Supernova
Supernova
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

نامه‌ی هفدهم.

لئاندروی محبوبم،

بابت تاخیر در نوشتن نامه از تو عذرخواهی می‌کنم. هفته‌ی سختی را پشت سر گذاشتم، هفته‌ای پر از مشغله و کار. راستش را بگویم دیگر دارم عادت می‌کنم و به چیزی که هرگز فکر نمی‌کردم به آن علاقه‌مند شوم، دارم علاقه‌مند می‌شوم.

این دو روزی که در خانه بودم را فقط به استراحت اختصاص دادم تا برای روزهای شلوغ آتی، انرژی کافی داشته باشم؛ به همین دلیل هم برای این ۴۸ ساعت برنامه‌ریزی نکردم. هرچند قصدم این بود که استراحت کنم، دائم یک‌جور احساس عذاب وجدان داشتم که چرا دارم این ساعت‌ها را هدر می‌دهم. به راستی که عذاب وجدانِ هیچ کاری نکردن، بسیار بدتر از ماهیتِ هیچ کاری نکردن است.

احساس عجیبی دارم لئاندرو، انگار یک چیزی برای من اشتباه است اما نمی‌دانم چه. روزهایی که نمی‌توانم روتین هرروزه را پیگیری کنم دچار چنین احساسی می‌شوم. فکر می‌کنم دست آخر با فکر کردن به ساعت‌های از دست رفته‌ام دیوانه شوم. این کمالگراییِ منفی را به کجا باید ببرم؟ مثل چسب به روحم چسبیده...

درحال خواندن کتاب همزاد از نویسنده‌ی مورد علاقه‌ام فئودور داستایفسکی هستم. نمی‌دانی چقدر نثر ایشان را دوست دارم. در این کتاب، قهرمان مردی مجنون به نام یاکوف پترویچ گالیادکین است. طرز نگارش افکار و روانکاوی شخصیت این مرد مجنون که در کسری از ثانیه نظرش را تغییر می‌دهد، بسیار ظریف و هوشمندانه صورت گرفته.

امروز هم سرانجام موفق شدم فیلم سینمایی یادگاری( Memento ) به کارگردانی کریستوفر نولان را ببینم. باید بگویم که بسیار جذاب و قابل تامل بود. شخصیت پردازی و پرش‌های زمانی هم واقعا تحسین برانگیز بودند. چیزی که توجه من را جلب کرد این بود که آیا سمی جنکیس واقعا وجود داشت؟ یا ساخته‌ی ذهن لئونارد شلبی بود؟ خودم که فکر می‌کنم گزینه‌ی دوم درست باشد. البته تصمیم دارم در آینده هم دوباره این فیلم را ببینم.

تقریبا خلاصه‌ای از آنچه در این چند روز برایم گذشت، برایت نوشتم. زندگی من همینقدر بی‌هیجان است و روند خطی این چنینی را طی می‌کند. یا برنامه‌ای می‌نویسم و تکمیلش می‌کنم و خوشحال می‌شوم، یا برحسب شرایط و به دلیلی دیگر برنامه نمی‌نویسم و وجدانم بابت ساعت‌های از دست رفته آزرده می‌شود. چه چیزی می‌تواند کمی تغییر در این شرایط به وجود آورد؟ چه رنگی روی این بوم خاکستری جلوه خواهد کرد؟ نمی‌دانم... از منفعل بودن بیزارم لئاندرو، و نمی‌دانم چطور واقعا فعال باشم. دوست ندارم با فعال‌نمایی خودم را گول بزنم.

این بار در ذهنم کلی حرف دارم که اگر رو‌به‌رویم بودی برایت می‌گفتم؛ فقط و فقط به خود تو. این بار دوست نداشتم ساکت بمانم. دلم می‌خواست تمام آنچه را که هم‌اکنون درونم در حال غلیان است و نمی‌دانم منشاش کجاست، به تو بگویم و کمی روحم را سبک کنم. اما افسوس... چه می‌شود کرد؟

بگذریم... شاید روزی این اتفاق افتاد. تو این نامه را خواندی و از من خواستی برایت از افکارم بگویم. تا آن زمان، تو را به خدا می‌سپارم و آرزوی سلامتی‌ات را دارم.

دوست‌دار تو،

سوپرنوا.

هنرفیلمکتابنویسندگیروزمرگی
اینجا روزمرگی‌هام رو به شکل نامه برای یک شخص خیالی می‌نویسم. کانال تلگرام: @alheimurr
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید