'Salarovski'
'Salarovski'
خواندن ۷ دقیقه·۲۴ روز پیش

کوتاه دربارۀ نمایشِ «گرامر»

نمایشِ «گرامر»، سریع، ساده و بی‌حاشیه است. تئاتری‌ست اُریژینال و به‌غایت دارای پروبلماتیکِ شخصی. شاید این روزها نوشتنِ چنین اثرِ دغدغه‌مند و صریحی، چندان رایج نباشد. حقیقتاً من هم انتظار چنین نمایشی را نداشتم. آن هم در یکی از تماشاخانه‌های تهران. نمایشی که می‌خواهد حرف بزند و کار بکند و قصه‌اش را بگوید و پیش برود. به دور از افه‌های ناضرور و کارنَکُنِ آرتیستی یا گزافه‌گویی و به‌رخ‌کشیدنِ صِرفِ قلم یا تکنیک. گاهی دقیقاً آدم نیاز دارد که چنین اثری ببیند. اثری مستقیم که قرار نیست بی‌طرفیِ ادایی و «جاج‌گریزی» داشته باشد. گاهی هم باید «جاج» کرد. اگرچه که همیشه همه جاج می‌کنند، ولی همان «همه» همیشه سعی می‌کنند این جاجِ خود را در غشایی از «احترام به نظرِ دیگران» و «گشودگی» پنهان کنند تا مبادا جاج نشوند که دارند کسی را جاج می‌کنند.

آخر وقتی یک چیزی واقعاً هست، و این هستندگی‌اش دارد آسیب می‌زند و شر درست می‌کند، چرا نباید دست به قضاوت زد؟ چرا باید در قبالِ بدی‌های آن سکوت کرد؟ مگر می‌شود مسئله را با نادیده‌گرفتنِ آن حل کرد؟ البته که قضاوتِ گسترده و تند در یک اثر هنری، چه‌بسا به کلیت آن ضربه بزند و مخاطبی که حتی با آن قضاوت همراه باشد را هم پس براند و امکانِ مواجهۀ طیف متنوع مخاطبان با اثر را از بین ببرد. در واقع باید حرف را گفت، و خیلی هم نگفت. باید نظر را مطرح کرد، ولی نه فقط همان نظر را در وضعیتی که انگار همان یک نظر وجود و واقعیت دارد.

«گرامر» سعی می‌کند در این میانه جای بگیرد. بی‌شک موضع اثر مشخص است. ولی موضع اثر آن‌چنان هم به تماشاگر تحمیل و زورچِپان نمی‌شود؛ هرچند سعی می‌کند در ذهن ریشه بدواند و اثرِ عمیقی بر جای بگذارد. در صورتی که موضعِ شما به موضع اثر نزدیک باشد یا حتی نسبت به پروبلماتیکِ نمایش، هنوز موضع خاصی نداشته باشید، این نمایش می‌تواند شما را به جدّ وادار به تأمل و بازنگری کند. از اواسط نمایش تراوشات ذهنیِ شما شروع خواهد شد. بارِ دیگر به بازاندیشیِ مقولهٔ «مهاجرت» در ذهن خود خواهید پرداخت.

دو بازیگر در نمایش داریم. متین و فائزه. این دو، در صحنه به‌گونه‌ای قرار گرفته‌اند که چندان حس نمی‌شود بازیگرند. فاصله‌ای با مخاطب ندارند. از همان جنس‌اند. بین صحنه و مخاطب فاصلهٔ فیزیکیِ چندانی هم نیست. صحنه همان‌جایی است که مخاطب نشسته و مخاطب آن‌جاست که نمایش جریان دارد. پرسوناژهای مختلف به‌نرمی شکل می‌گیرند و از بین می‌روند و دوباره باز می‌گردند. قصه، قصه‌ای واقعی است. بسیار زنده و ملموس و تعیین‌کننده. «گرامر» پژوهشی‌ست دراماتیک پیرامون یک مسئلهٔ اجتماعیِ تمام‌عیار و هولناک، که همان مهاجرت باشد.

به‌راستی این پرسش این روزها، و در روزهای آتی، باید بیش از پیش مطرح شود. که مهاجرت دارد چه می‌کند؟‌ مهاجرین چطور؟ بازماندگان چه؟ مهاجرت چنان بدل شده است به جزئی روزمره از زندگیِ چند سال اخیرِ همهٔ ما، که حتی حس نمی‌کنیم دیگر باید دربارهٔ آن بنویسیم، یا برایش نمایشی کار کنیم و فیلمی بسازیم. همه به مهاجرت فکر می‌کنند؛ ولی نه برای به‌پرسش کشیدنش و واکاوی جنبه‌های مختلفِ آن. که برای اجرای آن: کِی بروند، به کجا و چگونه. از این نظر «گرامر» نه فقط یک اثر نمایشی‌ست، که به یک پژوهش اجتماعیِ هنری نزدیک می‌شود.

