یک شخصیتی هست که اصطلاحا بهش میگن پیرزنِ بچهخوار. که حاصلِ ذهنِ خلاق دایی بنده هست. من و سبحان، پسرخالهم، بچه که بودیم، به دفعاتِ بسیاری داستانها و ماجراهای پیرزنِ بچهخوار رو به گوشِ جان میسپردیم. بدین صورت که داییِ گرامی ما را میربود و به اتاقِ خودش میبرد و روی تختش میخوابوند و در یک فضای تاریک و خوفناک، به تشریح و توصیفِ فعالیتهای این پیرزن میپرداخت و قصه رو برامون تعریف میکرد.
پیرزن بچهخوار کمااینکه از اسمش هم پیداست، از کودک ها و بچه ها تغذیه می کنه. دقیق یادم نیست که داییم چی تعریف می کرد برامون، ولی خب میدونم که این پیرزنه بچه ها رو توی دیگ می انداخت و می پختشون و بعد هم می خوردشون. ما نمی ترسیدیم. حقیقتا خیلی هم باحال و باهیجان بود و بیشتر جنبۀ طنز و سرگرمی داشت. به علاوه لحنِ پیرزن طور و اون صدای تیزشدۀ دایی هم خیلی نتیجه رو باحال می ساخت. این قضیه بیشتر مربوط به داییِ بزرگ بود. داییِ وسط هم گمونم تا حدی همراهی می کرد. ولی دایی بزرگه بود که بیشتر ماها رو سرگرم می کرد و می خندوند و باهامون بازی می کرد. و گمونم این حوصله و علاقهای که الان من برای همراهی و بازی با بچۀ خواهرم دارم، برمیگرده به همون دایی بزرگه.
خلاصه. چند وقت پیش بود که توی یک جمع خونوادگی بودیم و دایی وسطی و زن و بچه هاش هم بودن. بچۀ دومش، ازقضا یک نمونۀ بارزِ گودزیلای هجده سیلندرِ دهه نَوَدی هست که اسمش پارسا ست. فکر کنم متولد 1395 و اینا باشه. این بچه بهواقع که هرج و مرجه. به محض ورودش، همۀ آرامش و سکون و آسایشِ اون محل رو به تاراج می بره. مثلا حمله می کنه به سمتِ آدما و با مشت می کوبه توی شکمشون. یا یهویی میپره توی بغلِ یکی. و خب فکر نکنید هیکلش نحیف و ظریفه. اصلا. و فقط با بازیِ موبایلی یا کارتون میشه آرومش کرد. درواقع مواد مخدرش گوشیه. در غیر این صورت، لحظه ای آروم و قرار نداره.
من و سبحان توی اون جمع، یک فکرِ بِکر و سمی و شیطانی به ذهنمون خطور کرد: بردیمش توی اتاق تا براش قصه تعریف کنیم. قصۀ کی و چی؟ احسنت. پیرزنِ بچه خوار ورژنِ قرنِ پانزده خورشیدی. و باید بگم که این روش انصافا جواب داد. یعنی ما تونستیم این بچه ای که به زور یک دقیقه یک جا بند میشه رو، بدونِ گوشی، چند دَه دقیقه زمین گیر کنیم. و این است قدرت و نفوذِ روایت. که نباید دستِ کمش گرفت. و حتی روی یک گودزیلای پنج_شش سالۀ فولادزره هم تاثیر میذاره. قصه ها و روایت ها هنوزم که هنوزه جواب میدن و میتونن جای گوشی رو، هرچند برای مقطعِ کوتاهی، بگیرن. به خصوص که این قصه حال و هوای اسلشر و ترسناک هم داشته باشه که دیگه بچه رو کامل میخکوب می کنه ((((: البته سخت در اشتباهید اگر فکر کنید قصۀ پیرزن بچه خوار فاقد هرگونه جنبۀ آموزشی و اخلاقی ای هست. حالا می پردازم بهش.
پیرزنِ بچه خواری که ما ساختیم، یکم فعالیتش تخصصی تر و مشخص تر شده بود. مثلا بچه هایی رو که از ساعت یازده دیرتر می خوابیدند رو می اومد سراغشون. یا حتی می تونست مامان و باباها رو بیهوش کنه و بچه ها را بدزده و هیچ کس هم هیچ چیزی نفهمه. بعد جالبه که توی هر کوچه یا خیابونی که بچه های کوچولوی شیطون هستن، یه شعبه از تعاونیِ پیرزنهای بچه خوار هم افتتاح شده. و این تعاونیها در شبهای مختلف، به محلِ مورد نظر پیرزن اعزام می کنن. بعد اگر بچهها به حرف های پدر و مادرشون گوش نکنن یا خواهر و برادرای بزرگترشون رو اذیت کنن، قطعا همون شب توسط یک پیرزنِ دندونگرگی شکار خواهند شد.
نکتۀ بعدی اینه که همۀ بچه ها حداقل یک بار طعمۀ پیرزن بچهخوار شدن یا میشن. این یک بار اجتنابناپذیره. یعنی همۀ شما هم حداقل یک بار توسط پیرزن بچه خوار خورده شدید و دوباره تولید شدید. ولی خب یادتون نمیاد. بعضی ها هم خودشون یادشون میاد و به این قضیه معترف هستن. فرایندِ این مصرف و تولید رو بعدا توضیح میدم. و اینجا نبودید ببینید اون بچه چه التماسی می کرد که نه تو رو خدا بهش بگو نیاد سراغم و دیگه شیطونی نمیکنم و منو نخوره و فلان. البته باید بگم که حدود 80 الی 85 درصد از زمانی که این قصه داشت با همکاریِ سبحان روایت میشد، پارسا داشت می خندید و با تعجبِ شادمانه ای دربارۀ ابعادِ مختلفِ پیرزن بچه خوار سوال می کرد. پس الکی برچسب کودک آزار نزنید. بیشترش جنبۀ فانانهای داشت.
نوعِ طبخِ بچه ها هم تفاوت داره. یعنی ممکنه که توی دیگ انداخته بشن و آبپز بشن، سیخ داخل بدنشون فرو بره و روی آتیش کباب بشن، توی ماهیتابه سرخ بشن و موارد دیگه. که بسته به اعضای تعاونیِ پیرزنها، نوع طبخ ها متفاوته. یکی از پیرزنها ممکنه بچه رو به صورتِ چرخ شده و با چاشنیِ موهیتو میل بکنه. کسی چه میدونه؟
حالا بعد از اینکه بچه خورده شد، فرایند هضم و دفع صورت میگیره. به این صورت که بچه در معدۀ پیرزن هضم میشه و بعد تبدیل به «پیپی» میشه و میاد بیرون. اینجا پیرزنها بچهها رو از توی چاه استخراج میکنن و دوباره میفرستنشون خونه هاشون. پیپی هم برای اونایی که نمیدونن، درواقع همون باقیماندۀ خوراکی هاست که به صورتِ جامد از ارگانیسم انسان خارج میشه.
بچه هایی که خیلی شیطونی میکنن ممکنه به صورتِ «جیش» یا پیپیِ نامنسجم دفع بشن.
به اینجای قصه که رسیدیم، سبحان آستین پیراهنش رو بالا زد و جای یکی دو تا زخم رو نشون پارسا داد و گفت: ببین این زخما رو. وقتی بچه بودم و داشتم از شکمِ پیرزنه با پیپیها بیرون میاومدم، دستم گیر کرد و زخم شد. هنوز هم جاش هست! منم گفتم آره توی معدۀ پیرزن ها تیغ و چاقوهای تیز هست و بدنت رو زخمی زخمی میکنه!
