ویرگول
ورودثبت نام
سودابه پوریوسف
سودابه پوریوسفثبت زمان
سودابه پوریوسف
سودابه پوریوسف
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

حالا که ندارمت

حالا که ندارمت،

جهان، مرثیه‌ای بی‌آغاز و پایان است،

گویی خلقت از همان لحظه به خطا رفت،

که تو را از دنده‌ی تقدیر

جدا کردند.


حالا که ندارمت،

میان بودن و نبودن،

مرزی نیست جز هزارتوی فلسفه‌ای تلخ،

که هزار بار مرا به تو می‌رساند

و هزار بار

تو را از من می‌گیرد.


حالا که ندارمت،

اندیشیدن،

جنایتی‌ست که تیشه بر ریشه‌ام می‌زند.

هر فکر، زخمی‌ست

و هر خاطره، پایانی بی‌فرصت بازگشت.


حالا که ندارمت،

ادراک به جبرِ عبث گرفتار است،

میان چیزی که از تو می‌دانم

و شبحی که از تو باقی‌ست.

بودنت دیگر "بودن" نیست،

و نبودنت،

مرزهای معنا را از جا کنده است.


حالا که ندارمت،

زمان، نه پیش می‌رود

و نه درنگ می‌کند.

گویی هر ثانیه،

مرا بر چوبه‌دار حقیقت می‌آویزد:

تو که جهان من بودی،

چگونه در هیچ گم شدی؟


حالا که ندارمت،

فهمیده‌ام،

غیاب گاه چنان وزین است،

که فلسفه برایش واژه کم می‌آورد،

و انسان،

تنها خاک‌نشینی‌ست

در برابر عظمتِ نبودِ دیگری.

۰
۰
سودابه پوریوسف
سودابه پوریوسف
ثبت زمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید