حالا که ندارمت،
جهان، مرثیهای بیآغاز و پایان است،
گویی خلقت از همان لحظه به خطا رفت،
که تو را از دندهی تقدیر
جدا کردند.
حالا که ندارمت،
میان بودن و نبودن،
مرزی نیست جز هزارتوی فلسفهای تلخ،
که هزار بار مرا به تو میرساند
و هزار بار
تو را از من میگیرد.
حالا که ندارمت،
اندیشیدن،
جنایتیست که تیشه بر ریشهام میزند.
هر فکر، زخمیست
و هر خاطره، پایانی بیفرصت بازگشت.
حالا که ندارمت،
ادراک به جبرِ عبث گرفتار است،
میان چیزی که از تو میدانم
و شبحی که از تو باقیست.
بودنت دیگر "بودن" نیست،
و نبودنت،
مرزهای معنا را از جا کنده است.
حالا که ندارمت،
زمان، نه پیش میرود
و نه درنگ میکند.
گویی هر ثانیه،
مرا بر چوبهدار حقیقت میآویزد:
تو که جهان من بودی،
چگونه در هیچ گم شدی؟
حالا که ندارمت،
فهمیدهام،
غیاب گاه چنان وزین است،
که فلسفه برایش واژه کم میآورد،
و انسان،
تنها خاکنشینیست
در برابر عظمتِ نبودِ دیگری.