خلاصه. بعد که کار داشت بالا می گرفت و پارسا جدی جدی داشت می ترسید، سبحان یک حرکتی زد که خیلی سم بود. خیلیییی. کلا آدم بیشعور و بیپرواییه توی این زمینه ها و به خصوص که بعد از شاید چندسال دوباره یه فضایی جور شده بود که با هم کِرم بریزیم، دیگه هیچ محدودیتی برای خودش قائل نشد. من که دیدم پارسا ترسیده و بگینگی میلرزه، گفتم این پیرزنا همۀ بچه ها رو هم نمی خورن. بعضیاشون رو دوست ندارن. بعد سبحان در اومد که: «آره بذار حالا یه زنگ بهش بزنم ببینم پارسا رو میخواد بخوره یا نه.» پارسا هم جیغ و داد که نه زنگ نزن و فلان. سبحان بیوقفه ادامه داد: «خب باشه زنگش نمی زنم ولی یه عکس از پاهات میگیرم و توی واتساپ براش می فرستم. چون می خواد اول پاهات رو بخوره.» و اینجا یه خندۀ مسخرۀ شیطانی سر داد که برای پارسا فقط شیطانی بود. و بعد پاهای پارسا رو گرفت و ادای عکس گرفتن رو درآورد.
اینجا بود که این بچه داشت به پهنای صورت اشک می ریخت و از بدِ روزِگار خالۀ بنده که مادرِ سبحان هم هست اومد و گفت چیکارش دارید و دیگه کار رو جمع کردیم هرجوری بود و من به عنوان پسگفتارِ قصه گفتم که پیرزنِ بچه خوار، الان دیگه بچه نمیخوره. فقط آدم بزرگای بد و بیادب رو میخوره. که خب خود پارسا پرسید که: مثلا دزدا رو میخوره؟ و با این سوال بود که گَند داشت جمع میشد و پارسا هم فهمید که پیرزن بچه خوار، آدم بدا و دزدا و بیادبا رو می خورتشون. خلاصه که حواس شماها هم جمع باشه. به هر صورت ممکنه که یک شعبه از تعاونیِ پیرزنِ بچه خوار هم توی محلۀ شما تاسیس بشه.
حقیقتا ما قصدِ آزار این بچه رو نداشتیم. و خب چون خودمون هم از قصه ها و روایت های تخیلی و مضحکِ داییِ بزرگ به خوبی و خنده یاد می کنیم، گفتیم برای پارسا هم یه همچین حرکتی، البته با دُزِ بالاتر، بزنیم. ولی مطمئن هستم که اگر قراره چیزی یادش بمونه، همین جنبۀ خاطره انگیز و باحال و خنده دارشه. چون دیشب که دیدمش فوری اومد پیشم که پیرزن بچه خوار پس چرا نیومد سراغم و من رو نخورد. و در این حین میخندید.
با این که کار رو جمع کردیم و نذاشتیم ادامه پیدا بکنه، ولی پارسا بعد که با مامانش می خواست بره پیپی بکنه، اندکی مقاومت ورزید که تاریکه و من نمیام و می ترسم. صحبتی ندارم. ولی بذارید اعتراف بکنم که خیلی حال داد. از این نظر که خاطراتِ دورانِ کودکیِ من و سبحان زنده شد، با سبحان دوباره تونستیم یک ائتلافِ دو نفرۀ شرارتوَرز رو احیا بکنیم، و البته که تونستیم با ابزارِ حرف و قصه و ذهن، این بچۀ بیشابیشفعال رو اندکی زمینگیر کنیم و از این نظر حس غرور داشتیم. و البته من بعد از اینکه از اون مهمونی برمیگشتیم شدیدا احساسِ گناه می کردم. ولی خب الان دیگه حس خاصی ندارم.
پ.ن: حواستون باشه آیینه خدا گرفتما. هرچی گفتید برمیگرده سمت خودتون.