جنبه‌های مستندِ نمایش و صحنه‌هایی که بازیگران ارتباط بی‌واسطه و زنده‌ای با تماشاگر برقرار می‌کنند، نشان‌گر این است که اثر قصد دارد کاری بکند. می‌خواهد مخاطب را واقعاً به چالش بکشد و اصلی‌ترین لحظه‌ای که موفق می‌شود چنین کاری بکند، آن لحظه‌ای است که احساساتِ تماشاگر را در دستان خود می‌گیرد. و این دقیقاً همان کاری است که اثر هنری می‌کند: به میانجی‌گریِ احساسات، باید بتواند تاثیراتی میان‌مدت یا در حالتِ ایده‌آل، بلندمدت بر مخاطب بگذارد. «گرامر» نه‌چندان با شرایطی که منجر به اوج‌گیریِ تبِ مهاجرت شده‌اند، که به پی‌آمدهای آن اوج‌گیری کار دارد. نقطه‌نظرِ این اثر پَسینی است و به یک معنا، فردی. نمایش پرسش‌هایی فردی و شخصی مطرح می‌کند از سوژۀ «مهاجر»؛ اگرچه نسبت به شرایط و عواملِ این «فرارِ دسته‌جمعی» به‌طور مطلق بی‌توجه و ناآگاه نیست.

از وقتی وارد سالنِ کوچکِ نمایش شدم، سایهٔ نه‌چندان پنهانِ حزن‌واندوهی را افتاده بر فضا احساس کردم. از همان لحظهٔ اولِ نمایش، کمْ پیدا نبود که قرار است این‌جا و در این پلات، زیرو‌پیِ مهاجرت زده شود. خیلی هم خوب. دیدگاهِ نویسنده این بود و تقریباً خوب هم اجرایش کرده بود. با این‌که تلاش کرده بود از مناظرِ گوناگونی مهاجرت را با آورده‌ها یا آسیب‌هایش واکاوی کند، اما تلاش نکرده بود پنهان کند که مهاجرت را اساساً یک امرِ نامبارک می‌داند. اگرچه که ممکن است این برداشتِ شخصیِ من کاملاً با اراده و نیتِ مؤلف هم‌خوان نباشد.

بعضی لحظات شاید برخی دیالوگ‌ها یا خرده‌روایت‌ها بیش‌ازحد پیشِ‌پاافتاده و روزمره بودند. یا حتی به‌راحتی می‌شد منطقِ پشتِ آنان را زیرِسوال برد و از مهاجرت و رفتن دفاع کرد. اما واقعیت این است که تأثیرِ هول‌انگیزِ آنان امتناع‌ناپذیر بود. و خب چه چیزی بهتر از احساسات و عواطف برای مقابله با امری مثل مهاجرت؟ در ظاهر و با یک مبنای عقلانی و کاربردیِ صرف، چرا نباید مهاجرت کنیم؟ و به جایی برویم که احتمالاً قرار است از ابعاد مختلفِ اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، توسعه، رشد و آزادی پیدا کنیم؟ اما دقیقاً آن لحظه‌ای که عقلانیت توان خود را از دست می‌دهد یا حداقل برای مدتی کوتاه به کنار می‌رود و متغیرهای دیگری وارد معادله می‌شوند، می‌توان چیزهای دیگری دید.

پردۀ اولِ نمایش و کشاکشِ متین و مادرش، یکی از تاثیرگذارترین لحظات نمایش بود که در همان ابتدا، نفسِ تماشاگر را در سینه حبس و او را میخ‌کوب می‌کرد. هیچ‌چیز مثلِ یک مادرِ تنهامانده و غریب، نمی‌تواند دلِ آدم را بشکند و اشکش را جاری سازد. فائزه هرچند در ابتدای کار به‌نظر نمی‌رسید نقش مادر را خوب بازی کند، اما رفته‌رفته مادرانگی را خوب اجرا و منتقل کرد. یا آن‌جا که فائزه (به‌عنوانِ دختری مترصدِ رفتن) دیالوگی گیلکی دربارهٔ مادرِ گیلانی‌اش و گِلِه‌های او می‌گوید بسیار منقلب‌کننده بود. «گرامر» از این لحظاتِ کوچک و ساده و ماندگار کم ندارد. باز خوب است مَجراها و لحظات کمدی در کار گنجانده شده بود. این‌گونه تاثیرِ لحظات غم‌انگیز، و هم‌چنین همراهیِ مخاطب با اثر بیش‌تر و راحت‌تر می‌شد.

