیِ آتلیهها و محافل هنری _اگر بحث یک نقاش مطرح باشد_ چیزی فراتر از آنها بیرون بکشیم. در جستوجوی زمان از دسترفته، جلد دو (در سایۀ دوشیزگانِ شکوفا)، ص 534 و 535
(الان که دوباره این بخش از این کتاب را خواندم و نوشتم برایتان، حقیقتاً جا خوردم. چهقدرررر خوب گفته است و راحت و حق. امیدوارم اگر حداقل نوشتۀ من را هم نخواندید، این بخش از رُمانِ پروست را بخوانید و بعد صفحه را ببندید.)
اگر حسش بود، گفتوگو کنیم؛ این پایین.
زَت زیاد.
25 شهریورِ 01