•اشک های خاکستری•
![از اون طراحیای عجیبم:]](https://files.virgool.io/upload/users/1748937/posts/ssdy9wsdqrvg/cnzuhq3bzhbu.png)
.
.
.
هیچ کدام واقعی نیستیم
ما یک گوشت کوچک چروکیده که خودش اسم خودش را مغز گذاشته هستیم که در میله های محکم سفیدی با جنس کلسیم قایم شدیم و روی خودمان را با پارچه ای به نام پوست و صورت پوشانده ایم.
با کسی هم صحبت دردهایمان نمیشویم؛ به امید اینکه کسی به ذهن ما نفوذ نمیکند تا از روحو روانمان به عنوان نیمکتی برای نوشتن یادگاری استفاده کند؛ و سپس بخاطر اشتباهش مارا با غلطگیر خط خطی کند.
جمله معروفشان: من تغییر کردم و میخواهم همه را از زندگیم حذف کنم...
چرا نوبت ما که میرسد همه تصمیم به تغییر و تحول زندگی مسخره خود میافتند؟
آیا بازیچه ای بودم که جای نداشته ای را در سرت با من پر کنی؟
وقتی وارد زندگی من میشوی، بخشی از قلبم میشوی؛ و وقتی ترکم میکنی، آن قسمت که با عشق و محبت جوش خورده است را به بدترین شکل جدا میکنی؛ و آن قسمت تا ابد زخم میماند، درد میکند و میسوزد...
کنار والدینت خودت نیستی...
چرا که آنها از درون تو چیزی نمی داند و درک نمیکنند
جلوی آنها بی اهمیت نسبت به هرچیزی هستی اما در ذهنت تلاش میکنی آن قطره اشک از چشمانت سرازیر نشود.
اگر نمیخواهی کسانی را ببینی پرده های خانه ات را میکشی
اما هرگز نمی توانی از صداهایی که آن بیرون به تو ناسزا میکنند دوری کنی.
هی حرف میزنند
حرف میزنند
حرف میزنند
و هی بغضت را قورت میدهی
قورت میدهی
قورت میدهی
ساعت سه صبح ناگهان از خواب بیدار میشوی.
حس مرگ داری
انگار که از سقوطی که با زمین پنج سانتی متر فاصله داشتی ناگهان دوباره با شتاب به آسمان برگشته ای و محکم به تخت کوبیده شدی...
صورتت عرق کرده. زمان و مکان را گم کرده ای...
من کی ام؟ اینجا کجاست؟ آیا هنوز در آن کابوس بیپایان گرفتارم؟
پنج دقیقه در حالی که روی تخت نشسته ای به روبرویت خیره می شوی تا همچیز را به یاد بیاوری...
اوه بله...
هنوز در آن کابوس گرفتارم...
فکر میکردم اگر این دفعه از آن بلندی بپرم همچی تمام میشود...
اما خودم میدانم که فقط در خواب جرئت چنین کاری را دارم...
دو ساعت گذشته...
هنوز خیره به روبرو هستی و داری تمام خاطرات و اشتباهات خود را مرور میکنی.
چه شد که چنین شد؟
چرا این کار را کرد؟
چرا آن کار را کردم؟
چرا به دنیا آمده ام؟
چرا زنده ام؟
من لیاقت ندارم...
قلبت تند تند میزند... احساس میکنی میخواد از دهانت بیرون بیاید و به ناکجا آباد فرار کند...
اگر قرار است قلب برود، ای کاش دست مغز را هم بگیرد و باهم این جسم زنده بی تحرک را ترک کنند...
به زحمت روی پاهایت میایستی و به سمت روشویی میروی...
صورتت مانند شیشه ها هنگام باران در فصل پاییز سرد و عرق کرده است...
پشت سر هم به صورتت آب میزنی که شاید از این کابوس پیچ در پیچ بیدار شوی...
نگاهت به آیینه روبرویت میافتد...
تَنَت میلرزد...
این چه کسی است؟؟؟؟
این من هستم؟؟
با موهای ژولیده و در هم؟
چشم های گود و قرمز؟
دهان خشک و پر از ترک های خونی؟
با نگاه به چهره افسرده ات اشک ها پس از چند روز از چشمانت به درون چاله تاریک و بیانتهای روشویی سقوط میکنند...
و آنجا پر میشود از نوای گریههایی بیصدا و دریاچه ای از اشک های خاکستری
در آن لحظه هیچکس آنجا نیست...
فقط خودت و موجودی غریبه در آیینه...
•پایان•
مطلبی دیگر از این نویسنده
توت فرنگی3>🍓💗
مطلبی دیگر در همین موضوع
بحران آب کدومه:خشکسالی یا سوء مدیریت
بر اساس علایق شما
چالش هفته