اجرای بازیگران هم در جاهایی عادی و در جاهایی تحسین‌برانگیز بود. سادگی و تاب‌خوردنِ مرزیِ آنان بینِ یک بازیگر و یک انسان عادی خوب از کار در آمده بود. گویی این شخصیت‌ها را از آنِ خود کرده بودند. انگار حداقل بخشی از کار، روایتی از زندگیِ خودشان بود. این‌که اسمِ واقعیِ خودشان روی شخصیت‌ها بود نیز، این شائبه را پررنگ‌تر می‌کرد که نکند اینان همانی باشند که بازی می‌کنند؟ مهم است که خطر بزرگ ارتباطِ مستقیم با تماشاچی را به جان بخری. این یعنی به چالش‌کشیدنِ مهارت‌های بازیگری و فهمِ بازیگر از درام. البته که بداهه‌پردازیِ بازیگران اندکی لنگ می‌زد و تا آمدند خودشان را با قصه‌ای که از تماشاچی وام گرفتند، وفق بدهند و آن را گسترش دهند، اندکی زمان برد. اما در کل مهم و قابلِ‌قبول بود و کار را جمع کردند. فائزه را در جشنوارهٔ فیلم کوتاه تهران، در فیلمِ فانتزی و جالبِ «بهش می‌گن مِنمِنداس» دیده بودم. آن‌جا هم بازیِ بدی نداشت و رگه‌های کمدیِ جالبی داشت؛ آن‌چنان که در گرامر. تواناییِ او در اجرای نقش‌های متفاوت (و حتی قرائتِ آهنگینِ او از قرآن) تواناییِ بالای او در بازیگری را نشان می‌داد. متین هم راستی که «پسرِ خوب» را خوب بازی می‌کرد و نمی‌توانستی بپذیری بازیگر است. خودش بود.

در انتهای نمایش سوالی از مخاطب پرسیده شد: «آیا مهاجرت می‌کنید یا خیر؟». به‌جای تیوال همین‌جا پاسخ می‌دهم: خب راستش این همان قصهٔ Simple Future است. مگر می‌شود؟ آیا اساساً چنین ساختاری ممکن است؟ نیست. هیچ نمی‌شود پیش‌بینی کرد که در آیندۀ نامده، چه می‌شود.

من همیشه به «خارج» نه به‌عنوان فرصتی برای زندگیِ همیشگی و سکونتِ دائمی، که به‌عنوان امکانی برای تجربه و ماجراجویی نگریسته‌ام. در نزدیکانِ خودم کسانی از نسل‌های قبل بوده‌اند که برای همیشه رفته‌اند به این یا آ« سوی کُرهٔ خاکی. و اگرچه رفته‌اند، اما حقیقتاً هیچ‌گاه نمی‌شود رفت. من هم هیچ‌گاه نمی‌خواهم بروم که در نهایت نرفته باشم. یا می‌مانی، یا آخرش می‌مانی. بروی هم مانده‌ای. من سفر را دوست دارم. اسکانِ موقتی و تجربهٔ زندگی در جای دیگر را نیز. بسیار هم دوست دارم. اما خب شاید نتوان اسم این را مهاجرت گذاشت. البته که امشب و پس از تماشای «گرامر» دارم به این فکر می‌کنم که همان اسکان موقت و تجربهٔ زندگی، چه هزینه‌هایی برای انسان به بار خواهد آورد؟ و این هزینه‌ها، کم یا زیاد، مگر همان چیزهایی نیستند که مهاجرت هست؟ رفتن جرئت و گاهی سبعیت می‌طلبد. باید چشم‌ها را بست و رفت. نمی‌دانم تا چه حد می‌توانم چشم‌بندی کنم.


پ.ن: نمایش «دیالوگ» در تماشاخانۀ «دا» در خیابانِ خارکِ انقلاب روی صحنه می‌رود. دور دومی است که اجرا می‌شود و از ۵ آبان تا نمی‌دانم کِی روی صحنه خواهد ماند. از تیوال بلیط بخرید و بروید ببینید تا مقداری چشم خیس کنید و لبْ خندان. بلیطش کمی از یک چیزکیکِ سن‌سباستین گران‌تر است؛ ولی طعمِ مِی‌خوش و گَسَش بسیار ماندگارتر، و آورده‌اش چیزی است جُز چربی و قندِ خون.

نُهِ آبانِ صفرسه

نمایشمهاجرتگرامرتئاترزبان
آقای (سابقاً) راوی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید