لئاندروی عزیزم،
امروز به این فکر میکردم که آیا تو واقعا متعلق به منی؟ آخر من از تمامِ تو، تنها تصورات خودم را به همراه چند رویا دارم. حتی تو را به خوبی نمیشناسم و پیشفرضم از تو، تنها بر اساس آنچه به نظرم رسیده ساخته شده: انسانی محترم، منظم، عاقل و باهوش؛ با چشمهایی قهوهای و نگاههای تیز.
با این حال به نظرم خوب میشد اگر بهجز فکر و خیالت، میتوانستم روح و جسمت را هم داشته باشم. شاید آنوقت میتوانستم نوازشهای زیادی به تو هدیه بدهم؛ نوازشهایی روی صورت و موهایت. حتی خال کوچکی که روی استخوان فکت جا خوش کرده را هم نوازش میکردم. اما نه... آن را میبوسیدم.
اگر چشمهایت به خاطر خستگی و آزردگی روحت شکوه میکردند، تو را در آغوش میگرفتم و برای شنیدن گلایههایت سر تا پا گوش میشدم. تو میگفتی و من گوش میدادم و در نهایت، بارِ مشکلت را قسمت میکردیم. بعد چشمهایمان را میبستیم و اینبار من برایت میگفتم؛ از افسانهها و ستارهها.
هرچند تصورش لذتبخش و شیرین است اما خوب... حقیقت امر چیز دیگریست. اینها را برایت مینویسم در حالی که میدانم اگر یکبار دیگر به من نگاه کنی، من نگاهم را میدزدم و با قدمهای تندتر، میروم و دور میشوم. اما به راستی، تو متعلق به که هستی؟
بگذریم... در طی روز سعی میکنم خودم را مشغول کنم؛ دیروز هم همین کار را کردم. برنامهای نوشتم و متعهدانه کاملش کردم. در کل میتوانم بگویم دیروز روز مفیدی را سپری کردم. اما میدانم که فردا، محل کارم قرار است حسابی شلوغ باشد. میدانی که از شلوغی چقدر بیزارم...
به هر صورت، احساس کردم نیاز دارم حرفهایی را که در سرم مدام میرفتند و میآمدند، برایت بنویسم. امیدوارم خواندنشان تو را خسته نکرده باشند. شاید فردا هم برایت نامه بنویسم، اما احتمالش کم است. برایت آرزوی سلامتی میکنم و امیدوارم حالت خوب باشد.
دوستدارِ تو،
سوپرنوا.