سودابه پوریوسف·۶ ماه پیششاخه ی خم شدهباز از تو شروع شدم،چون ریشهای بیآنکه بدانددر پی تشنگی،سنگ را شکافته باشد.من شاخهایامدر بادِ نیامدنت،که هر صبحبه سویی تازهخم میشود. قط…
سودابه پوریوسف·۶ ماه پیشنامِ توجنگ بود،و من در میان آژیرهابه دنبال تکهای امن از آسمان میگشتم،پناهی برای استخوانهایمدر سرزمینی که خواب را به خاک سپرده بود.اما تو...تو د…
سودابه پوریوسف·۱۰ ماه پیشوداعبگذار از وداع بگویم،وداعی که نه در کلمات میگنجد، نه در فهمِ خاکیان،وداعی که چون سایهای سرد، بر پیشانیِ عشق افتاد.کس نمیداند، اما بود و ن…
سودابه پوریوسف·۱۰ ماه پیشچگونه دلت آمد؟چگونه دلت آمد؟ چگونه دلت آمد که چونان تیغی صیقلخورده، در عمیقترین لایهی جانم فرود آیی، و زخمی را بر زهدان روح بگذاری که هیچ خوابِ صل…
سودابه پوریوسف·۱۰ ماه پیشدوست داشتنتدوست داشتنت، نقضِ غایتمندِ غایتمندی بود؛شورشِ تصادف بر جبرِ ازلی،آشوبِ نظمی که خود، نظمیست در آشوب.تو، معمایِ ازلیِ هستی بودی در هیئتِ انس…
سودابه پوریوسف·۱۰ ماه پیشحالا که ندارمتحالا که ندارمت،جهان، مرثیهای بیآغاز و پایان است،گویی خلقت از همان لحظه به خطا رفت،که تو را از دندهی تقدیرجدا کردند.حالا که ندارمت، میان…
سودابه پوریوسف·۱۰ ماه پیشباید خوب خداحافظی کردنه به سادگیِ یک کلامِ فرسوده، بلکه چونان ادای مقدسترین آیین هستی؛ وداعی که در سنگینیِ خویش، جهان را به تأمل وادارد، چرا که هر خداحافظی،…
سودابه پوریوسف·۱۰ ماه پیشچطور نیامدی؟چطور نیامدی؟ وقتی که شب، چونان نوازشگرِ جاودانِ ادراک، سامانهای از تیرگی ژرف بر گسترهی عدم گسترده بود و سکوت، چون عشقی در گلو حبس،…
سودابه پوریوسف·۱۰ ماه پیشنرگس ها مرده اند...*نرگسها مرده اند* نه به خاموشی در خاک، که در آغوشی خلائی بیرحم.جایی که زنجیرهایِ زمان در منطقِ ابدی خود میپوسند و از هم میپاشند.گویی اب…
سودابه پوریوسف·۱۰ ماه پیشبرای بابا...:برای بابامامان من یواشکی پیر شد، مثلا اینجوری که در فاصلهی بینِ سماور و سجاده و چرخ خیاطیش. میون کوک زدن ها،نشستن رو سکوی دم کوچه با خان…